مسأله حتی نفسِ انتخابات نیست. این تصور که تمام این اعتراضها به نتیجهی یک رأیگیری است و بس، باز هم تصوری است سطحی. نتیجهی انتخابات و ابهامهای متعدد آن، حوادث پیش و پس از آن، مقاومت عجیب و باورنکردنی قدرت در برابر نه تنها اقناع مردم و معترضان بلکه در برابر نخبگانِ سیاسی نزدیک به خودشان به اضافهی دههها ماجرای ریز و درشت دیگری که اجزای مختلف این پازل را میسازند، همه حاکی از این است که مسألهی مشایی و مسألهی خودِ احمدینژاد کماهمیتتر از بحران و بیآبرویی عظیمی است که نظامِ سیاسی کشور به آن مبتلا شده است.
به اینها بیفزایید انباشت خواستههای متعدد و فراوان مردم را. تحقیر شدن مدام به دست پلیس در خیابانهای کشور، کم چیزی نیست. نداشتن امید و امنیت شغلی و روانی، هراس از مرزبندیهای روز به روز پررنگتر متملقان در برابر قدرت که هر روز پرزورتر میشوند، تورم، بیکاری، بهداشت نامناسب، آموزش و پرورش ویران، مسکن گران و دیریاب تنها چند نمونه از مقولههایی است که به سادگی پس ذهنِ معترضان هست و اسم رمزِ همهشان شده است کلمهی «سبز».
بسیار چیزها در بحبوحهی انتخابات و ماجرای شمارش آراء و بازشماری آراء بر ما و بر جهانیان پوشیده است. مسؤولان دولتی هم نه تنها تلاشی برای اقناع کسی نمیکنند که تمام کوششهای رسانهای و تبلیغاتیشان را هم بسیج میکنند که به همهی معترضان بفهماند که ما هیچ مسؤولیتی در قبال شما نداریم و دلیلی نداریم شما را اقناع کنیم؛ مشروعیت و صحت و صداقتِ کار ما نیازی به تأیید یا اقناع شما ندارد! این نکته را قدرتِ سیاسی به صدها زبان صریح و ضمنی نه تنها به معترضان بلکه به تمام ملت و حتی موافقان خود القاء کرده است: ما نیازی به اقناعِ شما نداریم! شما باید ایمان بیاورید؛ ایمان بیاورید به اینکه ما هستیم و چنین هستیم، چه بخواهید و چه نخواهید!
یک مضمون دیگرِ رخدادهای اخیر این است که دولت یا به عبارت دیگر حاکمیت سیاسی عینیت و مظهر ارادهی الهی است. مظهر ارادهی الهی البته تعبیری است خالی از دقت اخلاقی و نظری؛ تعبیر دقیقترش این است که حاکمیت و قدرت سیاسی بر مسند الوهیت نشسته است (نشانهها و علایم زیادی هم دارد که میتوان مورد به مورد آنها را بازگو کرد). چنین تصوری از قدرت البته مقرون به شِرک است. کم نیستند کسانی که تصورشان از قدرت و حاکمیت سیاسی در کشور همین تصور شرکآلود است.
نکتهی دیگر البته رواج بیسابقه و حیرتآور دروغ، ریا، دینفروشی و اهانت مکرر به غرور ملت ایران است. حوادث پیش از انتخابات و پس از انتخابات را وقتی کنار هم میگذاریم، تصویر بهتر شکل میگیرد: ناتوانیهای رییس دولتِ نهم در ادارهی کشور، جنجالآفرینیهای مکرر داخلی و خارجی، به زانو در آوردن اقتصاد کشور و بر هم زدن نظام مدیریتی، مرعوب کردن نخبگان سیاسی و فلج کردنِ آنها (مقصود نخبگانِ سیاسی به اصطلاح «خودی» است)، ایجاد فضای رعب و وحشت در دانشگاهها و محیطهای پژوهشی و علمی و دامن زدنِ پیاپی به این فضا تا حدی که عمدهی نخبگان و اندیشمندان طراز اول کشور یا آشنای محبس میشوند و یا جلای وطن میکنند و بسیار موارد دیگر. این وضعیت حیرتآور چیزی نیست که نتیجهی انتخابات باشد؛ این انتخابات و حوادثِ بعدش، نتیجهی آن وضعیت است. به عبارت دیگر، ادامهی این وضعیت با چنان رییسی، نه اخلاقی است و نه متناسب با قوانین مصرح کشور. تنها توضیحی که برای این وضعیت پرتناقض وجود دارد این است که قانون اساساً معنا ندارد (چون اگر داشت، محمود احمدینژاد اساساً نمیبایست به دلیل تخلفهای گستردهی مدیریتی – از جمله در بحران بودجه – تأیید صلاحیت میشد و به دلیل زیر پا گذاشتن مکرر اصول اخلاقی و دینی باید رد صلاحیت میشد) و در نتیجه قانون همان چیزی میشود که قدرت میگوید و قدرت هم رییس دولت نهم را میخواهد. پس ماجرا موقوف! پس، بحث و پرسش بس!
