آبروی نظام و سیاستِ فرافکنی: سیاه‌نمایی یا واقعیت؟

این داستان را همه شنیده‌اند که چطور شاگردان مکتب‌خانه‌ای، با تلقین بیمار بودن به معلم‌شان او را شوخی‌شوخی بیمار کردند. همه‌ی داستان‌ها و همه‌ی مکتب‌خانه‌ها و معلم‌ها از این جنس نیستند. معلم‌هایی هستند که نه تنها بیمارند، بلکه بیماری مسری و مهلکی دارند اما به نصیحت و اندرز هیچ کسی گوش نمی‌‌دهند. عاقبت چنین مدرسه‌ای و چنان معلمی البته معلوم است. حالا حکایت ماست! چرا؟ عرض می‌کنم.

اگر دقت کرده باشید، در سال‌های گذشته، یکی از ویژگی‌های مهم دستگاه‌های تبلیغاتی، رسانه‌ها و نیروهای امنیتی ما، «انکار وضعِ موجود» و فرافکنی بوده است. و برای‌اش نمونه‌های بی‌شماری هم داریم. می‌توان یک به یک این‌ها را فهرست کرد. بعضی را – که به ذهنِ من می‌رسد – این‌جا می‌آورم:

۱. فقر: در کشوری مثل ایران که کشوری تهی‌دست نیست و سرمایه‌های فراوانی دارد، لابد بسیار عجیب است که فقر به سرعتی باور نکردنی در حال گسترش است. مسبب این فقر، نه هاشمی رفسنجانی و فرزندان‌اش است و نه توطئه‌ی استکبار جهانی و آمریکا و انگلیس. یکی از عواملی که باعث دامن زدن به این تهی‌دستی می‌شود، بی‌کفایتی و سوء تدبیر دولت‌هاست. چهار سال اخیر ریاست سلطان‌ِ دروغ‌بافان یکی از پیامدهایی که داشت این بود که آشکار شد که فقر در کشورِ ما بیداد می‌کند و او نه تنها کوششی برای حل کردن مسأله نمی‌کند بلکه با فرافکنی مداوم و تجویز مسکن‌های موضعی و مقطعی، باعث گسترش بیشتر فقر شده است. اما «نظام» چه می‌کند؟ انکار! از نظر نظام اساساً چیزی به اسم فقر در کشور وجود خارجی ندارد و همه شایعه است و توطئه. تنها زمانی ناگزیر به «اقرار» به این خطا می‌شوند که دیگر کار از کار گذشته باشد. اگر زودتر به فکر چاره‌ای برای مشکل دامن‌گستر فقر می‌شدند، امروز ناچار نبودند بعد از سقوط قیمت نفت، بحران مالی جهان و توفان‌های سهمگین سیاسی درونی، کاسه‌ی چه کنم چه کنم به دست بگیرند. این یک قلم را داشته باشید تا پیامدهای‌اش را در ماه‌های آتی ببینیم.

۲. فحشا: در کشور ما فحشا بیداد می‌کند. هیچ تعارف و ملاحظه‌ای هم در این نیست. معنای فحشا همان است که در عرف اجتماعی می‌فهمیم. مهم هم نیست که روسپیان یا به تعبیر ظاهراً بهداشتی‌ترِ نظام، «زنان خیابانی» کارشان اخلاقی است یا نه. مهم این است که این‌ها یک واقعیت اجتماعی هستند و نظام ما تنها مشغول فرافکنی و انکار وجود آن‌هاست. نتیجه چه می‌شود؟ غول بی‌مهار ایدز ناگهان سر بیرون می‌کند و مصیبت از آن‌چه هست عظیم‌تر می‌شود. اما چرا؟ چون نظام نمی‌تواند اذعان کند که در چنین سیستمی با این همه ادعایی که گوش فلک را کرد می‌کند، فحشا نِز – مثل فقر – هم ممکن است و هم موجود آن هم به وفور. فحشا را باید انکار کنند تا زمانی که دیوانه‌ای مثل سعید حنایی شروع به قتل زنان خیابانی کند و بعد معلوم شود عده‌ای هم توجیه دینی برای این قتل‌ها فراهم می‌کرده‌اند ولی نهایتاً نتوان آمر اصلی را به دست عدالت سپرد. چرا؟ چون آبروی نظام می‌رود!

