ما از نژادِ آتش بودیم
همزادِ آفتاب بلند، اما
با سرنوشتِ تیرهی خاکستر.
عمری میان کورهی بیداد سوختیم:
او چون شراره رفت
من با شکیبِ خاکستر ماندم.
کیوان ستاره شد
تا بر فرازِ این شبِ غمناک
امید روشنی را
با ما نگاه دارد.
کیوان ستاره شد
تا شب گرفتگان
راه سپیده را بشناسند.
کیوان ستاره شد
که بگوید
آتش
آنگاه آتش است
کز اندرون خویش بسوزد،
وین شامِ تیره را بفروزد.
من در تمامِ این شب یلدا
دستِ امیدِ خستهی خود را
در دستهای روشن او میگذاشتم.
من در تمامِ این شب یلدا
ایمانِ آفتابی خود را
از پرتوِ ستارهی او گرم داشتم.
کیوان ستاره بود:
با نور زندگانی میکرد
با نور درگذشت.
او در میانِ مردمک چشمِ ما نشست
تا این ودیعه را
روزی به صبحدم بسپاریم.
شعر را که تمام میکنم – هر بار که میخوانمش – آخرش بغض میکنم و بغضام بیصدا میشکند. با خودم میگویم: چقدر تنهاییم!
مطلب مرتبطی یافت نشد.