پس عشق فرع زندگی نیست. عشق اصل زندگی است و مادهی آن. عیشِ بیعشق، عیش مردگان است و عیش مردگان عیش نیست. و این عشق یعنی آزادی و آدمیزادی. قرعهی قسمت بر عیش زدن هم یعنی عشقورزیدن و زنده بودن. یعنی از عشق زنده بودن. یعنی «در عشق، زنده باید کز مرده هیچ ناید». باید در عشق زنده بود و زنده بودن مرد و زن نمیشناسد. ای بسا مردان که مردهاند و فاصلهی مرد و مرده تنها یک «ها»ست!
و البته حافظی که تعلیم زندگی کردن و آموزش عاشقی میدهد، درسهای بسیاری دارد. بیهوده نیست که میگوید بعد از همهی اینها: «ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن»! پس عیاشی کردن، یعنی بسیار عیش کردن. یعنی بسیار عشقورزیدن. یعنی فراوان عاشقی کردن (و البته «در راه عشق وسوسهی اهرمن بسی است»، که حکایتاش بماند). ولی عیاشی خوب، یعنی خوب عاشقی کردن (و لابد عایشه هم علاوه بر زندگی کردن، خوش عشق میورزیده!). هر چه هست، این عیش و عاشقی، خوش قصهای است و خوش فرصتی در «این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است».
مطلب مرتبطی یافت نشد.