روزهای درازی است به این فکر میکنم که کاری که نظام با مخالفان و منتقداناش کرده است، یا در واقع کاری که نظام با خودش کرده، چه حاصلی داشته است؟ این همه حبس و زجر و تحقیر و شکنجه، این همه قانونشکنی، این همه سوءظن، این همه تفسیر به رأی در قانون، این همه تهمت و بهتان، چه نتیجهای برای قدرت حاکم داشته است؟ آیا اینها خللی در عزم منتقدان ایجاد کرد؟ آیا این همه درشتی و خشونت، در یکپارچگی و پیوستگی این زخمخوردگان از قدرت نظامی و امنیتی رخنهای انداخته است؟ آیا اعتراض قانونی و به حقی که از سوی آنها «فتنه» و «اغتشاش» نام گرفت (و این نامگذاری مصنوعی چیزی جز استمرار خودفریبی قدرت برای انکارِ وجودِ بحران نبود)، با این همه تبلیغات و این همه افترا، از میان رفت؟ آیا این چراغ امید فرومرد؟
نشانههای بسیاری در جامعه هست که حکایت از پاسخ منفی به بسیاری از این پرسشها دارد و این همه مقدمهچینی و آن همه عمل غلاظ و شداد و سخنهای سخت، نتیجهای معکوس داده است. یکی از نشانههای بارز این ناکامی نحوهی استقبال از چهرههای برجسته و مهمِ سیاسی کشور است – که دست بر قضا همگی در متنِ خودِ نظام بودند و از ارکانِ آن. ندیدهام که کسی از حبس به مرخصی بیاید و با استقبال گرم دوستان و یاراناش مواجه نشود. ندیدهام که کسی از این ستمکشیدگان مهجور شود یا خواری ببیند. درست بر عکس، استقبال گرم و صمیمیت دلجویی از این افراد چنان است که به سرعت میتوان دریافت میزان محبوبیت و ارج و منزلتِ آنها از پیش بیشتر شده است. این اولین نشانهی ناکامی است. اگر کسی در روند قضایی سالمی متهم به جرمی شود و جرماش محرز شود و افکارِ عمومی آن اتهام را بپذیرد، بسیار بعید است آن فرد باز هم بتواند جایگاه سابقاش را داشته باشد.چه اتفاقی افتاده که اینها به جای خوار شدن، عزیزتر میشوند؟ چرا باید کاری کرد که هیچ نتیجهای ندارد و عملاً به رشد و شکلگرفتن جریانی تازه منجر میشود و عزم منتقدان را جدیتر میکند و آنها را به هدف و نیتِ خود مؤمنتر؟ چرا باید کاری کرد که ایمانِ آنها به درستی راهی که برگزیده بودند، بیشتر شود؟ پاسخاش ساده است؛ دلیل همهی اینها فقدان درایت و غیبت خردمندی و حکمت است.
از چهرههای مهم سیاسی و اعضای احزاب مختلف که بگذریم، باز هم شمارِ کثیری از قربانیان بینام و نشانی داریم که نه عضو حزبی هستند و بودهاند و نه شهرتی دارند. این افراد که شمارشان هم به هیچ رو کم نیست، کسانی بودهاند که قربانی هوسورزی قدرت شدهاند و آماجِ سیاستِ نصر بالرعب بودهاند. متعلق این سیاست هم به روشنی این بوده است که چنان در دلِ این مردم هراس و بیم بیندازند که دیگر کسی جرأت اعتراض پیدا نکند. اما این سیاست هم جواب داده است؟ در بهترین حالت، بخش مهمی از اعتراضهای مردمی در نقاب تقیه رفته است و در بدترین حالت در هر فرصتی که بیابند، صدای اعتراضشان را بلند میکنند. وقتی اینها را کنار هم میگذاریم میبینیم که تمام این خیل عظیم قربانی، این جمعیتِ بزرگِ زنداندیده که تحقیرِ بازجویی و تهمت را از سر گذراندهاند، تنها عزیزتر از پیش شدهاند و این اعتراض به جای اینکه فروکش کند، به لایههای دیگر جامعه که با این زنداندیدهها یا خویشاوندند یا دوست، سرایت کرده است و شتاب و آهنگِ تازهتری به این ایستادگی و استقامت داده است.
کافی است کسی آلبومی تهیه کند از عکسهایی که افراد مختلف و چهرههای سیاسی مهم کشور در دیدار با زندانیان به مرخصیآمده دارند. درست است که بخشی از این افراد همه جا هستند، اما تمام نکته این است که وقتی این افراد به دیدارِ این زندانیان میروند، معنای روشناش این است که کل جریان را غیرقانونی و نامشروع میدانند؛ حبسها را نامشروع میدانند؛ دادگاهها را غیرقانونی و تمامِ جریان را ساختگی و تصنعی میشمارند. این یعنی آن همه کوشش برای در هم شکستن تکثر و تنوعِ سیاسی در ایران محکوم به شکست است و چیزی نیست جز دفعالوقت و خواب خرگوشی. و استمرار بیشتر این روش، یعنی سقوط مستمر اعتبار دستگاهِ قضایی و قانونی. کشوری که دستگاه قضا و قانوناش محل اعتمادِ مردماش نباشد و دستگاهی که تکلیفاش باید دادگستری باشد اما ستمپروری میکند، چقدر از حمایت شهرونداناش برخوردار خواهد بود؟
مزاجِ دهر تبه شد در این بلا حافظ
کجاست فکرِ حکیمی و رای برهمنی؟
مطلب مرتبطی یافت نشد.