دو یارِ زیرک و از بادهی کهن دو منی
فراغتی و کتابی و گوشهی چمنی
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگر چه در پیام افتند هر دم انجمنی
هر آنکه کنجِ قناعت به گنجِ دنیا داد
فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی
بیا که رونقِ این کارخانه کم نشود
به زهدِ همچو تویی یا به فسق همچو منی
ز تندبادِ حوادث نمیتوان دیدن
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی
ببین در آینهی جام نقشبندی غیب
که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ یاسمنی
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی
مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی
نمیدانم کسانی که چنین دست غارت و تطاول در جان و مال و آزادی مردمانِ خودشان گشودهاند و خیلِ بیگناهان را به محبس میکشند، چه طرفی از این جنون میبندند؟ انگار نمیدانند که این بازیها سودی ندارد و آبِ رفته را به جوی باز نمیگرداند. یعنی نمیدانند هر چه بیشتر گلوی بیگناهان را میفشارند، بیشتر اسباب دامن زدن به نفرت و انزجار از خودشان میشوند؟ یعنی این را نمیفهمند که با این کارها حتی کسانی که طرفدار خودشان هم هستند، سخت به فکر فرو میروند که اینها چه راهی را دارند میروند؟ یعنی نمیفهمند که ما به ارزشهایمان، به انسانیت، به اخلاق، به درستکاری، به جوانمردی، به مروت و به عدالت ایمان داریم و ایمان را نمیتوان با زور و سرنیزه ریشهکن کرد؟ این روزها مدام میان شعرهای حافظ و سایه میلولم و انگار آینهای پیش روی من است از آنچه این روزها بر ما میگذرد. با خود میگویم که «خرابِ خفت تلبیس دیو نتوان بود / بیا بیا که همان خاتمِ سلیمانی». و به یاد میآورم که ما باز هم دست از ایمانِ خود نکشیدهایم و نمیکشیم. ما هنوز ایمانِ آفتابی خود را حفظ میکنیم:
وقتی که فریب دیو،
در رخت سلیمانی،
انگشتر را یکجا با انگشتان میبرد،
ما رمز تو را، چون اسم اعظم،
در قول و غزل قافیه میبستیم.
در میان این تندبادِ حوادث، ما باز هم استوار میمانیم. این را میدانیم که ستم نمیماند و نمیپاید. و ستمگر هم خود نیک میداند که نمیتواند بنای دولت را بر بیداد استوار کند: «زمانه کیفرِ بیداد سخت خواهد داد». زمانه دستی دارد که بسی زورمندتر از دست آدمیان است. چنان به آسانی زورمندان را به ذلت و خواری میکشاند «که نقش جور و نشانِ ستم نخواهد ماند». و باز هم من از امید میگویم و از ایمان. از صبر میگویم و از استواری. با خود زمزمه میکنم که:
در آن شبهای طوفانی که عالم زیر و رو میشد
نهانی شبچراغ عشق را در سینه پروردم
برآر ای بذر پنهانی سر از خوابِ زمستانی
که از هر ذرهی دل آفتابی بر تو گستردم
پ. ن. به این بیت فکر کنید و به حال و روز این سیاست و قدرتی که مثل آتش در کشور افتاده است و خان و مان همه را میسوزاند:
چو تیره شود مرد را روزگار
همه آن کند کش نیاید به کار
مطلب مرتبطی یافت نشد.