در پرده‌ی پندار – ۱

مهدی خلجی مصاحبه‌ای انجام داده است با محمدرضا نیکفر در ادامه‌ی مقاله‌ی «الاهیات شکنجه» که پیش‌تر بخش‌هایی از آن را نقد کرده‌ام. این مصاحبه، و دیدگاه‌هایی که آقای نیکفر دوباره طرح می‌کند، هم‌چنان مشکلات مفهومی و نظری پیشین را دارد و به اعتقاد من نه تنها گامی به جلو برنداشته است، بلکه گره بر گره افزوده و راه را دورتر کرده است. این مصاحبه نیز، هم‌چون مقالات پیشین نیکفر طولانی است و البته سخنان نیکویی هم در متن آن در کنار آن‌چه که من صراحتاً مغالطه می‌نامم. بر خلاف آن‌چه مهدی خلجی در آغاز نوشته آورده است که: «به هیچ روی این تأملات دعوی کمال ندارند، بیشتر فراخوانی هستند برای مشارکت بیشتر دیگران به اندیشیدن فلسفی در موضوع»، من نشانی جدی از دعوت دیگران به مشارکت در آن نمی‌بینم. کاش این مصاحبه تبدیل می‌شد به مناظره‌ای چند سویه که طرف‌های مختلف بحث می‌توانستند به پرسشی پاسخ دهند و در جزییات با هم چالش کنند. مصاحبه، بیشتر دردِ دلِ دو هم‌فکر است که در خلال پرسش و پاسخ‌شان پیوسته بر مغالطات یکدیگر می‌افزایند. در این یادداشت، کوشش می‌کنم به بخش‌هایی از این مصاحبه بپردازم و گام به گام پیش می‌روم تا به فرجام آن برسم.

نسبت بلایای طبیعی، مشیت الاهی و معاصی آدمیان
مهدی خلجی در ابتدا به سخنان روآن ویلیامز پس از حادثه‌ی سونامی اشاره می‌کند و بعد از توضیحاتی، می‌نویسد: «گرچه هیچ خیر و شری از دائره تدبیر، حکمت و علم الاهی بیرون نیست، خدا عین و خاستگاهِ خیر محض است. هرچه بدی است، پژواک رفتار آدمی است». خوب بود خلجی نمونه‌هایی از سخنان متکلمان و متألهان مسلمان نقل می‌کرد که در آن گفته باشند «هر چه بدی است، پژواک رفتار آدمی است» و وقوع زلزله را هم از مصادیق بدی و حاصل بدکرداری آدمیان شمرده باشند. شنیده‌ایم در روزگار ما که بعضی از منبریان وابسته به نظام جمهوری اسلامی، زلزله‌ی بم را نتیجه‌ی گناه‌کاری مردمان بم دانسته‌اند. اما منبریان نظام کجا و تاریخ و فرهنگ اسلامی و تمام متکلمان و متألهان آن کجا؟ من در این سخن خلجی ادعایی اثبات نشده و ناکاویده می‌بینم که باری بیش از طاقت‌اش برداشته است.

ولایتِ مؤمنان بر خدا یا ولایتِ خدا بر مؤمنان؟
اما فهم خلجی از مقاله‌ی «الاهیات شکنجه» (که با توصیفی که می‌آورد،‌ آشکارا ستایش‌اش را از نیکفر نشان می‌دهد) این است که آن مقاله «می‌کوشد خدا را مسئول کند». اما هرگز توضیح نمی‌دهد که خدا کی‌ست؟ و خدای چه کسی را قرار است مسئول کند و اساساً کدام خدا را؟ (و یا این پرسش اساسی‌تر که اساساً مقوله‌ای به نام «مسؤول کردن خدا» مقوله‌ی قابل تصور هست یا نه؟) بلافاصله پس از درآمد، نیکفر پاسخ می‌دهد که یک پرسش مقاله‌اش این است: « کیست مسئول آن خدایی که زندانی باید به نظام الاهی زمینی‌اش و خلیفه‌اش که ولی فقیه است، ایمان بیاورد؟». یعنی ۱) آدمیانی که مؤمن به خدایی هستند، خودشان مسؤول آن خدا هم هستند و باید جوابگوی کارهای‌اش (؟) هم باشند؛ ۲) این خدا (در واقع «یک خدای خاص») کسی است که زندان دارد و افراد را به زندان می‌اندازد؛ ۳) این خدا «نظام الاهی زمینی» دارد (کذا)؛ ۴) این خدا در زمین «خلیفه» دارد و خلیفه‌اش هم «ولی فقیه» است؛ و ۵) به جای این‌که خدا بر مؤمنان ولایت داشته باشند، در نوع نگاه نیکفر مؤمنان باید بتوانند بر خدا ولایت داشته باشند («چه کسی مسؤول این خداست؟»). به هر جای این جمله (پرسش) که بنگریم، پرسشی تازه در برابرمان می‌جوشد. وقتی شنونده اساساً معتقد باشد سؤالی غلط طرح شده است، کوشش برای پاسخ دادن به سؤال هم عبث و گمراه‌کننده است. در اصل این سؤال می‌توان مناقشه‌های بسیار کرد از جمله این‌که: ۱) چرا باید فرض کنیم که اولاً خدایی هست (با این اوصاف) و ثانیاً کسی باید روی زمین جوابگوی کردارِ فرضی خدایی باشد که ما فرض کرده‌ایم آمر به این اعمال است؟؛ ۲) ما با چه مکانیزمی پی برده‌ایم که این خدا با آن مؤمنان خاص به شیوه‌ای صریح و غیر قابل تأویل سخن می‌گوید و پیام‌اش هم روشن و انکارناپذیر و تشکیک‌ناپذیر است؟؛ ۳) از کی تا به حال در «الاهیات اسلامی»، ولی فقیه «خلیفه‌»ی خدا بوده است؟ با کدام تفسیر؟ برای کدام مسلمان‌ها؟

