تاسیان…

چند ساعتی است که ذهن‌ام درگیر ابیاتی از حافظ است: دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود… با خودم فکر می‌کردم که این غزل چه جهانی است از معنا. می‌خواستم بنشینم و بنویسم از «رخساره‌ی برافروخته» و از دلِ سوخته‌ی غمزده‌گان و از «مشعل چهره» و هزار نقش تازه و معنای ظریفی که به خیال‌ام می‌آمد. حرف‌ها در دهان‌ام ماسید و خیال‌ها در یالِ شب گم شد. ناگهان از غزل حافظ پرتاب شدم به شعری از سایه که مدت‌هاست گوشه‌ای گذاشته‌ام‌ برای روزِ مبادا، برای وقتِ هجوم شب. یادِ پدرم افتادم و همه‌ی دلتنگی‌ها و بیکرانگی‌ تنهایی‌ها… فرصت کم است. خیلی کم‌تر از آن‌که به خیال‌مان بگذرد حتی. یک بار دیگر نوشته‌ام – بارها البته – که چقدر با یادِ مرگ زنده‌ام!‍ کمتر روزی است که این واژه‌ی سه‌حرفی، رنگی به زندگی‌ام نزند. و یادِ مرگ با یادِ پدرم همراه است. همیشه یک چیز آخرش برای‌ام می‌ماند: فرصت شمار صحبت… و البته تنها کاری که می‌شود آخرش کرد: گذشت، بخشش و صاف کردن آیینه‌ی سینه.

سینه‌ی صافی گرفتم پیش چشمِ روزگار
تا در این آیینه هر کس خود چه پندارد مرا!

هان، از آن شعر سایه می‌گفتم. بیایید اول دو تصنیف بشنوید. با صدای شجریان و آهنگ مشکاتیان. دو تصنیف ارکستری. «جان عشاق» و «گنبد مینا». یکی در اصفهان و یکی در دشتی. اولی روی همان غزلی است که امشب مشغول‌ام کرده بود و بعدی روی غزلی که آتش‌ام می‌زند. «از دلِ تنگِ‌ گنه‌کار…». این دو را که گوش دادید، شعر سایه را بخوانید. احوالِ کودکی من است. طفولیتی که با من آمده است و هنوز کودک مانده است. شاید این کودکی تا دمِ مرگ با من ماند. این کودکی حکمتی دارد برای من… قصه‌اش بماند برای بعد.

خانه دل‌تنگِ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود بر خواهد گشت
ابری آهسته به چشم‌ام لغزید
و سپس خوابم برد

که گمان داشت که هست این همه درد
در کمینِ دلِ آن کودکِ خرد؟
آری آن روز چو می‌رفت کسی
داشتم آمدن‌اش را باور
من نمی‌دانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
آه ای واژه‌ی شوم
خو نکرده است دل‌ام با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزان‌ام آه

بایگانی