عزای خاکیان یا مرثیه‌ی آن بنای گلین؟

از صبح دیروز که آن خبر دهشتناک روزم را تباه کرد و غم‌های کهنم را زنده ساخت، واکنش فراوان دیده‌ام. هم در ماتم آن همه جان‌باخته‌ی بی‌گناه و هم در عزای آن گوهرِ میراثِ تاریخ ایران زمین. خودم گفتم اما که نمی‌دانم بر کدامین درد باید گریست. رنجم از این است که می‌بینم گروهی از هم‌وطنانِ ما نه شأن این را نگاه می‌دارند و نه حرمت آن را. ما ملت افراط و تفریطیم. هیچ وقت نتوانستیم این را دریابیم که هر چیزی به جای خویش حرمتی دارد و حرمتی شگرف و بلند دارد. خودم وقتی که رنج و دردِ‌ همسرم را که عشق به آن بنا و هنرش و معماری در جانش ریشه دارد دیدم، ملامتش کردم که به یاد آدمیان هم باشد. این را گفتم که تنها از رنجِ او بکاهم. خودم نیز دلم برای آن همه مصیبت‌زده گریان است. دریغ این است که وقتی دیگران را دیدم که از فقدانِ آن اثر طرفه‌ی معماری نوشته بودند، گروهی زبان بر ایشان دراز کرده بودند که پس آن همه کشته را چه می‌گویید؟ آخر ما چگونه آدمیانی هستیم؟ چرا همه چیز را دوست داریم با هم خلط کنیم؟ چرا فقط آموخته‌ایم که به هم ناسزا بگوییم یا مچ همدیگر را بگیریم؟ حتی در وقت حادثه و هنگام فاجعه هم عادات بد خود را از خاطر نمی‌توانیم بردن و گویی باید از هر فرصتی برای ابزار خود استفاده کنیم. آی آدم‌ها! آن شهر، گوهری بود بی‌نظیر که از کف رفت. آن آدم‌ها کویریانی بودند نازنین که تباه شدند! بیایید آدم باشیم. هم محیط خود و طبیعت را قدر بدانیم و هم حرمتِ جانِ آدمیان نگاه داریم. بس است دیگر. به خدا خود پرستی بس است دیگر. چرا از هر فرصتی برای لجن‌پراکنی و روان‌کاوی استفاده می‌کنید؟ جای چون و چرا و تردیدی نیست که جان آدمیان عزیز است. کسی که اندوه تباهیِ‌ جانِ کسی را نخورد، آدمی نیست. اما هرگز شده است فکر کنید که ما داریم با محیط‌مان چه می‌کنیم؟ چگونه است که آن همه زیبایی و لطافت را در آن ارگ کهن ندیده می‌گیرید و نابودی آدمیان را بهانه‌ی نسیانِ خود می‌کنید؟ باورم نمی‌شود که کسی که ذات زیبایی و گوهر عشق را درنیافته باشد، حتی برای جانِ آدمیان ارزش قایل باشد. اینجا سخن از انتخاب میان جان و بنا نیست. سخن از فهم است و ادراک. کسی نمی‌گوید بیایید آنها را که زیر آوار مانده‌اند از یاد ببرید و برای ارگ صبح و شام بر سر و روی بکوبید. اما بفهمید که چه چیزی را از دست دادیم. همین که یکایکِ ما از مسئول گرفته تا آدمِ عادی از فهمِ‌ این ظرافت‌ها عاجز بوده‌ایم کار را به اینجا کشانده است که هر روز گوهری را از دست می‌دهیم. معضل تنها سازمانِ‌ میراث فرهنگی نیست. از آنهایی حساب بخواهید که مال و سرمایه‌ی شما را خرج ایدئولوژی‌ها می‌کنند و به جیب برادرخواندگان سیاسیِ خویش می‌ریزند. اینجا دیگر معضل حتی طبیعت نیست که فعلِ عادی خویش را انجام می‌دهد. شما آیا دریا را به خاطر طوفانی شدن هرگز ملامت کرده‌اید؟ ملامت را باید متوجه اهل اختیار دانست نه معطوف به آن که رفتارِ‌ مفطورِ خود را دارد. شما را به خدا آدم باشیم. در بم دو ماتم بزرگ داریم که هیچ یک از آن دیگری کم ندارد. بیایید بفهمیم چه از دست داده‌ایم. جز این اگر باشد باز هم روزی خواهد رسید که حتی شاید کسی مثلاً در تختِ‌ جمشید زیر آوار نماند و نمیرد اما میراثِ هزاران‌ساله‌تان به باد برود. روزی شاید برسد که دیگر مسجد شیخ لطف‌الله بناشد. شاید روزی برسد که نقش رستم ویران شود. نمی‌دانم دیگر کجا را نام ببرم که احساس غیرت بکنید هم برای خاکِ دیارتان و هم برای ساکنانش. هرگز فکر کرده‌اید که یک اثر معماری چرا و چگونه خلق می‌شود؟ برای که خلق می‌شود؟ هرگز به دستانی که با عشق و سوزِ دل در آن کویر خشت بر خشت نهادند فکر کرده‌اید. بیایید اروپا را ببینید تا بدانید با میراثِ تاریخ خود چه می‌کنند. مهدی راست می‌گوید. ما به فاجعه خو کرده‌ایم. اما با فرهنگ و دردمندی هم گویی فاصله داریم. به خدا ذره‌ذره‌ی ایران جواهر است. انصاف داشته باشیم. همه چیز را خرج سیاست اسلامی یا ضد اسلامی، کمونیستی یا لیبرالیستی نکنید. آدمیان هم مهم‌اند با تمامیِ شئون حیاتشان. از گوشت و خون و جانشان گرفته تا خانه و میراثشان. آدم باشیم.

بایگانی