ما بر فرازِ این شبِ غمناک…

چندین ماه است میان آسمان و زمین نوسان می‌کنم. هر روز تلنگری. هر روز ضربه‌ای. هر روز حکایتی تازه است. برای راه رفتن، رفیقی لازم است. یا رفیق حاضر یا رفیق غایب. طریقِ بی‌رفیق، طریقی ملال‌آور است. با خودم گفتم این شعری که سایه برای رفیق‌اش مرتضی کیوان گفته بود، به بهترین شکلی گویای حال و روزِ این روزهای من است. دل و دماغی نیست که گره‌گشایی کنم از وضعِ فعلی. همین شعر را با خودم زمزمه می‌کنم. حتماً گشایشی خواهد شد جایی، وقتی، روزی. کسی چه می‌داند؟

ما از نژادِ آتش بودیم
همزادِ آفتاب بلند،‌ اما
با سرنوشتِ تیره‌ی خاکستر.

عمری میان کوره‌ی بیداد سوختیم:
او چون شراره رفت
من با شکیبِ خاکستر ماندم.

کیوان ستاره شد
تا بر فرازِ این شبِ غمناک
امید روشنی را
با ما نگاه دارد.

کیوان ستاره شد
تا شب گرفتگان
راه سپیده را بشناسند.

کیوان ستاره شد
                  که بگوید
آتش
آنگاه آتش است
کز اندرون خویش بسوزد،
وین شامِ تیره را بفروزد.

من در تمامِ این شب یلدا
دستِ امیدِ خسته‌ی خود را
در دست‌های روشن او می‌گذاشتم.
من در تمامِ این شب یلدا
ایمانِ آفتابی خود را
از پرتوِ ستاره‌ی او گرم داشتم.

کیوان ستاره بود:
با نور زندگانی می‌کرد
با نور درگذشت.
او در میانِ مردمک چشمِ ما نشست
تا این ودیعه را
روزی به صبحدم بسپاریم.

شعر را که تمام می‌کنم – هر بار که می‌خوانمش – آخرش بغض می‌کنم و بغض‌ام بی‌صدا می‌شکند. با خودم می‌گویم: چقدر تنهاییم!

بایگانی