مقالهای از جناب مسعود بهنود در شمارهی اخیر مهرنامه منتشر شده است که در
وبلاگِ خود ایشان و در
سایت جرس هم آمده است. خواننده میتواند با آرا و عقاید هر نویسندهای موافق یا مخالف باشد و به همین اعتبار میتواند موافقت یا مخالفتاش را امری شخصی بداند. اما وقتی سخن از روایت محققانه و منصفانهی تاریخ و از آن مهمتر سخن از وجدان علمی و مسؤولیت اخلاقی به میان میآید ، باور من این است که کمی باید سختگیرتر بود و به سادگی گفت که
جناب بهنود عزیز و محترم است اما جانب حقیقت از او عزیزتر و ارجمندتر.
مقالهی بهنودِ نازنین مشتمل بر موارد متعددی است از روایتهای برخی نادرست، برخی نادقیق و گاهی هم یکسره محرّف از افرادِ نامآوری که از آنها در متن یاد شده است. این مقاله، از مقالههایی است که در آنها نام افراد واقعی متعددی آمده است. این مطلب از جنس برخی نوشتههای دیگری جناب بهنود نیست که در آنها برخی از قهرمانان داستان بی هیچ اشکالی زاییدهی تخیل خلاق نویسنده باشند مانند شخصیتهای داستانهای شهرزادِ قصهگو. این افراد، دست بر قضا، این بار بسیار هم واقعی هستند و باز هم تصادفاً از افرادی هستند که دربارهشان بسیار نوشته شده است آن هم نه در فضاهای به شدت متأثر از سانسور و قلب واقعیت که بتوان روایتهای خصوصی از ایشان را جانشین روایتهای سنجیده از زندگی ایشان کرد. این افراد، از گاندی و چرچیل گرفته تا مصدق، نلسون ماندلا، مارتین لوتر کینگ و واتسلاو هاول، کسانی هستند که مقالات و کتابهایی مفصل دربارهشان نوشته شده است و آثار کلامی و قلمی بسیاری از برخی از ایشان بر جای مانده است. پس هیچ عذری نیست برای اینکه کسی روایتی نادقیق و نسنجیده از این افراد ارایه کند، به ویژه وقتی قرار باشد این روایت – این قصه – مشتمل بر توصیه و ارایهی راهکارهایی سیاسی هم باشد.
جناب بهنود در همان مطلع نوشتهشان مینگارند: «سناریو نویسان هالیوود معتقدند همه آدم ها را می توان با نخی در یک قصه به هم دوخت. یافتن آن نخ اما کار هر کس نیست. نلسون ماندلا هیچ ربطی به لخ والسا ندارد. همه آن سه گاندی را می شناختند اما لخ والسا کتاب نخوانده بود و مارتین لوترکینگ را هم نمی شناخت. اما نخی که این همه انسان های بی شباهت را به هم متصل کند گفتگو و سازش است. گفتگو برای رسیدن به صلح و عدل». با خواندن سایر بندهای این نوشته، دریافتم که این مطلع در واقع براعت استهلالی بوده است که از همان آغاز از باقی متن خبر داده است چرا که سایهی سَبْکِ سناریونویسان هالیوودی بر این نوشته تا پایان بدجوری سنگینی کرده است.
حاشا و کلا که بخواهم به مسعود بهنود عزیز، نویسندهی نازنینی که در او جز صفا و راستی ندیدهام، نسبت خلافگویی عامدانه بدهم. یقین دارم که اگر او دستکم متن نهچندان طولانی دفاعیهی نلسون ماندلا یا متن مفصل خاطرات او را خوانده بود و اگر کتابی را که جان کین دربارهی زندگی و سیاست واتسلا هاول نوشته است (واتسلاو هاول: یک تراژدی سیاسی در شش پرده) و درآمدی بر گاندی (به قلم بیکو پارِک) را خوانده بود و حتی اگر عین عباراتی را که چرچیل دربارهی گاندی گفته بود در گوگل هم جستوجو میکرد و به آسانی مییافت، این نوشته صورت و سرنوشت دیگری پیدا میکرد.
برای من کمترین اهمیتی ندارد که جناب بهنود با گفتوگو، مصالحه، سازش، تسلیم، بیطرفی، خشونتگریزی یا هر تعبیر دیگری خود را تعریف کنند، آن هم با هر بار ارزشی، اخلاقی و وجدانی که ممکن است به همراه داشته باشد،. این انتخاب ایشان است و انتخاب ایشان مانند خودشان محترم است. اما مساوی انگاشتن گفتوگو و سازش و یکسان تلقی کردن گفتوگو (به مثابهی وضعیت کشف حقیقت یا ابزار کسی که قرار است حقوقاش را استیفا کند و آن هم نه از راههای غیراخلاقی مانند توسل به خشونت یا بردگی اختیاری)، سخنی نیست که در منطق گاندی، ماندلا یا هاول جا داشته باشد. جناب بهنود اگر قرار بود اینجا هم قصه بنویسند، البته نمیشد بر ایشان خردهای گرفت. اما گمان میکنم ایشان هم قبول دارند که وقتی در سیاست و تاریخ ابراز موضعی میکنیم، مسؤولیت اخلاقی و علمی داریم که در نقلِ قولمان و تحلیلهامان دقیق باشیم و هنگامی که مشیای، سخنی یا اندیشهای را به کسی نسبت میدهیم بسیار مراقب باشیم که آنچه میگوییم همان باشد که شخص مزبور به آن قائل بوده نه آن چیزی که خود دوست داریم گوینده گفته باشد و هیچ نسبتی هم با آنچه از او بر جای مانده ندارد. خوشبختانه، افراد مذکور در این مقاله همه انسانهایی بودهاند با کارنامهای بلند از مشارکت در عرصهی عمومی که سنجیدن صحت و سقم سخنانی که به آنها نسبت داده میشود کار بسیار آسانی است و مواضعشان هم چیزی نیست که آن قدر تأویلپذیر باشد که بتوان هر مضمونی را به آنها نسبت داد.