ولایت فقیه در اقلیت و انحصارگرایی استقرازده‌ی نیکفر
پیداست که ولایت فقیه (آن هم مطلقه)، «یک تفسیر» از تشیع دوازده‌امامی است که پیروان اندک‌شماری در میان مسلمانان شیعه‌ی دوازده‌امامی دارد. این انحصار، به خوبی روشن می‌کند که این الاهیات اسلامی که نیکفر از آن دم می‌زند، الاهیاتی است که تنها در ذهن و در عمل شمارِ اندکی از مسلمانان هست. اگر نیکفر معتقد است که این ادعا، کلی‌تر و فراگیرتر از این است، باید در درجه‌ی نخست قید «ولی فقیه» را از این جمله بردارد و تعبیر عام‌تری مانند «امام» یا «مرجع دینی» یا «اولیاء دین» به جای‌اش بگذارد. گر چه پیداست با داخل کردن این تغییر رخنه‌ای عظیم در کل استدلال نیکفر می‌افتد و دیگر نمی‌توان این موتور انتقاد را با همان شدت پیشین به جلو راند. مهم‌ترین رخنه‌ای که در پرسش نیکفر هست این است که به شدت انحصارگراست و در واقع از یک مشاهده‌ی جزیی، نتیجه‌ای کلی می‌گیرد. این استقرای نیکفر – توجه کنید که روش استقرایی اساساً در هیچ بحثی کارساز نیست؛ از هیوم به بعد، این نکته به خوبی روشن شده است – بخش مهمی از مسلمانان جهان را نادیده می‌گیرد.

استعاره جانشین استدلال
آقای نیکفر در بخش‌های بعدی سخن‌اش، عباراتی را از محسن کدیور نقل می‌کند و کوشش می‌کند مغز سخن او را نقد کند و از عبارات او مضامینی در تأیید ادعای خود بیرون بکشد. پس از نقل عبارات کدیور، نیکفر می‌گوید: «موضوع در اینجا کاملاً عوض شده است. محسن کدیور می‌گوید آنچه در زندان‌های حکومت اسلامی می‌گذرد، ربطی به اسلام ندارد و من [نیکفر] بیهوده دارم اِشکالی را در دیانتِ تجلی یافته در کهریزک و اوین برجسته می‌کنم. کدیور توانایی بسیار جالب دین را به نمایش می‌گذارد، توانایی انکار را. حقانیت دین پیشین انکار می‌شود و هر کاری را که دیگر نتوان پلیدی آن را انکار کرد، ادعا می‌شود که بی‌ربط به دین فعلی است. همه چیز را به فهم بد دین نسبت می‌دهند. تاریخ دین تبدیل به تاریخ سوءتفاهم می‌شود. اگر قاعده در تاریخ دین برداشت غلط از آن است، من نمی‌دانم چرا بایستی باور کنم که مثلاً حجت الاسلام کدیور حجت واقعی دین را عرضه می‌کند.»

