خطا می‌کن، خطای تو صواب است!

سال‌هاست که در این نکته تأمل کرده‌ام و تا توانسته‌ام آن را برای خودم ورز داده‌ام: خطا کردن. ناگفته پیداست که وقتی از «خطا کردن» حرف می‌زنم مقصودم، موضعی ایجابی و تجویزی نیست (*)، بلکه جنبه‌ی معرفت‌شناختی ماجرا برای من بسیار مهم‌ است (و البته بُعدِ هستی‌شناسانه‌ی آن). بد نیست این اولین یادداشت سال ۸۸ را با همین اشاره آغاز کنم (که پیش‌تر هم بارها درباره‌اش نوشته‌ام). این‌ها البته چیزی نیست جز سخنِ دل و حکایت. جای «لغز و نکته» فروختن هم ندارد البته.

نزدِ من، آدم‌ها خطا می‌کنند. اگر خطا نکنند، آدم نیستند. این موضع را جورِ دیگری هم می‌شود بیان کرد: همه‌ی آدم‌ها خطاکارند و من آدم مبرا از خطایی نمی‌شناسم. آدمِ کاملِ جُستن، «به هرزه طالب سیمرغ و کیمیا» بودن است. من در پی آدمِ کامل نیستم. همان آدمِ آدم برای من کافی است. همین آدمی که تمام شأن آدمیت‌اش را ادا کند، برای من کفایت است. و البته یکی از شأن‌های مهم‌اش همین عاشق شدن است. و این عاشق  شدنِ آدمی هم خود از نیاز است، نه از استغنا. همین نیاز هم یعنی نقصان. یعنی فقدانِ کمال.

می‌شود این نکته را به این شیوه، به همراه حاشیه‌ای، به شکلی دیگر گفت. کسانی که از بعضی، از فردی، یا گروهی قدیس می‌سازند و اسوه و سرمشق محض و مطلق به دیگران می‌نمایانند، گاهی به سادگی به همین ورطه می‌افتند. یعنی ناخواسته، آدمیت فرد را به تدریج از معادله حذف می‌کنند (ولو خودشان در بادی امر هرگز چنین اراده‌ای نکرده باشند). حذفِ این عنصر از معادله‌ی شناختِ آدمی، به تدریج به نتایج راست‌ناکردنی و مهیبی می‌انجامد که پهلو به پهلوی خدا ساختن از خود و آدمی می‌زند. همین نکته‌ی بدیهی و بنیان‌کن که آدمی می‌میرد، برای از هم پاشاندن آن همه تکبر کافی است. لازم نیست لفاظی‌های شاعرانه درباره‌ی مرگ کرد. خودِ مرگ، بداهت و صراحتی دارد که آدمیتِ آدم را در آینه‌ی خاک شدن‌اش به او می‌فهماند.

عجالتاً چهره‌های دینی را، در هر مذهب و کیش و آیینی، کنار می‌گذارم. طبیعی است که مؤمنان و معتقدان ارتدکس به شعائر و مناسک دینی، قدیس‌هایی دارند و معصومانی. شدت و ضعف این معصومیت و پاکی البته در ملت‌های مختلف، متفاوت است. اما، بگذارید حسابِ این‌ها را جدا کنیم (هر چند در وقت مقتضی، می‌شود تاریخیت این‌ها را هم روی دایره ریخت). اما، آدم‌ها – یعنی مطلقِ آدم‌ها – خطاکارند. دعوی بی‌گناهی و بی‌خطایی کردن از نخوت است. همین که آدمیت‌ات را پذیرفتی، ناگزیر می‌پذیری که حتماً خطا کرده‌ای و در آینده‌ هم هیچ بعید نیست خطا کنی (حتی همان خطاهایی را که قبلاً مرتکب شده‌ای). اما فضیلتِ آدمیت به همین اقرار به آن گناه و خطاست. یعنی بپذیری که خطاکاری و اهل لغزشی. یعنی قبول کنی که دامنی تر داری و شهامتِ بر آفتاب افکندن این دامنِ تر را هم داشته باشی. جباران تاریخ، عمدتاً چنین نیستند. چون در ذهن‌شان تصویری که از خود دارند، تصویر آدم نیست. تصویرِ آن‌ها از خود، تصویرِ خداست. آن‌ها خود را خدا می‌بینند. خدا هم که خطا نمی‌کند و همه چیزش درست و پاک است. (مهم نیست مؤمن باشی یا ملحد؛ به هر صورت، می‌شود این وضعیت را به این شکل صورت‌بندی کرد). از جباران بزرگ و مستبدان پرآوازه که پایین‌تر می‌آییم، به استبدادِ کوچک‌تر می‌رسیم که وجود اثیری‌شان در ضمیرِ یکایکِ ما خانه‌ دارد. نشانه‌اش همین فاصله گرفتن از آدمیت است. همین دور شدن از شأن خطاکاری (و البته ناگزیر دور شدن از شأن و مقام انابت) است.