نویسندهی محترم، روزنامهنگاری هستند با فضل تقدم و شایسته. اما بیتعارف باید گفت که برای ورود در حوزهای که بدان پا نهادهاند، یا عجله به خرج دادهاند یا دستکم منابع و مآخذش را با دقتی درخورِ جایگاه و شأنی که برای ایشان قائلایم، بررسی نکردهاند. جناب بهنود بخشهایی از اندیشه یا سخنان و سیاستهای افراد مزبور را بدون ارجاع آنها به کلیت مشی و اندیشهی ایشان برجسته میکنند آن هم به قیمت در تاریکی رها کردن یا مغفول نهادن بخشهایی مهمتر اما به همپیوسته با سایر اجزاء اندیشه و عمل آنها. این شیوهی تصویرگری – برجسته کردن بعضی از بخشها و مغفول نهادن بخشهای دیگر و در محاق فرستادن آنها – نامی دارد: تحریف. و وقتی تحریف از نوع بزرگ کردن بخشهایی از یک ماجرا و کوچک نمایاندن بخشهای اصلی باشد میشود تحریفی کاریکاتوری. متأسفانه این متن تحریفی کاریکاتوری است از ماندلا، گاندی، چرچیل، مارتین لوتر کینگ و هاول. در فهم امور سیاسی و یافتن راهحلها یا راهکارهایی برای گشودن گرههای فروبسته، گمان من این نیست که تحریف و کاریکاتور بتواند راهگشا باشد. شاید حظ حسی ببریم یا به هوشمندی و ذکاوت نویسنده در برجسته کردن یک جنبهی خاص درود بفرستیم یا بتوانیم آن را مقدمهی یک فیلمنامهی هالیوودی کنیم، اما آیا چنین تصویری از آزمون سختگیرانهی دقت و وجدان علمی و اخلاقی و روزنامهنگاری محققانه و حرفهای سربلند بیرون میآید؟
نقل و نقد یکایک عبارات مقالهی آقای بهنود حوصلهای فراخ میطلبد و لابد کسانی که حساسیت به دقت علمی در مباحث سیاسی و تاریخی دارند، این را بر خود فرض خواهند دانست که با شکیبایی و انصاف موارد لغزش آقای بهنود را در این مقاله گوشزد کنند و یادآور شوند که با استشهاد به این افراد نمیتوان آن نتیجهای را گرفت که ایشان در این متن گرفتهاند. شاید با مقالاتی از این دست بشود مانند سناریونویسان هالیوود یا برخی قصهنویسان، قصهای نوشت که شیرین باشد و موزون و آهنگین، ولی بعید میدانم حقِ روزنامهنگاری محققانه که به گمان من بخشی از حرفه و تخصص آقای بهنود است را بتوان این گونه ادا کرد.
پ. ن. این مقالهی بسیار به موقع در الجزیره انگلیسی («میراثِ محل نزاعِ نلسون ماندلا») شاهد دیگری است بر مدعای این مختصر؛ همچنین یادداشت قبلیام دربارهی ایدئولوژی ساختن از میانهروی، دست بر قضا، سخت مناسب و همزمان با این مقاله افتاده است.
پ. ن. ۲. غرض از این یادداشت تنها فتح باب و طرح مسأله بود برای کسانی که مجالی فراختر دارند که یکایک بندهای نوشتهی آقای بهنود را به دقت بخوانند و بسنجند. بعضی از دوستان یادآور شدند که خوب بود یک نمونه را نقل میکردم. بهترین نمونه همین انتساب نفرت عمیق از گاندی به چرچیل است.
جملاتی که بهنود از چرچیل دربارهی گاندی به او نسبت میدهد نادقیق و حتی تحریفآمیز است. جملهی مزبور این است:
It is alarming and also nauseating to see Mr. Gandhi, a seditious Middle Temple lawyer of the type well-known in the East, now posing as a fakir, striding half naked up the steps of the Viceregal palace to parley on equal terms with the representative of the King-Emperor.
اما همین چرچیل دربارهی گاندی چنین گفته است:
Mr. Gandhi has gone very high in my esteem since he stood up for the untouchables … I do not care whether you are more or less loyal to Great Britain … Tell Mr. Gandhi to use the powers that are offered and make the thing a success.
از فحوای هر دو جمله به روشنی بر میآید که نه تنها نقلقول آقای بهنود از چرچیل گزینشی، نادرست و دلبخواهی است بلکه ایشان حتی عنایت به موضع کلی چرچیل دربارهی گاندی نداشتهاند. چطور ممکن است کسی که میگوید گاندی سخت نزد من احترام یافته است به دلیل اینکه در دفاع از کسانی که نمیشد به آنها دست زد [طبقههای محروم و الخ]، قد علم کرده و ایستادگی کرده است، نفرت و کینهی عمیق از گاندی داشته باشد؟ بماند که همین تعبیری هم که آقای بهنود از چرچیل نقل کردهاند – از دل جملهی بالا – هم از آن بر نمیآید.
مرتبط: