جنجالِ بوش، دموکراسی و بقای خشونت

لندن شاید این روزها شدیدترین ایامِ امنیتی خود را می‌گذراند. هفته‌ی گذشته، جان کین هر بار که به یاد بوش می‌افتاد، به طعنه می‌گفت که آری «پیشوای بزرگ» دارد می‌آید! با خودم فکر می‌کردم که چرا باید کسی به خودش زحمتِ این را بدهد که قصدِ جان دیوانه‌ای چون بوش بکند. نابودی فیزیکی بوش آیا مشکل آنها را حل می‌کند؟ آنچه که سیاستِ خارجی آمریکا را رقم می‌زند، شخصِ جورج بوش نیست. تئوری‌های سیاسی ماکیاولیستی و رئالیستی گروهِ اوست. هنوز هم مخالفانِ فکریِ آن گروه، از مسلمان گرفته تا غیر مسلمان، هوس دارند (واقعاً دارند؟) که خشم و اعتراضشان را با توسل به خشونت نشان دهند. دیدارِ بوش نخستین دیدار رسمی و دولتی یک رییس جمهور آمریکا از بریتانیاست. رییس جمهور آمریکا رهبر جهانِ آزاد و کشوری است که نمادِ دموکراسی تلقی می‌شود. آیا کسی فکر کرده است که چرا در فرهنگ سیاسی آمریکا دارای قوی‌ترین اهرم‌های دموکراسی شناخته می‌شود؟


