یک ساعتی شده است که برنامهی یک هفتهایمان تمام شده است. دیشب میزبانان ما را سوار قایقی در آبراههای کردند که دوبی را به ایران متصل میکند. شام را روی قایق خوردیم و تا مرز خلیج فارس رفتیم و دوباره برگشتیم. حس غریبی داشت وقتی طبقهی بالای قایق (درست است بگویم قایق؟) به آن دور دوستِ تاریک چشم دوخته بودم. آن دور دستی که خاک وطنام بر ساحلاش نفس میکشد. خودم باورم نمیشود با این دماغِ سرکشی که دارم، این اندازه از مجاورت با ایران هیجانزده بشوم، آن هم وقتی ایران دور از دسترسام نیست و مرتب به آن سفر میکنم. نشسته بودم سر میز که قایق راه بیفتد و ما شام را شروع کنیم. تا موتورش را روشن کردند، اولین موزیکی که پخشاش آغاز شد، ترانهی تایتانیک سلین دیون بود! به همکار دانشمندم گفتم بعید میدانم امشب زنده برگردیم هتل! ولی برگشتیم. مثل این که زود فهمیدند، موسیقی را به موقع عوض کردند!
مجالی نیست چیز زیادی بنویسم. کاش فشار کاری فرصتی میداد چیز تازهای بیفزایم. اما آن قدر خستهام که نای سر پا ماندن ندارم و چشمهام را به زور باز نگه میدارم. به لندن که رسیدم شاید خاطرات سفر را نوشتم. اما دوبی جای خوبی است. امیدوارم به زودی دوباره برگردم اینجا – البته با بانو این دفعه.
مطلب مرتبطی یافت نشد.