به اعتقاد من این سخنان نیکفر، تحریف مدعای کدیور است. حداقل از جملاتی که از کدیور نقل شده است، نمی‌توان این استنباط را به طور قطعی داشت. نیکفر می‌گوید کدیور انکارگری می‌کند، در حالی که کدیور ۱) فهم متفاوت‌اش را از دین و از خدا عرضه کرده است؛ ۲) به روشی که در جمهوری اسلامی پیاده می‌‌شود نقد جدی وارد کرده است؛ و ۳) روایت نیکفر را از ماجرا نارسا، نادقیق و مغالطه‌آمیز خوانده است.  نیکفر می‌گوید این «توانایی بسیار جالبِ دین»‌ است. او به جای پاسخ دادن به کدیور و به جای این‌که نشان بدهد روش‌اش چه اشکالی دارد، بحث را دور می‌زند و ناگهان گفتارش احساسی می‌شود.

نیکفر از «دین فعلی» سخن می‌گوید (که ظاهراً دینی است که کدیور به آن باور دارد) و از «دین پیشین» (یعنی دین مقامات سیاسی جمهوری اسلامی) و می‌گوید کدیور حقانیت دین پیشین را انکار کرده است و گفته است که متولیان دینِ پیشین پلیدی‌هاشان به خاطر «فهم بد از دین» است (مقصود نیکفر همان دینی فعلی است یا دین قبلی؟). نخست این‌که این تعبیر دین فعلی و دینِ پیشین، تعبیری است رهزن و داستانی. نیکفر به جای استوار ماندن بر طریق استدلال، به سوی استعاره‌هایی می‌رود که بحث را یکسره از حوزه‌ی  مباحثه‌ی نظری به وادی جدل می‌کشاند. او سخن کدیور را این‌گونه برای ما بازنویسی می‌کند که «تاریخ دین، تاریخ سوء تفاهم است» در حالی که ضرورتاً از سخن کدیور چنین استنباطی نمی‌شود. اگر قایل به کثرت‌گرایی دینی باشیم، تاریخ دین، تاریخ تفسیرهایی است که از آن دین شده است و سنجش سلامتِ این تفسیرها، منوط به پای‌بندی به روش فهم دین است. این ادعا که «هر تفسیری از دین رواست»، ادعایی است که اثبات آن اگر محال نباشد بسیار دشوار است. اما نقطه‌ی مقابل این سخن هم این نیست که «فقط یک تفسیر از دین درست است». از سخن کدیور هم این استنباط نمی‌شود که تنها یک تفسیر از دین رواست و آن یک تفسیر هم تفسیری است که من می‌گویم. نیکفر خود فرض می‌کند که «اگر قاعده در تاریخ دین، برداشت غلط از آن است…» و سپس به سوی نتیجه‌ی خود می‌رود. نه از سخن کدیور می‌توان استنباط کرد که قاعده در تاریخ دین، بدفهمی دین است و نه از ادعای کدیور باید نتیجه گرفت که او «حجت واقعی دین» را عرضه می‌کند.

ناپسندتر از این‌ها، جایی است که نیکفر ناگهان عنان اختیار از کف می‌دهد و یک جمله‌ی کدیور را از متن سخنان‌اش بیرون می‌کشد و می‌گوید این‌که او گفته است «آیا هیتلر حاکمی دین‌دار بود؟»، «جدلی سخیف» است! اگر کدیور استدلال کرده است که استبداد فقط و فقط از ذاتِ‌ دین تراوش نمی‌کند و در تأییدش نمونه‌های تاریخی هم آورده است (از جمله هیتلر و موسولینی)، چرا باید اسم‌اش را بگذاریم «جدل سخیف»؟ خوب است کدیور هم به همین شکل اسم تمام سخنان نیکفر را بگذارد «جدل سخیف»؟ این نوع مباحثه کردن، زیبنده‌ی کسی چون نیکفر نیست.

نیکفر در ادامه می‌گوید: «زندانی در پایان به وساطت شکنجه، به وصال الاهی می‌رسد». این قول چه کسی است؟ چه کسی گفته است که زندانی با شکنجه شدن به «وصال الاهی» می‌رسد؟ می‌توان با بی‌دقتی تمام مفهوم شکنجه را وسعت داد (و مثلاً رنج کشیدن عاشق در برابر معشوق را نیز هم‌سنخ شکنجه دانست) و مفهوم «وصال الاهی» را هم مضیق‌تر کرد و تسلیم در برابر خواسته‌های قدرتِ سیاسی را وصال الاهی نام نهاد، اما با این استعاره‌ها، این واقعیت عوض نمی‌شود که شکنجه‌ای که در زندان اعمال می‌شود بسیار متفاوت است با رنج یا عذابی که در فضایی دینی و خارج از سیطره‌ی قدرت سیاسی طرح می‌شود و «وصال الاهی» هم مفهومی است که با هزار من سریش به تسلیم در برابر منویات حاکمِ سیاسی نمی‌چسبد. به نظر شما، چرا نیکفر به جای استدلال و نقل شواهدی تفسیرناپذیر و غیرقابل تشکیک،‌ به سوی استعاره‌هایی لرزان و تشکیک‌پذیر می‌رود؟