مایکل شودسن کتابی دارد به نام «شهروندِ خوب» [Michael Schudson, The Good Citizen] که پریروز در کلاس رسانه و قدرت، جان کین درباره‌ی آن بحث می‌کرد. شودسن در این کتاب پروسه دموکراتیزه شدن آمریکا را تحلیل کرده است. آغاز این فرایند از سال ۱۷۷۶ است که عملاً انقلابِ آمریکا با موفقیت آغاز می‌شود. این دوره که تا دهه ۲۰ قرن نوزدهم به طول می‌انجامد، هنوز تحمل حضور احزاب را ندارد. انقلابیون حتی خود را دموکرات نمی‌نامند. آنها خود را جمهوری‌خواه می‌شمارند. این جریان تنها در دست مردان و آریستوکرات‌هاست. نشانی از حضورِ زنان در آن نیست. هنوز در میان آنها برده‌داری رواج کامل دارد. سیاست امری است که تنها مختص نخبگان و اشراف است.
با پایان این دوره، و آغاز دوره‌ی بعد در دهه ۲۰ قرن نوزدهم، به مرحله‌ای می‌رسیم که آن را دوره‌ی دموکراسی جکسونی می‌نامند. اندرو جکسون مدعایش این بود که ضعفا و فقرا، صنعتگران و کارگران در این جریان دموکراسی کنار گذاشته شده‌اند و عملاً در این دوره است که دموکراسی (نه انقلاب و جمهوری) نیروی بسیج‌کننده‌ی آمریکاییان است. در این دوره است که احزاب انسجام و تبلور پیدا می‌کنند، بر خلاف دوره‌ی پیشین که شدیداً مخالف حضور احزاب بودند. این دوره شاهد نخستین تبلیغات انتخاباتی است و از خصایص آن شیوع فساد و رشوه‌خواری برای موفقیت در انتخابات است. این فعالیت‌های انتخاباتی در این دوره سرشار از خشونت و نزاع است. در این دوره، بیشتر مردم حق رأی دارند. هنوز در این دوره، بریتانیا در این عرصه بسیار عقب‌تر از آمریکاست. با این حال، در این دوره‌ی دوم، هنوز زنان حق رأی ندارند و بزرگترین مشکل این دوره وجود برده‌داری است که مسأله‌آفرین است و منجر به جنگ داخلی می‌شود. این دوره شاهد رشدِ سواد است. در این مقطع، عملاً شقاقِ میان شمال و جنوبِ در ایالت‌های آمریکا مشهود است و وجه بارزِ آنها در وجود یا عدمِ وجود برده‌داری است.
دوره‌ی سوم که آن را دوره‌ی ترقی‌گرایی [Progressivism] نامیده‌اند، از دهه‌ی هشتاد قرن نوزدهم آغاز شده و تا دهه‌ی سی‌ام قرن بیست ادامه می‌یابد. در این مقطع، نظامِ حزبی در آمریکا استقرار پیدا می‌کند. فعالیت‌های تبلیغاتی برای انتخابات شور و حرارت زیادی می‌یابند. سواد و تحصیل گسترش پیدا می‌کند. از طریق فعالیت‌های انتخاباتی، صدای اعتراض نسبت به مهاجرت‌ها بلند می‌شود و تلاش‌هایی سازمان‌یافته برای خالص کردن آمریکاییان پدید می‌آید. در این دوره قانون سواد تصویب می‌شود و مبنای آن این است که (بنا به ادعای مخالفان دموکراسی) در میان مردم، کسانی هستند که به خاطر بیسوادی حتی نمی‌دانند دموکراسی چیست! اینجا به نام سواد و تحصیل، حق رأی را از گروهی از مردم سلب می‌کنند. این امر البته در ایالت‌های جنوبی رخ نمی‌دهد. در این دوره از هر هفت نفر یک نفر مهاجر است. پاسپورتی وجود ندارد. به عنوان مثال، یهودیان اروپای مرکزی که به بوستون می‌آیند، تنها شرط اقامت‌شان این است که بتوانند نام‌ِ خود را درست ادا کنند و بنویسند. در این دوره، بحث غیرِ خودی و غیرِ آمریکایی بحثی داغ و فراگیر است. حساسیت شدیدی نسبت به سیاهان وجود دارد. به تدریج زنان حق رأی پیدا می‌کنند و با این حال هنوز آمریکا کشوری است که پیشتاز در این عرصه است. بریتانیا هنوز تا سال‌های درازی پس از این برای زنان حق رأی ندارد. استخوان‌بندی دموکراسی در آمریکا بسیار کهنسال‌تر از بریتانیاست.
دوره‌ی چهارمی که پس از دهه‌ی سی قرنِ بیستم آغاز می‌شود، مشهور به دوره‌ای است که شهروندان ناظر دارند. یعنی نظامِ دولتی ناچار به پاسخگویی به شهروندان است و نظارتِ شهروندان و شفافیت رفتارِ دولتمردان از خصایص این دوره است. این چهار دوره، فرایند پدید آمدن دموکراسی و سیر تحولِ مفهوم «شهروندِ آگاه» است.
مقدمه‌ای بسیار طولانی شد. با در نظر گرفتن این مقدمات، جایگاه انگلیس در شکل گرفتن دموکراسی کجاست؟ خود انگلیسی‌ها عملاً بسیار دیرتر از آمریکاییان مؤلفه‌های دموکراسی را پذیرفتند و آنها را در جامعه‌ی خود عملی ساختند. اما، آیا دموکراسی آزادی می‌آورد؟ جان کین علناً می‌گوید این حرفِ مفتی است که بگویند از دموکراسی آزادی زاییده می‌شود. با این اوصاف، ایرانِ امروز کشوری است که بسیاری از مقومات دموکراسی را آن گونه که اربابِ علمِ سیاست توصیف می‌کنند داراست. اما آیا در آن استبداد نیست؟ آیا در آن آزادی و عدالت هست؟ پاسخِ این سؤال را جان کین داده است! از دموکراسی اینها زاییده نمی‌شود. اما از جامعه‌ی مدنی چه؟ البته و صد البته نه آن جامعه‌ی مدنی که آقای خاتمی با خبطِ عظیمِ خود آن را معادلِ مدینه‌النبی رسول‌الله دانست. بحث جامعه‌ی مدنی را می‌گذارم برای فرصتی دیگر.
اما، جورج بوش با نهایت حماقت و خشک‌مغزی‌اش نمادِ یک ملت است که سه قرن برای دموکراسی تلاش کرده است. بوش محصول تلاش و تقلای انتخاباتی رئالیست‌های سیاسی آمریکاست. آنها که با سیاستِ خارجی آمریکا تحقیر شده‌اند، آیا از قتلِ بوش یا منفجر ساختن برج‌های دوقلو طرفی بسته‌اند یا بهره‌ای خواهند برد و آزادی و عدالت را برای ملت‌های مسلمان به ارمغان خواهند آورد؟ گواهی تاریخ آیا این است؟ باز هم در این زمینه خواهم نوشت.

بایگانی