۳
بُرد و باخت؛ در اهمیتِ چشمِ مسلح داشتن
به تازگی مقالهای در کلمه منتشر شده است با عنوان «جنبش سبز و امکان زایش سیاستی رهاییبخش بر ترازِ «دیگری»». این مقاله را باید چندین بار به دقت خواند. اما سادهترین و روانترین بیان از نکتهی کلیدی این مقاله همان چیزی است که میرحسین موسوی گفته است که پیروزی ما شکست دیگری نیست. چنین نیست که در این بازی یکی ببرد و یکی ببازد. درک و پروراندن این نکته هم کوشش میخواهد و هم دلیری. کوشش میخواهد چون پرده برداشتن از لایههای عمیقتر این مضمون کار آسانی نیست. دلیری میخواهد چون برای رسیدن به این موضع، ناگزیر باید از برخی مواضع عبور کرد. مهمترین عبوری که باید رخ دهد، عبور از قالبهای تنگ و بستهی ایدئولوژیک است.
این روزها، به ویژه در تب و تاب گیر و دارهای پر فراز و فرودِ سیاسی کشورمان، این مسأله همچنان مطرح است که آیندهی جنبش سبز چیست؟ وقتی از جنبش سبز سخن میگوییم، دستکم در نوع نگاهِ صاحب این قلم، از حرکتی صحبت میکنیم که فراگیر است و کانون اصلی و محوری آن به رسمیت شناختن دیگری است. این مضمون به بیانهای مختلفی تا به حال طرح شده است. همچنین وقتی از جنبش سبز سخن میگوییم، ناگزیر باید متری اخلاقی نیز داشته باشیم که به سوی موضعگیریهای خام، جنینخویانه و تعصبآلودی نیفتیم که ترجیعبند اصلی همهشان تنابز به القاب است (اگر بخواهیم از تعبیری قرآنی استفاده کنیم). جای هیچ تفصیلی نیست که از همه سو، آنچه که به عنوان جنبش سبز و با نام میرحسین موسوی شناخته شده است، آماج طیفی از طعنهها، ترشروییها و خشونتهای زبانی و عملی است؛ کافی است ببینیم از همین لفظ «سبز» چه مشتقاتی که نساختهاند و چه کینهها و دشمنکیشیهایی که در این تعابیر نیست.
من جنبش سبز را حرکتی انسانی میبینم ولو در بادی نظر، نقطهی آغاز ظاهریاش در یک رخدادِ سیاسی کلید خورده است. در این حرکت انسانی، خودِ آدمی و شأن و کرامت او امری است محوری. آدمیان متفاوتاند و تنوع دارند. این یک واقعیت است اما از نفسِ این توصیف (از واقعی بودن تنوع و تکثر آدمیان)، ارزش کثرتگرایی و جدی گرفتن دیگری و غیر به طور بدیهی و طبیعی متولد نمیشود. جدی گرفتن این ارزش، جهد و ریاضت میطلبد. در مواردی از این جنس است که نیاز به چشمی مسلح برای تبیین کردن اوضاع داریم. کم نیستند کسانی که به اوضاع موجود نقد دارند و به زبانهای مختلف و با مواضعی متفاوت جویای سنجش و تغییر این وضعیت هستند. اما خطری که همواره ما را تهدید میکند یا معضلی که پیوسته با آن دست به گریبانایم استمرار همین نگاه استبدادی است که دایماً از صورتی به صورت دیگر تغییر شکل میدهد و از لباسی در لباس دیگر میرود. روزگاری، این استبداد و بیداد در لباس پادشاهی و سلطنت، بر آدمیان ستم میکرد. امروز در لباس دین رفته است و صنفی روحانی برای خود امتیازی خداداده قایل میشود و آن را مستمسک بیدادگری میسازد. اما بیداد و استبداد منحصر در همین دو نیست و صورتهای بسیاری دارد. چنین نیست که اگر از سلطنت پادشاه و ولایت صنف روحانی (که بیش از هر چیزی برساختهای است که سخت شبیه نمونهی مسیحیاش در کلیسای کاتولیک است) رها شدیم، دیگر به خورشید رسیده باشیم و غبار آخر شده باشد. این خطر دیگریسازی و غیریتتراشی همواره ما را تهدید میکند.