۳. اعتیاد: ایران این روزها بهشت معتادان و قبله‌ی قاچاق‌چیان است؛ در ایران کسانی که پاک‌اند می‌روند زندان و قاچاق‌چیان و معتادان راست‌راست راه می‌روند. اگر بپرسند چرا سیاسیون باید این اندازه حبس و زجر ببینند و کسانی که سلامت جامعه را به خطر می‌اندازند و ما به چشمِ سَر و نه با تفسیر و تحلیل‌های عجیب و غریب دور از ذهن، می‌توانیم زیان‌بار بودن عملِ آن‌ها را تشخیص بدهیم، باید در امان باشند، پاسخ این است که این اندازه اعتیاد وتباهی که می‌گویند اصلاً وجود خارجی ندارد! چرا؟ چون اگر به خودفریبی ادامه ندهیم و گناه را به گردن دیگران نیندازیم، آبروی نظام می‌رود! نمی‌توان اذعان کرد که نظامی با این همه ادعای اخلاق و عدالت، تبدیل به منجلابی شده است که از آن فقر، فحشا و فساد می‌زاید. باید آبروی نظام را به هر قیمتی حفظ کرد!

۴. شکنجه: داستان شکنجه بسیار قدیمی است. داستان تازه‌ای نیست. شکنجه از بیرون زندان – و همین بانک‌ها و ادارات ما – شروع می‌شود و به انواع بازداشت‌گاه‌ها و زندان‌ها هم می‌رسد. صورت‌های مختلف شکنجه هم این روزها مدام بیشتر افشا می‌شود تا جایی که پرده از تجاوز جنسی هم برداشته می‌شود. اما نمی‌توان به این اذعان کرد و حتی احتمال‌اش را هم رد نکرد. چرا؟ چون آبروی نظام می‌رود! پس باید شکنجه را – حتی اگر هم وجود دارد – انکار کرد و گفت کذب محض است! مگر می‌شود نظامی که این همه ادعای دیانت و مسلمانی دارد شکنجه‌گر باشد و تجاوز جنسی مرتکب شود، آن هم به دست مسلمانان و بر مسلمانان؟ (کاری نداریم که اگر با غیر مسلمان هم می‌شد،‌ عملی ضد مسلمانی و خلاف اخلاق بود). پس ناگزیر باید انکار کرد و فرافکنی تا آبروی نظام نرود!

۵. استبداد: می‌گویند نظام به استبداد کشیده شده است. مگر می‌شود؟ این نظام اساساً ضد استبداد بوده است و ضد استبداد خواهد ماند. فساد هم در این نظام راه ندارد. در نتیجه، باید آن‌قدر دست و پا زد و راه انکار را رفت که عملاً به جایی برسند که خود به زبان حال اقرار کنند که مستبد هستند! نمونه‌اش همین کیفرخواستی بود که در آن پای دانشگاهیان، فیلسوفان و جامعه‌شناسان جهانی را به میان کشیدند. آن کیفرخواست ظاهراً انکار استبداد بود،‌ اما مغز مضمون‌اش اقرار صریح به استبداد بود. اما چرا انکار؟ چون آبروی نظام می‌رود! مگر می‌شود چنین نظامی مستبد بشود؟ پس باید فرافکنی کرد و از استبداد دیگران حرف زد تا استبداد ما پوشیده شود و کسی حرفی درباره‌اش نزند.

۶. فساد مالی: این یک قلم، حکایت‌اش شهره‌ی آفاق است. از شهرام جزایری بگیرید تا عباس پالیزدار. شهرام جزایری باید به محبس می‌افتاد تا موج این آلودگی تا جاهای بالاتر نرود. اگر لازم شد، می‌توان شهرام جزایری را در برابر مهدی کروبی علم کرد ولی هیچ توضیحی درباره‌ی دیگران نداد (چون بقیه‌ی آبروی نظام هستند و مهدی کروبی نیست لابد!). عباس پالیزدار تا زمانی که می‌توانست به هاشمی رفسنجانی برچسب بزند خوب بود، ولی وقتی افشاگری‌اش دامن بقیه را می‌گرفت، باید می‌رفت به محبس. و هیچ کس هم البته نمی‌تواند بگوید نسبت عباس پالیزدار با مثلاً خانم فاطمه آجرلو (وزیر پیشنهادی محمود احمدی‌نژاد) چی‌ست. این‌ها به هر حال آبروی نظام هستند. باید با خوب و بدشان ساخت. با آبروی نظام که نمی‌شود بازی کرد!

۷. قتل: ماجرای قتل‌های زنجیره‌ای را همه به یاد داریم. ماجرایی که «نظام» برای توضیح دادن‌اش به مردم – آن هم وقتی تشت‌شان از بام افتاده بود – سرآسیمه شده بود. مغز متفکر قتل‌های زنجیره‌ای بالاخره جاسوس سیا و موساد بود؟ یا عنصر خودسر؟ یا شهید و نمازِ شب‌خوان؟ وفادار بود یا خائن؟ این هم البته آبروی نظام بود. با آبروی نظام نمی‌شد بازی کرد!