نیکفر در زندان استقراء
او سپس می‌نویسد: «هر مؤمنی که جز این گوید، باید به فکر رژیمی دیگر باشد. در میان مؤمنان سرشناس، در میان امامان وقت، هنوز کسان اندکی به فکر یک خدای بدیل هستند. به هر حال ما نباید این حقیقت بزرگ را فراموش کنیم که رژیم مستقر، رژیم آیات عظام است و چون چنین است، من با یقین، شکنجه‌گری را که کارگزار مهم نظام است و زندانی را با حقیقت الاهی آشنا می‌کند، آیت مقدم الاهی نامیده‌ام». اولاً این‌که،‌ نیکفر به اقتفای خود مدعی اسم این رژیم را، «رژیم الاهی» می‌نامد. منتقد می‌تواند با تکیه بر برهان خلف به نقد بپردازد، یعنی با فرض درست بودن سخن مدعی، ضعف و نقص آن را نشان بدهد. شاید بتوان گفت که نیکفر می‌گوید: «بسیار خوب، بیایید بپذیریم که رژیم الاهی است. جلو می‌رویم تا ببینیم این‌که شما مدعی‌اش هستید با لوازم‌اش سازگار است یا نه». اما، نیکفر این کار را هم نمی‌کند. وقتی او می‌گوید: «تا این رژیم الاهی برقرار است، حقیقت الاهی همین است که وی بر ما پدیدار می‌سازد» در واقع دارد می‌گوید تا حکومت جمهوری اسلامی بر قرار است، حقیقت الاهی هم همین است که هست. می‌توانیم از نیکفر بپرسیم که دلیل‌اش بر این مدعا چی‌ست؟ روشن است که او به  استقراء دست یازیده: چون به زعم او در گذشته و حال چنین بوده که او مدعی است در آینده نیز چنان خواهد بود. اما استقراء چنان که گفته آمد باطل است.

 اما او می‌خواهد قدم بزرگ‌تری بردارد و بگوید هر رژیمی که ادعای الاهی بودن دارد،‌ حقیقت الاهی را هم در همین برداشت خودش منحصر می‌کند و نتیجه‌اش چیزی نمی‌شود جز شکنجه.

توجه کنید که این نیز یک گام استقرایی، اما از مرتبه‌ی دوم است. یعنی در مرتبه اول از روی برخی شواهد جزیی در مورد بدرفتاری در نظام جمهوری اسلامی، به یک تعمیم دست می‌زند و کل جهان‌بینی و رویکرد این نظام را با وصف الاهیات شکنجه توصیف می‌کند. در مرحله دوم، با تکیه بر این مورد یعنی موصوف ساختن قرائتی از دین به وصف «الاهیات شکنجه» به یک استقراء از مرتبه‌ی دوم دست می‌زند و وصف «الاهیات شکنجه» را به همه‌ی قرائت‌های ممکن از دین تعمیم می‌دهد. به این نکته نیز باید توجه کرد که نیکفر آن گونه که خود تصریحاً بیان می‌دارد از روش پدیدارشناسی هوسرلی برای تفسیر و تحلیل آن‌چه بدان پرداخته است استفاده می‌کند. اما پدیدارشناسی از یکسو ذات گرایانه است. و این معضلی است که در تمامی نوشته‌های نیکفر به چشم می‌خورد. برای همه‌ی پدیدارها، از جمله دین و نظام دینی «ذاتی» در نظر می‌گیرد و سپس لوازم ذات را بر دیگر جنبه‌های پدیدار بار می‌کند. اما نیک می‌دانیم که ذات‌گرایی در مورد برساخته‌های اجتماعی یکسره باطل است. مشکل دوم پدیدارشناسی هوسرلی همین بهره‌گیری از استقراست: ذاتِ یک پدیدار و جنبه‌های مختلف آن که «پدیدارشناسانه» شناخته شدند، آنگاه می‌توان با یک گام استقرایی حکم را در مورد همه‌ی پدیدارهای مشابه تعمیم داد. اما استقراء باطل است و به هیچ آیه و افسونی نمی‌توان آن را به استدلالی عقل‌پسند متصل ساخت.