ذهنهای سادهاندیش گمان میبرند که با نقد کردن نظام پادشاهی یا افشای تباهیهای سلطنت ایدئولوژیک دینورزان مهمترین مانع سعادت نوع بشر و رهایی ایرانیان از میانه برداشته میشود. این خاماندیشی است و تشخیص غلط صورتمسأله است. نقد نظامهای سیاسی ناکارآمد، لزوماً نتیجه نمیدهد که نگاه منتقد آنها برتر یا بهتر است یا صاحبِ حقی است. قطعهقطعه کردن آدمیان و جهان و مرز کشیدن میان حق و باطل همیشه از سوی چهارچوبهای ذهنی دینورزان صورت نمیگیرد. دست بر قضا، مهیبترین خطکشی از سوی اردوی مخالف رخ داده است و همچنان پرزورتر از همیشه، به ویژه در این روزگار دشوار، پیشتاز صحنهی سخن و عمل سیاسی است. این هم البته نتیجه نمیدهد که آن سوی دیگر حق است یا همه چیزش درست است – شما بخوانید آن اردوی رقیب یا مخالف و مدعی سکولاریسم؛ به معنای همین سکولارهای متعارفی که کمابیش برای ایرانیها معنای نسبتاً روشن و مشخصی دارد ولو از لحاظ نظری و روشی سخت درخور نقد باشد.
برای اینکه این مضمون را به زبانی رساتر و گویاتر تصویر کنم، متوسل به دو بیت از مثنوی بانگِ نی سایه میشوم:
آنکه خصم خود به خاک انداخته است
در گمان برده است، اما باخته است
مرد چون با مرد رو در رو شود
مردمی از هر دو سو یکسو شود
معنا ساده و صریح است. ما به طور طبیعی در برابر خود دشمنانی را شناسایی میکنیم و فکر میکنیم که دیر یا زود هر که درست مثل ما نیندیشد یا باید از صحنه خارج شود و خفت و خواری ببیند و یا اگر هم نابود و مضمحل نشود، دستکم باید امتیازهایی کمتر از امتیازهایی داشته باشد که ما داریم. اگر دقت کنید در این معنا هیچ تقسیمبندی دینی و سکولار، کمونیست و سرمایهدار یا لیبرال نیست. این مضمونی انسانی است. فرقی نمیکند که دینداران رو به این شیوهی مردمستیزانه بیاورند یا سکولارها. هیچ تضمینی هم وجود ندارد که این استعداد، قابلیت و تمایل در یک گروه بیشتر از دیگری باشد و گروهی دیگر بری از این وسوسه یا تمایل باشند. این وسوسه به یک اندازه میان آدمیان توزیع شده است. بهرهی هیچ کدام از ما، از این میل به استبداد و دیگریتراشی و غیرتسازی، کمتر از بهرهی دیگری نیست. ما همه میل به تبعیض داریم و این وسوسه به صورتهای مختلفی گریبان ما را میگیرد. اینجاست که چشمِ مسلح داشتن به کار آدمی میآید. با چشم و گوشی بیسلاح و ساده وارد این میدان شدن، نتیجهاش این میشود که سرسپرده و سودایی یکی از این اصناف و طبقات شویم و گشودگی خود را به روی تحمل و مدارا از دست بدهیم یا گمان کنیم که ماییم که نمایندهی ارزشهایی هستیم که هرگز در خیال دیگری هم خطور نمیکند. و همین اندیشهی انحصار ارزشهاست که ویرانگر است. فرض کنید که یک فرد دیندار مدعی شود کلیدیترین ارزش اخلاقی اجتماعی و سیاسی در دست ماست و دیگران از آن بیبهرهاند. یک فرد سکولار هم دقیقاً میتواند چنین باشد – چنان که هست و نمونههایاش بیشمارند. یک فرد کمونیست هم به همین شکل و یک مدافع سرمایهداری هم وضع بهتری ندارد. قلب مسأله در وضعیت وجودی آدمی است.
در این بازی، هر جا که هدفی برای خود قرار دادیم و در آن گروهی از آدمیان را محروم از همان امتیازهایی کردیم که برای خود قایلایم، مگر اینکه آنها هم به رنگ و هیأت ما در آیند یا باورمند به عقاید و ایدئولوژیهای ما شوند، باختهایم. بیهیچ تعارفی باختهایم. و این عظیمترین شکستی است که میتواند به ما برسد.
من فکر میکنم جنبش سبز، چنانکه من آن را میفهمم، قابلیتی ژرف برای پروراندن این معنا دارد. و همچنان در میان تولیدکنندگان اندیشهی به رسمیت شناختن دیگری، میرحسین موسوی اگر تنها رهبر سیاسی نباشد، دستکم در شمار معدود رهبران فعال سیاسی است. نادیده گرفتن جنبش سبز و میرحسین موسوی، اولین گام آگاهانه است به سوی حذف و آبیاری کردن بذر دیگریسازی و غیریتتراشی. خودِ جنبش سبز هم اگر به همین دام بیفتد و سایر نیروهایی را که اندیشهی حذفی ندارند و از گشودگی و گفتوگو استقبال میکنند و در عمل «دیگری» را جدی میگیرند، نادیده بگیرد، به سرنوشت مشابهی دچار خواهد شد و همین آغاز شکست است. لذا این مفهوم به رسمیت شناختن دیگری، تیغی است دو دم و برّان. در زبان آسان است از آن سخن گفتن. همه میتوانند مدعی آن شوند و سخنانی خوشآبورنگ و دلربا در مدیح آن بگویند. اما در عمل است که پای گویندگان لنگ میشود. آنجاست که باید دید چقدر انسانی باقی میمانند و چه اندازه رویکردِ انسانگرایانه بر جهتگیریهای دیگریتراش، تحقیرآمیز و ایدئولوژیک غلبه میکند.