انتخاباتی که برگزار شد چه سالم باشد و چه نباشد (یعنی با احتساب نظر رییس دولت نهم و رقیباناش)، شکافی ایجاد کرد که باعث گره خوردنِ همهی مطالبات قبل و بعد کسانی بود که از وضعیت موجود به تنگ آمده بودند و دیگر به هیچ قیمتی تحمل رییس دولت نهم را نداشتند (چه این افراد ۱۱ میلیون باشند و چه ۲۴ میلیون؛ در اصل ماجرا تفاوتی نمیگذارد). فراموش نکنیم که همیشه اکثریت مردم نیست که احترام دارد و باید رأیاش غالب باشد. وقتی وضعیتی غیراخلاقی باشد، حتی با رأی اکثریت مردم آن وضعیت اخلاقی نخواهد شد (چنانکه هیتلر با پیروزی به واسطهی رأی اکثریت حکومتاش نه اخلاقی بود و نه مشروع). شاید بتوان نشان داد که غلبهی رأی اکثریت، قدرت را به منتخب اکثریت منتقل میکند، ولی نمیتوان برای آن وجههی اخلاقی و سالمی تراشید. اخلاق همیشه مستقل و بیرون از گروکشیها و بده-بستانهای سیاسی میایستد.
لذا، مسألهی ما مشایی نیست؛ مسأله یک تناقض اخلاقی عمیق و دامنگیر است تا جایی که هنوز هیچ نخبهی سیاسی در کشور صدایاش را بلند نکرده است که بگوید حتی اگر انتخابات سالم بوده، احمدینژاد مدتهاست صلاحیت اخلاقی ماندن در آن منصب را از دست داده است. هیچ کس هنوز نمیگوید احمدینژاد را میتوان و باید به خاطر سلامت اخلاقی جامعه هم که شده، به خاطر همهی آنچه در مناظرهها گفت و همهی سخنانی که قبل از آن از او صادر شده بود، به دادگاه کشید و عدالت را دربارهاش اجرا کرد (و البته کدام دادگاه، کدام مدعیالعموم، کدام قاضی و کدام قانون؟). مسألهی ما مشایی نیست، چون قدرت سیاسی چنان خویشتنداریاش را پس از اعتراضها از دست داد که حاضر بود برای حفظ وضعِ موجود تن به هر فاجعهای بدهد («حفظ وضعِ موجود» همان چیزی است که به زبان دیگر اسماش را میگذارند «حفظ یک چیز مقدس که هیچ کس جز خودِ صاحبِ قدرت نمیداند چیست») و به عبارت دیگر، به هم زدن همهی قواعد بازی سیاسی و زیر پا گذاشتنِ اصولی اخلاقی که این نظام بر پایهی همانها قانوناش را نوشته است. مسألهی ما مشایی نیست چون آب از جای دیگری گلآلود است. مسألهی ما مشایی نیست چون هنوز تفکری که یک حملهی وحشیانه را با محکوم کردن یک سرباز جزء به دزدیدن ریشتراش فیصله میداد، این بار جریتر شده است و میتواند به آسانی جمعیت عظیمتری را مجروح و منکوب کند و بعد خودِ همان جمعیتِ ستمدیده را متهم، مجرم و قاتل قلمداد کند. مسألهی ما مشایی نیست، چون دستگاه قضایی ما وضع ویرانه و اسفباری دارد که هنوز با در بند بودن زبدهترین فرزندان این آب و خاک، رگ عدالتخواهی و دادگریاش نجنبیده است؛ و مسؤول اجرای عدالت و قانون، مشایی نیست، احمدینژاد هم نیست! مشایی در این قصه سالمترین و بهترین جزء ماجراست. در این تصویر سیاه، مشایی نقطهی خاکستری است!
مطلب مرتبطی یافت نشد.