۲
بحران به مثابهی رزق!
امروز گفتوگوی جمشید برزگر با اکبر گنجی و حمید دباشی را در برنامهی پژواک گوش میدادم. دباشی به نکتهی ظریفی اشاره کرد که کمتر دیدهام کسی آشکار بر آن تأکید کرده باشد و آن را به مثابهی یک محور برای فهم رفتار جمهوری اسلامی برجسته کنم. میدانم که افراد زیادی در جاهای مختلف به این نکته اشاره کردهاند که نظام جمهوری اسلامی با بحران زندگی میکند و از بحران تغذیه میکند و کرده است. چنانکه دباشی در این برنامه میگوید، جمهوری اسلامی همیشه با بحران سر و کار داشته و از آنها ارتزاق کرده است. این بحرانها یا از نوع بحرانهای خودساخته بودهاند مثل بحران گروگانگیری و یا از نوع بحرانهایی بوده که دیگران سر راه جمهوری اسلامی گذاشتهاند مثل جنگ تحمیلی که خود ایران هم آن را ادامه داد.
به این معنا، اگر این مضمون «بحران» را جدی بگیریم، بهتر خواهیم دید که چرا بسیاری از اتفاقات در جمهوری اسلامی میافتد. وقتی هاشمی رفسنجانی «عبور از بحران» مینویسد و خاتمی از «هر نه روز یک بحران» حرف میزند و احمدینژاد یکایک روزهای دولتمداریاش بحران است و هر بار که سخنرانی میکند یا سفری میرود، بحرانی تازه درست میکند (در حدی که حتی عاشقان سینهچاکاش میمانند چطور باید دستهگلها و خرابکاریهایاش را جمع کنند) و حتی وقتی جنبش سبز، «فتنه» قلمداد میشود، در واقع بحث دوباره بر میگردد به «بحران». جمهوری اسلامی از بحران تغذیه میکند. دلیلاش شاید این باشد که در فقدان بحران، کار زیادی نمیماند که انجام بدهند. نمیخواهم منفی نگاه کنم به ماجرا. خوب میدانم که در ایران قابلیتهای فراوانی برای مدیریت و رهبرای مدبرانه وجود دارد (که البته امروز بسیاری از این قابلیتها یا سرکوب میشوند یا حبس و شکنجه میبینند). به هر حال، مدیریت خوب و رهبری هوشمندانه و با کفایت، ویژگیهایی دارد. هر چه هست، اگر این نکته را در تحلیلهایمان همیشه در نظر داشته باشیم که نظام جمهوری اسلامی از بحران ارتزاق میکند، میشود بعضی اتفاقها را خیلی بهتر بفهمیم.
قتلهای زنجیرهای، یکی از بهترین نمونههای بحرانسازیهای داخلی نظام برای بقا بود. صورت ظاهری ماجراها و نمایشهای رسانهایاش هر چه باشد، این نکته را نباید از نظر دور داشت که وقتی ساختاری درست عمل نمیکند، ناگزیر به سوی بحرانسازی و شلوغ کردن فضا برای سرپوش گذاشتن بر بیکفایتیهایاش میرود. قصههای محمود احمدینژاد و مشایی را من دقیقاً از همین جنس میدانم. مشایی همیشه خبرساز بوده است. قصهی اسلام ایرانی یا تعظیم کردن به پرچم و سخنانی از این قبیل، بخشی از همین سلسلهی بحرانهاست. یا اینکه احمدینژاد میگوید انبیاء و اولیاء همه آرزوی تنفس در جمهوری اسلامی داشتند، فقط سخنی سفیهانه یا سرشار از مشکلات شرعی و عقلی نیست. این سخن، فقط به این معنا نیست که او دارد صریحاً خودش و نظام را بالاتر از انبیای الاهی مینشاند. او در واقع دارد بحران درست میکند. وقتی او یکجا علما را ملامت میکند که چرا بر سر ماجرای افزایش جمعیت موضع نمیگیرند و میگوید روزی مردم را خدا میدهد و بعد هماو میگوید من «محاسبهی علمی» کردهام و افزایش جمعیت شدنی و خوب و ممدوح است، نباید پرسید که تو چرا تناقض میگویی و یکجا از رزاقیت خدا و حواله به تقدیر کردن حرف میزنی و یکجا «محاسبهی علمی» (البته غلط) انجام میدهی. مسأله را من خیلی سادهتر میبینم: شیفتگی بیحساب به بحرانسازی!