۸. تقلب: واقعاً لازم است درباره‌ی این یک مورد چیزی بنویسم؟ این یک مورد که این روزها نقل همه‌ی محافل است. پس قضاوت درباره‌ی این یک مورد را خودتان انجام بدهید. این نمونه را هم بیفزایید به نمونه‌های بالا و بسیاری نمونه‌های دیگری که وجود دارند و نظام از ترس این‌که آبروی‌اش برود، آن را انکار می‌کند و می‌خواهد به همه ثابت کند این‌ها توطئه‌ی دشمنان و بدخواهی استکبار جهانی است!

خوب ما قبول داریم که «نظام سلطه‌ی جهانی» دلِ خوشی از انقلاب ایران ندارد. ما قبول داریم که نمی‌خواهند ایران روی آرامش به خود ببیند (اصلاً آرامش ما به زیان آن‌هاست چون وقتی آرام باشیم، دیگر نمی‌توانیم گریبانِ آن‌ها را بگیریم؛ آرام که باشیم، مشغول زندگی خودمان می‌شویم). اما چرا انکار؟ خوب وقتی یک جای کار می‌لنگد، یک نفر باید به فکر چاره بیفتد نه این‌که مرتب لاپوشانی کند و هر آن‌چه ناصح مشفق بگوید، نپذیرند. این لاپوشانی البته تازه نیست و مختص سال‌ها و ماه‌های اخیر هم نیست. اهل اشاره می‌دانند که چقدر ماجرا کهنه‌تر از این‌هاست.

در برابر این معضلات، «نظام» دو گزینه بیشتر ندارد: صداقت و در میان گذاشتنِ بی‌پرده و صریح مشکلات با ملت – و احیاناً اذعان به تمام قصورها و تقصیرهای‌اش (البته اگر ظرفیت‌اش وجود داشته باشد)؛ یا انکار، فرافکنی و متهم کردن پیوسته‌ی دیگران به اقسام خطاها. ماه‌های اخیر نشان داده است که نظام بیشتر به گزینه‌ی دوم مایل است تا گزینه‌ی اول. این انتخاب خطا تا کجا می‌تواند ادامه پیدا کند؟

به نظر شما، این‌ها که نوشتم سیاه‌نمایی است؟ اصلاً چرا نظام، اسم پرده برداشتن از واقعیت‌هایی را که خود در پدید آمدن‌شان سهیم بوده است، می‌گذارد «سیاه‌نمایی»؟! ظرفیت داشتن چیز خوبی است. هم می‌توان در پیروزی ظرفیت داشت، هم در شکست. کاری نداریم در انتخابات تقلب شد یا نه. مهم نیست که آقای موسوی ظرفیتِ – به قول بعضی – «شکست» را دارد یا ندارد (فرض کنیم موسوی در انتخابات شکست خورده و اصلا رییس دولتِ نهم ۲۴ میلیون رأی آورده بود). اما حال که بحث ظرفیت پیش می‌آید، می‌شود پرسید که آن‌ها که قدرت دارند، ظرفیت قدرت را هم دارند؟ (اگر دارند چرا مخالفان‌شان را «خس و خاشاک» می‌خوانند و جمعیتی را که مثل موج میدان‌ها و خیابان‌ها را پر می‌کند، در حد «کاریکاتور» تقلیل می‌دهند؟) آن‌ها که خطا می‌کنند، ظرفیت اذعان به خطا را هم دارند؟ (اگر دارند، چرا وقتی مأمور یونیفورم‌پوش نظام از پشت بام مسجد به روی مردم آتش می‌گشاید، مقتول را به جای قاتل می‌نشانند؟) آن‌ها که تقصیر می‌کنند، ظرفیت عذرخواهی را هم دارند؟ (اگر دارند، چرا وقتی از دهان‌شان می‌پرد که «سر بعضی‌ها را به سقف می‌چسبانند» نمی‌گویند اشتباه کردیم؟) پذیرفتن خطا و برگشت به راه صلاح (راه اصلاحات، پیش‌کش!)، ظرفیتی می‌خواهد که گویا برای هاضمه‌ی قدرت سیاسی ثقیل است. وقتی ظرفیت نباشد، همه‌ی بحث‌ها تحویل می‌شود به فرافکنی و جست‌وجوی دن‌کیشوت‌وار در پی دشمن خیالی و فرضی.

مرتبط: مقاله‌ی محمد مطهری: چند روز دشمن‌شاد شویم بهتر از سقوط نظام است

بایگانی