من متوجه منظورتان در مورد ولایت روحانیان که “سخت شبیه نمونه مسیحی اش در کلیسای کاتولیک” است نمی شوم. به نظر من این کلیسای کاتولیک هم شده مرغ عزا و عروسی که هر کسی رد میشود یک لگد هم به اینها می زند. البته آنها هم “بدی” های خود را داشته و دارند، به مصداق “من شر ما خلق،” دین مسیحیت هم بی بدی نیست. ولی اگر روحانیت مسیحی را از کلیسای کاتولیک حذف کنیم، مراسم عشای ربانی را حذف کرده ایم، که در نتیجه خون و بدن مسیح (که حضور کلمه و لطف خدا برای مسیحیان است، همانگونه که قرآن برای ما مسلمانان است) را از آن دین حذف کرده ایم. دیگر چیزی باقی می ماند؟
ولایت روحانی به معنی که آقایان در ایران می گویند هم
در دین مسیحی به آن صورت نیست چون اصولا دین معنوی است و نه دین فقیهانه. البته مانع از این نشده که در برهه ایی از زمان پاپ ها و کشیشان از موقعیت مذهبی خود سواستفاده کنند، ولی به نظر من وضع امروز ما مسلمانان هزاران بار بدتر وضع امروزو دیروز آنهاست (که از اشتباهاتشان رسما توبه و عذر خواهی می کنند و حداقل می توانند به یک مرجع متمرکز مذهبی برای محکوم کردن سواستفاده ها و خشونت های به اسم دین که با قدرت سیاسی هم آمیخته نیست مراجعه کنند). مشکل روحانیت مسیحی مشکلی درون مذهبی است ولی برساخته نیست و نسبت به کل ساختار مسیحیت سازگار است.
ولی مشکل مسلمانان همان مشکل همیشگی است: چه تفسیری از اسلام تفسیر مشروع و مقبول است، و چه ساختاری برای
عموم مسلمانان برای تشخیس سره از نا سره وجود دارد. البته ولایت روحانیت در اسلام برساخته و با دین اسلام ناسازگار است. دوست دارم نظر شما را راجع به این مسئله بدانم.
———————–
بله. فرمایش شما درست است که با هم فرق دارند. اما شباهتهایی دارند که قابل انکار نیستند. به هر حال کاتولیسیسم با مذهب پروتستان فرقها دارد. روحانیتی که ادعا میکند لباساش لباس پیامبر است و مثلاً میان یک نفر روحانی و آدم عادی تفاوت میگذارد صرفاً به خاطر پوشیدن لباس خاص یا تعلق به طبقهی خاص، یک چیزی است شبیه همان روحانی مسیحی که به محض اینکه آن لباس را پوشید و به آن صنف پیوست ناگهان قداست پیدا میکند. در ضمن بنده «لگدی» به آنها نزدم. توصیف کردم. همان چیزی که اعتقاد و باورشان بود گفتم نه بیشتر. مسألهی من با کاتولیکها بر سر همان تعارض شدیدی که میان دین و دنیا و جسم و جان دارند، است. در ضمن اینجا مسألهی ما اصلاً مسیحیت نیست. این بحث جدایی است که میشود جای دیگر دربارهاش نوشت.
سؤال شما هم خودش اصل مسأله است. وقتی بگوییم چه تفسیری مشروع است یعنی «یک» تفسیر (حالا سخاوت کنیم بگوییم «چند تا») تفسیر هست که مشروع است و بقیه نامشروع و باطل. خوب با کدام معیار؟ ما چطور میتوانیم به خود این حق را بدهیم که فقط بعضی از تفاسیر را مشروع اعلام کنیم و بقیه را نامشروع؟ من دربارهی این نکته در همین وبلاگ بارها نوشتهام. شاید خوب باشد همه را زیر یک دستهی خاص بیاورم تا هم کار شما و هم کار خودم راحت شود. من معتقد نیستم که تنها تفسیر و برداشت یک مذهب خاص مشروعیت و حقانیت دارد و بقیه همه گمراهاند و در راه باطل. خلاصهی نظر من این است.
د. م.
ممنون از جوابی که دادید.