نام‌گذاری‌های دلبخواه و اسم‌های بلامسما
تفسیر نیکفر هم البته از «الاهی بودن» بسیار موسع است و شامل قاطبه‌ی دین‌داران می‌شود. اما وقتی او «با یقین»، تمام ملاحظات معرفتی را کنار می‌گذارد و می‌گوید: «شکنجه‌گری را که کارگزار مهم نظام است و زندانی را با حقیقت الاهی آشنا می‌کند، آیت مقدم الاهی نامیده‌ام»، برای‌اش مهم نیست که اسم‌گذاری‌اش بر چه اساسی است و چقدر قابل دفاع است. می‌توان روی هر چیزی هر اسمی گذاشت. تا وقتی که اسم، نسبت مسما را با واقعیت‌‌اش دگرگون نکند و سایر حوزه‌های مفهومی متفق‌ علیه را به هم نریزد، هر کسی آزاد است هر اسمی می‌خواهد روی هر کسی بگذارد. ولی اگر فردا من اسم محمدرضا نیکفر را بگذارم «محمود احمدی‌نژاد» قطعا کار خطایی کرده‌ام چون نسبتی میان اسم و مسما بر قرار نیست. نیکفر با بی‌‌قیدی تمام، شکنجه‌گران را در نظام جمهوری اسلامی، «آیت مقدم الاهی» می‌نامد و باید بر این نکته انگشت نهاد که این دیگر نام‌گذاری نیست؛ این استعاره‌ای است برای رسیدن به یک مقصود خاص.

از فهم سنتی دین تا پدیدارشناسایی ذات‌گرایانه
نیکفر می‌گوید: «من می‌پذیرم که ممکن است شکنجه‌گر ما را در برابر خدایی ناراست به سجده واداشته باشد». اما کدیور هرگز نمی‌گوید او ما را در برابر خدایی «ناراست» به سجده واداشته است. کدیور به روشنی می‌گوید این هوای نفس انسانی ظالم است که سایرین را به بندگی خود کشانده است. در واقع اگر بخواهم میان گفته‌ی نیکفر و کدیور پل بزنم، باید گفت که در واقع این شکنجه‌گر (یا نظامی که شکنجه را مجاز می‌داند) است که در مقام خدایی نشسته است. اتفاقاً با همان درک سنتی از دین، چنین کاری هم‌ردیف شرک است. عبودیت طلبیدن انسانی از انسانِ دیگر، حتی با فهم هزار سال پیش از دین هم، با شاکله‌ی دین‌داری نمی‌خواند. این‌جا نیکفر به جای فهم سخن کدیور، بحث را می‌کشاند به خدای راست و خدای ناراست. از این‌جا، می‌رسیم به این مدعای نویسنده: «من در “الاهیات شکنجه” امکان supplémentهای دیگر را در نظر گرفته‌ام، از جمله از راه تعالی، یعنی تجلی خدایی که از خدای حاکمان فعالی برتر و بهتر باشد و بتواند قدرت این خدای کهتر را به لحاظ اخلاقی در هم بشکند». مشکل امثال من (و شاید کدیور) با نیکفر در همین‌جاست: نیکفر دارد از دو خدا صحبت می‌کند، در حالی که اگر فرض کنیم مدعی او هم قایل به خداست – به فرض وجود آن خدا – به خدایی معتقد است که شریک‌ناپذیر است و صفاتی دارد و هیچ انسانی در این صفات با او شریک نیست. این‌جا بحث تعارض دو خدا نیست. این‌جا بحث بر سر این است که – با فهم قرآنی و سنتی – بندگانی فرعونیت پیشه کرده‌اند و خود را در جایگاه خدایی نشانده‌اند نه این‌که قایل به خدایی دیگر باشند. برای این‌که نشان بدهیم این مدعا چقدر درست است، کافی است از همان به قول نیکفر «رژیم الاهی» بپرسیم خدای شما چه صفاتی دارد و از طرف مقابل هم همین سؤال را بپرسیم. گروه اول، که دست بر قضا ادعای دین‌داری هم دارد، شاید بگوید این خدا به من پاره‌ای از صفات خدایی‌اش را تفویض کرده است اما هرگز نمی‌تواند به این صراحت بر جایگاه خدایی تکیه بزند (پیروان‌اش بر او خواهند شورید). نیکفر یک مسأله‌ی دینی ساده را تبدیل به یک ماجرای پیچیده کرده است که حق هیچ کدام از جوانب موضوع ادا نمی‌شود و نتیجه‌ای یکسره نامربوط و غیرقابل دفاع از بحث گرفته می‌شود. نیکفر بر مبنای پیش‌فرض‌هایی نادرست درباره‌ی دین و دین‌داران، کارِ تحلیل خود را به پیش می‌برد. این رویکرد البته با شیوه‌ی پدیدارشناسانه‌ی خود او نیز ناسازگار است زیرا به گفته‌ی هوسرل، پدیدارشناس باید خود را از همه‌ی پیش‌فرض‌ها رها سازد و همه‌ی این جنبه را در «پرانتز» قرار دهد و به اصطلاح «اپوخه» کند یعنی به حال «تعلیق» در آورد. اما همان گونه اشاره شد او با پیش فرض‌هایی سترگ و البته از بنیاد نادرست کارِ «تحلیل» پدیدارشناسانه‌ی خود را آغاز کرده و به پیش برده است.

