پس از ملازمتِ عیش و عشقِ مه‌رویان…

عیش یعنی زندگی. در فارسی وقتی می‌گویند عیش و مشتق نزدیک‌اش عیاشی را به کار می‌برند، اولین مفهومی که در ذهن می‌آید خوش‌گذرانی است و دم غنیمت شمردن به معنایی – شاید – خیامی. این معنا البته از فضای ذهنی حافظانه چندان دور نیست. اما یک قدم اگر عقب‌تر بگذاریم و عیش را همان زندگی معنا کنیم و ادا کردن حق زنده بودن و شاد زیستن و شادخواری که از اقتضائات بلافصل وجود و هستی آدمی است، عیش پررنگ‌تر و معنادارتر می‌شود. پس با این حساب، «ملازمتِ عیش» را می‌شود ادا کردن حق زندگی فهمید. می‌شود با همین نگاه عیش و عشق را کنار یکدیگر نهاد. عیش و عشق از جهت زندگی و زنده بودن سخت در هم تنیده‌اند: هر آن‌کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق / بر او نمرده به فتوی من نماز کنید.

پس عشق فرع زندگی نیست. عشق اصل زندگی است و ماده‌ی آن. عیشِ بی‌عشق، عیش مردگان است و عیش مردگان عیش نیست. و این عشق یعنی آزادی و آدمی‌زادی. قرعه‌ی قسمت بر عیش زدن هم یعنی عشق‌ورزیدن و زنده بودن. یعنی از عشق زنده بودن. یعنی «در عشق، زنده باید کز مرده هیچ ناید». باید در عشق زنده بود و زنده بودن مرد و زن نمی‌شناسد. ای بسا مردان که مرده‌اند و فاصله‌ی مرد و مرده تنها یک «ها»ست!

و البته حافظی که تعلیم زندگی کردن و آموزش عاشقی می‌دهد، درس‌های بسیاری دارد. بیهوده نیست که می‌گوید بعد از همه‌ی این‌ها: «ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن»! پس عیاشی کردن، یعنی بسیار عیش کردن. یعنی بسیار عشق‌‌ورزیدن. یعنی فراوان عاشقی کردن (و البته «در راه عشق وسوسه‌ی اهرمن بسی است»، که حکایت‌اش بماند). ولی عیاشی خوب، یعنی خوب عاشقی کردن (و لابد عایشه هم علاوه بر زندگی کردن، خوش عشق می‌ورزیده!). هر چه هست، این عیش و عاشقی، خوش قصه‌ای است و خوش فرصتی در «این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است».

بایگانی