چیزهایی که نوشتم البته نیازمند صیقلخوردن و تبیین دقیقتر است ولی تاریخ سی و چند سالهی جمهوری اسلامی، آکنده از مثالهای بیشماری است از بحرانسازیها و بحرانآفرینیهای داخلی و خارجی. بیایید فکر کنیم چطور میشود امکان بحرانسازی و آتش و دود مصنوعی ساختن را از بحرانآفرینان بگیریم. به نظر شما شدنی است؟
يادداشتهای مرتبط
[تأملات] | کلیدواژهها: , جنبش سبز, حميد دباشی
با سلام
من از محتوای گفتگوی مورد اشاره و نظرات مطروحه در آن بی اطلاعم ولی فکر می کنم که “بحران زی” بودن جمهوری اسلامی بی ارتباط با ماهیت ایدئولوژیک آن نیست ، زیرا:
۱- در یک نظام ایدئولوژیک وجود “دشمن” مفروض تلقی می شود زیرا فرضِ دشمن (یا غالباً دشمن فرضی !) مقوم ماهیت و هویت نظام است (من آنم که فلانی دشمن من است).
۲- از سوی دیگر در چنین نظامی مهمترین کار دشمن، تلاش و توطئه برای براندازی نظام، از جمله از طریق ایجاد بحران، معرفی می شود. بنابراین همیشه “توجیه” آماده ای در آستین مسئولان وجود دارد که همه یا بیشتر مشکلات و نارسایی های ناشی از سوءتدبیرهای خود را بحرانهایی دشمن-ساخته معرفی کنند تا کارنامه خویش را قابل قبول جلوه دهند.
۳- باقی نگاه داشتن جامعه در “وضعیت بحران” (واقعی یا موهوم) فواید دیگری هم برای مسئولان دارد، از جمله تعطیل یا تعویق گفتگوهای کارشناسی و انتقادی در فضای عمومی جامعه در مورد عملکردهای مسئولان. (به یاد بیاوریم که در دوره ۸ ساله جنگ چه بسیار مشکلات داخلی غیرمرتبط با جنگ که به بهانه جنگ وجودشان توجیه شده یا حلشان موکول به برقراری وضعیت عادی در جامعه می شد).
۴- بنابراین می توان ذهنیت بسیاری از کارگزاران نظام را چنین صورت بندی کرد: اولاً رضایت قلبی و استقبال از توطئه های دشمنان و آن را نشانه حقانیت نظام دانستن، ثانیاً (اگر دشمنان در این زمینه به اندازه مطلوب فعال نبودند) تحریک دشمنان به فعالیت و اقدام علیه نظام (مثل خیالی شمردن ماجرای هولوکاست)، ثالثاً (در صورت ناامیدی از اقدام دشمنان یا ناکافی دانستن تلاشهایشان) خود دست به کار ایجاد بحران برای جامعه شدن (مثلاً طرح زلزله احتمالی تهران)
۵- با این همه می باید دانست که افزودن مداوم این میزان چاشنی بحران (کاذب و واقعی) به خوراک روزانه افکارعمومی، نه تنها می تواند موجب سوء هاضمه اذهان مردم در فهم و تحلیل رویدادها شود، بلکه چه بسا که در درازمدت (و به ویژه پس از فهم خودساخته بودن بسیاری از این بحرانها) باعث از دست رفتن حساسیت پُرزهای چشایی افکار عمومی شده و بی اعتنایی مردم نسبت به بحرانها (ولو واقعی) را در پی بیاورد.
بحث های آقای گنجی پایه درستی ندارد. اساسا شروع بحث درباره جنبش های اجتماعی جدید از اینجا است که فرق آنها با جنبش های اجتماعی کلاسیک چیست. یکی از فرق ها به همین نوع سازماندهی و نوع رهبری این دو گونه جنبش بر می گردد، جنبش های جدید فرم سازمانی و رهبر مشخصی ندارند. اینها را می شود در هر کتاب مقدماتی درباره جنبش های اجتماعی دید. اختصاص به ایران هم ندارد.
در بحث درباره تعریف هم آقای دباشی نکات خوبی را اشاره کرد که یکی از گره های اصلی فکری در میان روشنفکران ایرانی است، اغلب آنچنان تعریف صلبی از مثلا تفکر یا طبقه یا جنبش ارایه می دهند که مصداق آن را هیچ کجا نمی شود یافت. به هر حال، تعریف جامع و مانع مدت هاست کنار رفته و همه دنبال شباهت خانوادگی هستند. بیهوده نیست بازار نظریه های امتناع این قدر داغ است.