سرگردان میان ذات و عرض و بازگشت به زندان ذات‌گرایی و استقراء
او می‌نویسد: «دین، ذاتی فراسوی اعراض‌اش ندارد، و آن چه هست، وجودی سفت و ثابت نیست». این عبارت هم مصداقِ دفعِ دخلِ مقدر است و فرار از متهم شدن به اتهام «ذات‌گرایی» که البته کارساز نیفتاده است. نویسنده می‌گوید دین هر چه هست همین به اصطلاح «اعراض» است و این اعراض هم سفت و ثابت نیستند. خوب است که نیکفر یک قدم جلو آمده است و ظاهراً دست از ذات‌گرایی کشیده، اما مشکل هم‌چنان به قوت خود باقی است. این سخن نیکفر هم ذات‌‌گرایی تازه‌ای است که البته با ذات‌گرایی قایلان به «رژیم الاهی»‌ او تفاوت دارد. او می‌‌خواهد دین را «از کانون قدرت سیاسی دور»‌ کند و این نگرش و خواست را مسؤولانه می‌داند. اما برای رسیدن به این وضع، پیوسته متوسل به مغالطه‌های متعدد می‌شود. او «الاهیات شکنجه» را یک «درافزوده‌ی دینی» می‌داند که به قول خود او حاصل یک اجتهاد است (و در اجتهاد می‌توان مناقشه کرد و آن را رد کرد) و سپس مدعی می‌شود که این الاهیات «در تاریخ اسلام حضور پایداری دارد». مشکل من با نیکفر دقیقاً از این‌جا شروع می‌شود. این سخن نیکفر ادعایی‌ست که برای اثبات‌اش انبوه شواهد و نمونه‌های‌اش تنها از نظام جمهوری اسلامی نقل می‌شود. نمونه‌های پراکنده و ضعیف دیگری که نیکفر گه‌گاه از «تاریخ اسلام» نقل کرده و می‌کند، به هیچ‌وجه پیوستگی ساختاری یا معنایی لازم برای اثبات ادعای او را ندارد (نمونه‌ی خام‌دستانه‌اش نقل قولی بود که او از ناصر خسرو کرده بود). این ادعای نیکفر، به روشنی حکایت از شناخت سطحی او از تاریخ اسلام دارد. تاریخ اسلام، نزدِ او در تاریخ جمهوری اسلامی ایران خلاصه شده است و این بزرگ‌ترین محل مناقشه‌ی امثال من با اوست و تا این لحظه او هنوز نتوانسته است نشان بدهد که وقتی می‌گوید «تاریخ اسلام» می‌تواند به چیزی بیش از «تاریخ جمهوری اسلامی» اشاره کند یا شواهدی قابل اتکا از گستره‌ی تاریخ و فرهنگ اسلامی از ابتدا تا کنون نشان بدهد (و به فرض نشان دادن، تازه مشکلات معرفتی و روش‌شناختی تازه‌ای هست که بی‌پاسخ می‌مانند) و این‌جا باز هم آن بیماری لاعلاج استقراء بیداد می‌کند.

