هنوز شاید یکساعت از اعلام برنده شدن فیلم «جدایی نادر از سیمین» اصغر فرهادی نگذشته است و شادی است که موج میزند میان ایرانیها. پیام از این رساتر و گویاتر نمیتواند باشد: مردمی که آزادی و شادی میخواهند، این آزادی و شادی را به فرمودهی دولت و حکومت نمیپسندند و نمیخواهند. شادی حق مردم است؛ چیزی نیست که دولت و حکومت بر مردم روا بداند یا به آنها هدیه کند. و اینکه شادی حق مردم ماست، سیاسیترین مضمونی است که زاییدهی جنبش سبز است. رخداد امشب یک پیروزی نرم برای جنبش سبز بود. شب پیروزی شادی بر اندوه و رنج و افسردگی و نومیدی.
حاکمان جمهوری اسلامی – به ویژه کسانی که در این چند سال زبانهی بیدادشان به فلک رسیده است و رمق و نفس آزادی و شادی ملت ما را ستاندهاند، چیزی جز رنج و غم و اندوه به ملت ما هدیه ندادهاند. کدام حرکت به ویژه در این چند سال در این نظام رخ داده که دلی را شاد کرده باشد یا لبخندی بر لبانی نشانده باشد؟ کدام سخن و گفتار از سوی دولتمردان یا مسؤولان عالی این نظام سر زده است که خاطر آزادگان و خردمندان و اهل ایمان و تقوا و صاحبان دلهای سالم و رمنده از بیماری دروغ و ریا را شاد کرده باشد؟ هر چه بیشتر میکاویم میبینیم که این حاکمان نه تنها شادی و تبسم را به کسی هدیه ندادهاند بلکه هر جا توانستهاند شادی و آزادی و خرمی و آسایش مردم را از صغیر و کبیر و پیر و جوان و مرد و زن ربودهاند. تنها هنرشان تحمیل شادی خودخواستهی نظامی و حکومتی و حقنه کردن فرهنگ سرهنگی بوده است.
امشب، گلدن گلوب و برنده شدن فرهادی آنقدر مهم نبود که هلهلهی شادی در دلهای ایرانیان. امشب، جوانهای که زیر خروارها خاک و خاکستر ستم این ماهها و سالها نفس میکشید و به رغم هل من مبارز طلبیدنهای جاهلان مکرم و اراذلِ مقدم، و فتنهجو خوانده شدن و بیبصیرت نامیده شدن، همچنان زنده اما خاموش بود، سر از خاک بیرون کرد یعنی که ما همچنان شاد هستیم و شادی و امید را نتوانستهاید از ما بربایید.
این مردم، به شادی دستوری تن نمیدهند. شادی تجویزی دلی را نمیگشاید و لبی را خندان نمیکند. درست بر عکس، هر جا که بخشنامه صادر کردند برای غم یا شادی، این مردم خلافاش را رفتند و گفتند و کردند. درست همانجا که بر سر فرهادی کوفتند و طعنه و تحقیر نثارش کردند، مردم نه به خاطر جایزه گرفتناش بلکه به خاطر همدلی و همراهی این فرهادی با همین مردم، با او شاد شدند و با او لبخند زدند و با او به بیداد پشت کردند: فرهادی با مردم بود و از مردم و از مردم گفت و با مردم رفت. همین خردهرویدادهای ظریف است که کسی شاید توجه چندانی به معنای عمیق آنها نکند ولی جنبش ما با همین خردهرویدادها زنده است و به پیش میرود. اصغر فرهادی و «جدایی نادر و سیمین» تنها یک نمونه و یک نماد آن است. این ماجرا نمادین بود: نمادی از اینکه ملت دیگر همراه دولتی نیست که شادی را از او میرباید. این مردم هر جا که بخواهند بیآنکه منتظر صلاحدید و صوابدید نظام و حکومت و سرداران و سرهنگان فرهنگناشناس باشند، با سائقهی بشریت و انسانیت و صفای جان و دلشان شادی و هلهله میکنند. و این مضمون همان است که در این شعر درخشان شفیعی کدکنی متجلی است:
طفلی به نام شادی دیریست گم شده ست
با چشم های روشن براق
با گیسویی بلند به بالای آرزو
هرکس از او نشانی دارد
ما را کند خبر
این هم نشان ما
یک سو خلیج فارس
سوی دگر خزر
این واقعه پیامد سیاسی دیگر هم البته برای ما دارد. رسانهها همواره در متن موجها زندگی میکنند. در این روزها که جنگطلبان و گروهی از مخالفان حکومت ایران با سادهلوحی در میدانِ برافروختن آتش حملهی نظامی به ایران بازی میکنند، این واقعه تا مدتی باعث میشود هم جهان و هم سیاستمداران آمریکایی و غربی به خودِ مردم ایران بیشتر توجه کنند تا اینکه همهی هم و غمشان را صرف انتقام گرفتن از حاکمان ایران کنند و برای این کار از مردم ایران – با تحریمهای کمرشکن و فلجکنندهای که اولین و مهمترین قربانیاش خود مردم ما هستند – به مثابهی سپر استفاده کنند. پیام این جایزه دوگانه است: یکی برای مسؤولان و مقامات ایرانی که همین تازه خانهی سینما را ویران کردهاند و رشد و رویش و قدر و حرمت دیدنِ سینمای ایران را جای دیگری به رغم میلشان دیدند و دیگر برای سیاستمداران غربی که به جای گشودن راهی به جلو، در لفافهی فشار آوردن بر حکومت ایران، ملت ما را بیشتر زخمی و رنجور میکنند.
برنده شدن این فیلم، برنده شدن ماست؛ تصویری از شادی ماست. آن شادی که حق ماست. شادی به یغما رفتهی ملتی که همواره باید تاوان ندانمکاریها و بیخردیها و تعصبها و انتقامجوییها و عربدهجوییهای حاکماناش با ملت خود و با جهان را بپردازد. این اتفاق، نوید بازگشت شادیهای ماست و اینکه شادی برای ما نمیمیرد. ما به هر بهانهای شادی را خواهیم زیست هر چند حاکمان بیداد شادمانی ما را نپسندند:
ای دوست شاد باش که شادی سزای توست
این گنج مزد طاقت رنجآزمای توست
صبح امید و پرتو دیدار و بزم مهر
ای دل بیا که این همه اجر وفای توست
این باد خوش نفس به مراد تو میوزد
رقص درخت و عشوهی گل در هوای توست
شب را چه زهره کز سر کوی تو بگذرد؟
کان آفتاب سایهشکن در سرای توست
خوش میبرد تو را به سرِ چشمهی مراد
این جستوجو که در قدم رهگشای توست
ای بلبل حزین که تپیدی به خون خویش
یاد تو خوش که خندهی گل خون بهای توست
دیدی دلا که خون تو آخر هدر نشد
کاین رنگ و بوی گل همه از نافههای توست
پنهان شدی چو خنده در این کوهسار و باز
هر سو گذار قافلههای صدای توست
از آفتاب گرمی دست تو می چشم
برخیز کاین بهار گل افشان برای توست
با جان سایه گرچه در آمیختی چو غم
ای دوست شاد باش که شادی سزای توست
مطلب مرتبطی یافت نشد.