آن‌ها که نمی‌دانند . . .

یک ساعتی مانده است به مقصد برسیم. به اواخر فیلم «چوپان خوب» رابرت دنیرو رسیده‌ام. در قسمتی از فیلم، یک پیرمردِ ایتالیایی، که از چند ماهه‌گی به آمریکا آمده و حالا شهروندی آمریکایی است، به مت دیمون (مأمور سی‌آی‌ای) می‌گوید: «ما ایتالیایی‌ها خانواده‌مان برای‌مان مهم است و کلیسا. جهودها سنت‌شان را دارند؛ حتی سیاه‌ها موسیقی خودشان را دارند. شماها چی دارید؟» مت دیمون با خونسردی می‌گوید: «ما ایالات متحده‌ی آمریکا را داریم و بقیه‌ی شماها فقط ویزیتور هستید!»

فکر می‌کنید با شنیدن این جمله چه حسی به آدم دست می‌دهد؟ این جمله در حقیقت برگردان عام فهم و ساده‌ی سیاست‌های آمریکا در پنجاه سال اخیر است. آمریکا نمادِ همه چیز شده است. مهم نیست چقدر درست است این ادعا و چقدر غلط. خودشان درباره‌ی خودشان این‌جوری فکر می‌کنند. با همین طرز تفکرشان است که رییس جمهورهاشان خاک دنیا را به توبره می‌کشند: بقیه‌ی فرودست‌اند! یک لحظه با خودم فکر کردم هویتِ من چی‌ست؟ ناگهان هویت ایرانی‌ام برای‌ام سخت برجسته شد. ایرانی بودنِ من ناگهان تبدیل به ارزش فربه و بزرگی شد که انگار هستیِ من به آن تکیه دارد؛ و پر هم بیراه نیست این حس. یک هویت دینی. مذهبی هم دارم که ریشه‌ی اندیشه‌ام در آن است. از دلِ آن بالیده‌ام. از آن شرمسار نیستم. به آن افتخار می‌کنم. با آن به کسی فخر نمی‌فروشم ولی. درست مانند حس ایرانی بودن‌ام. به آن افتخار می‌کنم ولی شرم‌ام می‌آید آن را دست‌مایه‌ی فخر فروختن به دیگران کنم. یک لحظه فکر کردم ایران هر چه باشد، هر تیرگی و تباهی هم که در آن باشد، هر دشواری و مصیبتی هم که به آن رسیده باشد، باز هم در گوشه‌ی دل‌ام، کنجی گرم و صمیمی است.

اما نکته‌ی مهیبِ ماجرا این است: هم آن آمریکایی که خود را آقای جهان می‌داند و هم من که به «هویت»ِ ایرانی و «هویت» مذهبی و دینی‌ام تکیه می‌کنم، هر دو ممکن است دقیقاً با اتکای به همین «هویت» جنگ بر پا کنیم و خون جهانی را بریزیم. این است آن‌چه اسبابِ هولِ من است. اما صادقانه و از بنِ جان امید دارم که ایمان، ارزش‌های جهانی انسانی، و اخلاق این هوس سروری را لگام بزنند. سخت است نه؟ در راه که می‌آمدم فرودگاه،‌ راننده یک مسلمان پاکستانی بود. تمام راه مرا به حرف کشیده بود ولی بیشتر خودش حرف می‌زد. مسلمانی بود ساده‌دل، صادق و صمیمی و در عین حال سخت ظاهری. دانشِ دینی‌اش فوق‌العاده سطحی بود. دانش تاریخی‌ و سیاسی‌اش هم ایضاً. شاید وقتی دیگر خلاصه‌ی این گفت‌وگوی درس‌آموز را نوشتم. اما، دیشب به بانو هم گفتم که بعد از یکی دو ساعت حرف زدن، تنها حسی که نسبت به او و تمام افراد شبیه به او داشتم، دلسوزی بود. حس شفقت. حس رنج بردن از نادانی مردم. جوانک هیچ سوء نیتی ندارد. هر چه می‌گوید از سر نادانی است. جاهلانه صادق و صمیمی بود و همین جهلِ او بود که وضعیت دنیا را بغرنج‌تر کرده است. جهل او و امثال او وضعیتِ مسلمان را پیچیده کرده است و جهل همتایان او در اردوی – به قول خودش – ضد مسلمانان دقیقاً همین نقش را در آن سوی ماجرا داشته است. و من از نادانی نادانان ساده‌لوح هر دو سو رنج می‌برم.

بایگانی