او می‌گوید: «چرا در اسلام، استعداد رها شدن از موقعیت‌های تاریخی و اجتماعی ضعیف است، یعنی چرا خدایش نمی‌تواند آن گونه متعالی شود که آلت دست سلطان نگردد؟ چرا درافزوده‌ها، معمولا نه متعالی، بلکه پست و پستی‌آورند؟ چرا supplémentهایی نظیر برخی درافزوده‌های اخیر آقای منتظری استثنا هستند؟» و مدعی است که خدای اسلام نمی‌تواند آن‌گونه متعالی شود که آلت دست سلطان نگردد. این ادعایی است که هنوز شواهدی انکارناپذیر برای آن وجود ندارد چون ۱)‌ او باز هم به جای سخن گفتن از «خدای جمهوری اسلامی ایران» دارد از «خدای اسلام» سخن می‌گوید؛ و ۲) نمی‌تواند به ما نشان دهد که در سرتاسر تاریخ اسلام خدای آن همواره آلت دست سلطان بوده است. من نمی‌گویم محال است او بتواند چنین شواهدی را نشان بدهد. هرچند صرفا به «نعت امکانی»، نمی‌توان احتمال عقلی این را که نیکفر این شواهد را ارایه دهد رد کرد، اما اگر در برابر انبوه شواهدی که او احیاناً (به فرضی که به محال شانه می‌ساید) به جمع آنها توفیق می‌یابد، تنها یک بینه‌ی خلاف ارایه شود، کل استدلال فرو خواهد ریخت.

استثنای بلاوجه یا نقیض مدعا؟
هم‌چنین، نکته‌ی من این است که در مقالاتی که تا کنون دیده‌ایم، هیچ شاهد قانع‌کننده‌ای دال بر فراگیر بودن این ادعا برای کل تاریخ اسلام و خدای آن نیست (و این بحث هنوز باقی است که «کدام خدا» و «خدای چه کسی»؟). او می‌گوید آقای منتظری استثناست. خوب این یک قدم به جلوست و اتفاقی افتاده است که نیکفر متوجه شده است بالاخره منتظری فرقی با بقیه دارد (و این خود شاهدی است بر نقض مدعای پیشین که نیکفر با بی‌دقتی آن را در پاسخ‌اش گنجانده است)! اما اولاً تاریخ اسلام همه‌ی چهره‌های‌اش برای نیکفر شناخته شده نیست و او هم کوشش چندانی برای فهم تاریخ اسلام نکرده است. ثانیاً منتظری متعلق به یک مکتب فکری است و این مکتب فکری (که اتفاقاً ریشه‌های‌اش گسترده‌تر از صرفِ مذهب شیعه‌ی دوازده‌امامی است)، منحصر به یک زمان و مکان خاص نیست. لذا منتظری استثنا نیست. نمونه‌ای است از یک نوع نگاه خاص به دین. نیکفر به جای این‌که ببیند اندیشه‌ی منتظری از کجا سیراب می‌شود، شخص منتظری را برجسته می‌کند و با دیدن تفاوت‌های‌اش او را استثنا می‌داند. این آن چیزی است که من سطحی‌نگری نیکفر می‌نامم. وانگهی این نکته را هم باید گوشزد کرد که همین کدیوری که نیکفر چنین به او می‌تازد و او را متهم به انکارگری می‌کند، تربیت شده‌ی همین منتظریِ‌ به قول او استثناست (به تصریح خودِ او با تکیه بر قراین و شواهد آثار مکتوب‌اش و نوع اندیشه‌اش). اگر استثناء کردن منتظری درست است، پس کدیور هم جزء همین استثناست، والا استثنای منتظری هم بلاوجه است.

نویسنده می‌‌‌گوید: «پاسخ کسانی چون محسن کدیور، از مقوله‌ی خالی کردن شانه از زیر بار مسئولیت است. آنان می‌گویند آن‌چه می‌گذرد به ما مربوط نیست؛ عارضه‌ای است بی‌ربط به ذات والای دین؛ و آنگاه به جای درگیر شدن با پرسش، همان‌گونه که در سخنان نقل شده از کدیور دیدیم، به جدل با طرح‌کننده‌ی آن می‌پردازند»، در حالی که پاسخ کدیور دقیقاً این نیست. کدیور نمی‌گوید این عارضه‌ای است بی‌ربط به ذاتِ‌ والای دین. من ندیده‌ام کدیور جایی از «ذاتِ دین» بگوید که عیبی در آن نیست و هر عیب که هست از مسلمانانی بعضی مسلمانان باشد. نیکفر خود نیز گرفتار جدل‌هایی بنیادین است و تا زمان در رسیدن داوری مستقل و بیرونی در مقامی نیست که بتواند کدیور را متهم به جدل‌گری کند.