دو نکته:
۱. پس اگر(برای مثال) آقای ایکس تفسیر خود را از اسلام و قرآن داد و بر طبق آن خونریزی و خشونت را در سراسر سرزمین ایگرگ پراکند، نباید بگوییم تفسیر ایشان نامشروع است؟ من هم معتقد به آنچه شما می گویید (که تنها یک تفسیر مشروع باشد) نیستم. ولی آخر بی در و پیکر که نمی شود. در این مورد خاص آقای ایکس تکلیف عامه مردم چیست؟ همه که مثل شما دانشمند و فکور نیستند؟ یا نمی توان به آنها گفت یالا تعقل و تفکرکنید و تمام مغلطه های منطقی آقایان را پیدا کنید تا هدایت شوید. همین روش تعقل و تفکر هم باید آموزش داده شود. کار کیست؟
مسئله اینست که در دین کاتولیک تفاسیر متعدد هست، ولی تفاسیر افراطی قطعا محکوم می شوند. برای مثال امروز روز غیر ممکن است که شما کشیشی پیدا کنید که رفتار این پاستور(به اصطلاح پروتستان) آتشزننده قرآن را داشته باشد و مورد شماتت یا ِطرد ارباب کلیسا قرار نگیرد. البته پیشفرض و prejudice در مورد اسلام دارند.
نکته ۲. بای اینکه این مبحث اصلی نیست بگذارید اینرا بگویم که اینکه مذهب کاتولیک بین دین و دنیا یا بین جسم و جان تعارض شدیدی می بیند را هم خریدار نیستم. هر چه که هست، تمدن امروز غرب از دل همین کلیسا بیرون آمد. اینکه چنین تمدن دنیایی از چنین دین غیر دنیوی بیرون بیاید هم بی دلیل نیست: ۱. توجه به دنیا در این مذهب (و چگونه به دنیا بی توجهی کنند وقتی خدا در این دنیا متجسم شده است).
۲. نظم و ترتیب وسیستم و سازماندهی (که از کلیسا به جوامع غرب منتقل شده).
بله، مسئله رهبانیت و اینها مسئله جدایی است. ولی تا زمانی که کسی کشیش یا راهب و راهبه نشده است، کاتولیک ها(ی باورمند) این دنیا را خیلی بیشتر از ما مسلمانان جدی می گیرند.
———————–
خوب اینها نیاز به بحث مفصل دارد ولی فقط به اختصار بگویم که از آنچه من گفتم نمیشود نتیجه گرفت پس هر کس هر چه دلش خواست بگوید. دربارهی نکتهی دوم، مسأله خریدار بودن شما نیست. مسأله ساده است: یک کشیش کاتولیک را نشان بدهید که ازدواج کند! بقیهاش پیشکش. اما چنان که عرض کردم بحث من دربارهی مسیحیت نیست. اجازه بدهید این گفتوگو باشد برای یادداشتی دیگر.
د. م.
حقیقت اینه که حق با شماست.هنوز خیلی از کسانی که دم از تاب تحمل اندیشه ی مخالف می زنند منظورشان این است که نمی کشیم شان و حق حیات دارند ولی اکثریت مان پای عمل می لنگیم و امتیازاتی به واسطه آنچه هستیم طلب می کنیم یا به واسطه ی آنچه که نیستند از ایشان سلب می کنیم.ریشه یابی دقیقی کردین که این مکتبی و ایدئولوژیک نیست بلکه از آدمی نشات می گیرد.من تاکنون به این مساله به این شکل نگاه نکرده بودم.جالب بود.متشکرم از دیدگاه جدیدی که به من دادید.ولیکن یک سوال برایم مطرح شد که در صورتی که بنا بر این باشد که لزوما یک تفسیر یا برداشت خاص و یا اندیشه و مکتب حقانیت و مشروعیت نداشته باشد آیا دچار نوعی اباحیگری و نسبی گرایی نمی شویم؟و اگر بلی آیا این اباحیگری و نسبی گرایی مضر نیست؟
————————-
نه. این همان قصهی قدیمی است که در ایران بر سر آراء سروش هم به پا شده است. مشروعیت مطلق نداشتن یک تفسیر خاص به این معنا نیست که پس هر چیزی رواست. سؤال دوم هم در ضمن همین جواب داده میشود دیگر. مشروعیت مطلق و محض نداشتن یک نظام فکری به این معنا نیست که میان پیروان عقاید مختلف مشترکاتی متفق علیه هم نمیتواند وجود داشته باشد. من تعبیر اباحیگری و نسبیگرایی را هم به کار نمیبرم چون این دو تعبیر بیش از آنکه توصیف یک وضعیت باشند، به مثابهی ناسزا به کار رفتهاند و برای تخریب شخصیت افراد. اگر تعابیر بهتری پیدا کنیم شاید بشود راحتتر دربارهشان حرف زد.
د. م.