انسان‌هایی را که لاف پاکی می‌زنند و کارشان تنزیه و تطهیر است، نمی‌پسندم. یکی از دلایل‌اش البته این است که به باور من این دسته از انسان‌ها، تلاش می‌کنند خودشان را دیگری جلوه دهند. این میل به معصوم نمودن، یا معصوم شدن، آدمی را از آدمیتی خواستنی دور می‌کند. من نه چنان وجودی را می‌پسندم و نه خواهانِ آن‌ام. سال‌ها مثل تشنه‌ای به دنبال سراب، در پی‌اش دویده‌ام. امروز فکر می‌کنم پخته‌تراز این باید بود. آن اضطراب و به سر دویدن در پی کمالی آرمانی، نه که بد باشد، بلکه با واقعیت وجودی آدمی نمی‌خواند. گاهی فکر می‌کنم که بعضی از چهره‌های ادبی یا عرفانی ما چندان در ستبر کردن این لایه‌های معرفت‌شناختی افراط ورزیده‌اند و کار را به تکلف کشانده‌اند که اصل معنا پشت کوهی از خیال‌پردازی‌های شاعرانه گم شده است (روشن است که مقصودم کسی مثل مولوی نیست).  هر چه بیشتر به خودت زحمت می‌دهی، معنا را کم‌تر می‌یابی و بیشتر صورت و انشاهای مطول می‌بینی. باری، این نکته را اگر دریابیم، اولین درس‌اش به ما فروتنی خواهد بود. این‌که هیچ نیستیم. این‌که به قول عطار «تو خود بنگر کزین خشخاش چندی؟»؛ و آن وقت می‌شود حقارت و خطاکاری آدمی را به دست کرد و تازه فهمید راهِ علوّ درجات این بشر، از همین آدمیت معصیت‌کارانه می‌گذرد!

این معنا – معنای «خطا» – برای من دنباله‌های زیادی دارد. باز هم درباره‌اش خواهم نوشت. بسیار. یاد قطعه‌ای از شعر میراث اخوانِ نازنین افتادم. به همین چند خط، ختم می‌کنم.
پوستینی کهنه دارم من که می‌گوید
 از نیاکان‌ام برا‌ی‌م داستان، تاریخ
من یقین دارم که در رگ‌های من خونِ رسولی یا امامی نیست
 نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست
وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت
کاندرین بی فخر بودن‌ها گناهی نیست
پوستینی کهنه دارم من
 سال‌خوردی جاودان مانند
 مرده ریگی داستان‌گوی از نیاکانم، که شب تا روز
گویدم چون و نگوید چند…

(*) تشویق و توصیه به خطا – بخوانید معصیت و گناه در عرف دینی – یک چیز است و درس معرفت‌شناختی و وجودی از دلایل و علل خطاکاری ناگزیرِ آدمی گرفتن، چیز دیگر. اهل اشارت، تفاوتِ این‌ها را نیک می‌دانند. کسانی را هم که خود را به خواب می‌زنند و می‌خواهند تفسیرهای خیال‌بافانه‌شان را به متن تحمیل کنند، نمی‌شود حتی با زلزله از خواب بیدار کرد.

بایگانی