از سلطنت مشروطه تا الاهیات مشروطه: نقشِ خیال در پرکردن فاصله‌ی ذهن و واقعیت
نویسنده می‌گوید: «استراتژی اصلاح‌گران دینی ما تا کنون عارضی دانستن و نادیده گرفتن و جارو کردن زباله‌ها به زیر فرش بوده است. وقتی کار اینان چنین باشد، دیگر شما چه توقعی از دیگر حجج اسلام دارید. آنان تاب پرسش‌های الاهیاتی‌ای از آن نوع ندارند که به ذهن اسقف اعظم کنتربری رسیده و شما به آن اشاره کردید. مشکل در نهایت سیاسی است. اسقف اعظم کنتربری، سلطنت آسمانی را هم بنابر فرهنگ زمینی زمینه‌ساز تربیت‌اش، سلطنتی مشروطه در نظر می‌گیرد و در نتیجه جرأت می‌کند به عنوان مخلوقی که در جهانِ خلق شده برای خود به نوعی حق شهروندی قائل است، از سلطان بپرسد. حجج اسلام ما در برابر یک همکار سابق خود که اینک ولی فقیه شده است، ساکت‌اند، آنگاه شما توقع دارید، به بحث با سلطان آسمانی بپردازند؟»

عجالتاً از بحث اصلاح‌گران دینی در می‌گذرم و می‌‍پردازم به تلقی نیکفر از دلیل تشکیک اسقف اعظم کانتربری در ماجرای سونامی. جملاتِ نیکفر را اگر بپیراییم به این سخن می‌رسیم: اسقف اعظم به این دلیل «توانسته» این سؤال را طرح کند (یا جرأت‌اش را پیدا کرده)‌ که نظام سیاسی کشورش سلطنتی مشروطه است و به خاطر این‌که حق شهروندی دارد و می‌تواند از سلطان سؤال کند، به طریق اولیٰ از خدا هم سؤال می‌کند! این ادعا به روشنی مغالطه است. نیکفر تربیت اسقف کانتربری، نوع نگاه مذهبی‌اش،‌خصوصیات فردی او و تمام مؤلفه‌های دیگر را ناگهان پاک کرده است و به همان الگویی متوسل شده که از اساس مطلوب او در تمامی این بحث‌هاست: یعنی مشروطه کردن سلطنت (یا به عبارت دیگر، ایجاد اصلاحات سیاسی). نیکفر چند گام بلند برداشته است و به نتیجه‌ی شاذی رسیده که مدلل و منسجم نیست. یعنی اگر رازی یا ابوالعباس ایرانشهری یا ابوالعلای معری پرسش‌هایی طرح می‌کنند که با عرف جامعه‌ی مسلمان وقت‌شان فرق دارد، به خاطر نوع نظامِ سیاسی زمان‌شان است یا به خاطر این‌که این‌ها استثنا بوده‌اند؟ او در ادامه‌ی این جملات می‌نویسد: «الاهیات مدرن، الاهیات مشروط است؛ الاهیات اسلامی، در مقابل، سیستم توجیه یک سلطنت نامشروط است و به عنوان چنین چیزی هیچ مایه‌ی اخلاقی‌ای ندارد و مایه‌ی اندیشگی آن بسی ناچیز است». در این جملات چند ادعای بزرگ و بدون پشتوانه‌ی استدلالی کافی هست: ۱) الاهیات مدرن، الاهیات مشروط است. تعریف دقیق و روشن «الاهیات مشروط»‌ چی‌ست؟ و ربط آن با سلطنت مشروطه چی‌ست؟؛ ۲) الاهیات اسلامی سیستم توجیه یک سلطنت نامشروط است! این ادعای بزرگی است که مهم‌ترین شاهدش تنها نظام جمهوری اسلامی ایران است نه هیچ نگاه دینی اسلامی دیگر؛ ۳) نیکفر به آسانی به خود اجازه می‌دهد مایه‌ی اخلاقی و اندیشگی الاهیات اسلامی را هم با همین فرض غلط ناچیز بینگارد. حتی با فرض پذیرفتن ادعای نیکفر، باز هم نمی‌توان مایه‌ی اخلاقی و اندیشگی آن الاهیات به قول او نامشروط را به این سادگی هیچ انگاشت (هر چند می‌پذیرم که چنان الاهیاتی که شکنجه به طور سیستماتیک از آن تراوش می‌کند، دچار تعارضات اخلاقی جدی و فسادهایی مهیب است).

آن‌چه تا این‌جا نوشتم، پاسخ نیکفر به پرسش اول خلجی است. به مرور و به تدریج، به سایر بخش‌های این مصاحبه خواهم پرداخت.

بایگانی