فتوت از نوعِ ایتالیایی؛ فردیت از نوعِ وبلاگی

فیلم‌های ایتالیایی جاذبه‌ی خاصی برایم دارند. فکر می‌کنم حتی وسترن‌ها این مایه در من اثر نمی‌گذارند. سه‌گانه‌ی پدرخوانده‌ها را بسیار دوست داشتم و بی‌شمار فیلمی که همین رنگ و بو را داشته‌اند. امشب شبکه‌ی یک بی‌بی‌سی فیلمی را از رابرت دونیرو نشان داد که مایه‌ی تحسینِ عمیقم شد. این فیلم دونیرو [A Bronx Tale] فیلمنامه‌ای داشت بسیار زیبا و دیالوگ‌هایی بی‌نظیر. بس که از این فیلم خوشم آمد، می‌ترسم عنان کلمات از دستم خارج شود و چیزی بنویسم که نمی‌دانم چیست! برای منِ عاطفیِ سودازده، این فیلم‌ها موجِ دریایی است که مرا به قعرِ گذشته‌های امروزینم پرتاب می‌کنم. آری، گذشته‌های امروزین! شاید صحنه‌ها و فضای فیلم با آنچه من در آن زندگی می‌کنم چندان آشنا و همخوان و همخون نباشد، اما مضمونی که می‌پروراند، مضمونِ بدیعی است که مرا شیفته می‌کند. این فیلم انتخابِ من است. پسند و گزینش شخصِ من است. این را از این رو نوشتم که شاید این فیلم حتی از دیدِ یک منتقد سینمایی حرفه‌ای مهمل و چرند باشد! اما، پیشتر از این بارها گفته‌ام که سینما و فیلم، خیلی اوقات چون جویباری از روی غبارِ جانم می‌گذرند و آینه‌ای را گردگیری می‌کنند. بعضی فیلم‌ها جویبارهایی لطیف‌تر و زلال‌ترند!


باری حال که این یادداشت کوتاه را درباره‌ی فیلمی که هیچ توضیحی از مضمون و محتوایش نگفتم نوشتم، شاید خوب باشد که چیزِ دیگری را هم یادآور شوم. بارها به این موضوع اشاره کرده‌ام و می‌دانم که بحث داغی است و هنوز ماجرا بر سرِ آن جاری است. پسندِ شخصی و سلیقه‌ی آدمیان برای من امری است محترم و خود را ملزم به رعایتِ آن می‌شمارم که درازدستی در عرصه‌ی جان و روانِ آدمیان و حوزه‌ی علایق شخصی‌شان نکنم. وبلاگی که در آن می‌نویسم، برای من حکم خانه را دارد، پستوی اندیشه‌های من است. اینجا، چنان که بارها گفته‌ام، محل عرضه‌ی یک مقاله‌ی آکادمیک در برابر استادِ دانشگاهم نیست. اینجا سرنوشت بنی‌آدم را رقم نمی‌زنم. اینجا تکلیف سیاست را روشن نمی‌کنم. من در وبلاگم بلند بلند فکر می‌کنم. دقیقاً به همین تعبیر و مقتضا: بلند بلند فکر می‌کنم! یعنی فاش می‌گویم و از گفته‌ی خود دلشادم! من در این جا پرده‌پوشی و تستر در کارم نیست. نه از بیمِ اربابِ قدرت تقیه می‌کنم و نه از ترسِ اینکه روشنفکر‌نمایان یا حتی روشنفکران مرا متحجر و متعصب بخوانند، از خود بودن و تجربه‌ی فردیتِ خود پرهیز و ابا دارم. برای کسی هم لوندی نکرده‌ام و جز آنچه از صمیمِ دل به آن باور داشتم، درست یا غلط، چیزی ننوشته‌ام. من در اینجا تلاش کرده‌ام که بی‌وقفه خودم باشم. پرده‌ها را از پیش بردارم و آینه‌ای در برابرِ خود و پیشِ روی آیینه‌صفتان بگذارم تا از این حسن و جمالِ بی‌پایان ابدیتی بسازم!
دوستانی به من گفته‌اند، برخی به دلسوزی و نوازش و گروهی به عتاب، عده‌ای به خط و نشان کشیدن و پاره‌ای به فحاشی و هتاکی، که اینجا دیگر خانه‌ی خصوصیِ تو نیست؛ تو با وبلاگ نوشتن خودت را عمومی کرده‌ای! صریح بگویم که این سخن را نه باور دارم و نه به مقتضیاتش عمل می‌کنم. وبلاگ فردیت آدمی است در مرآی عالمیان. وبلاگ تجربه‌ی فرد است در منظرِ جهانیان. من وبلاگ را این‌گونه می‌فهمم. وبلاگ پیامبر ندارد، وحی منزل و کتاب مقدس ندارد. قانونی ندارد که بر آن نورِ خدا باریده باشد که کسی بگوید من وبلاگ را این‌گونه تعریف می‌کنم و باید از امروز این باشد. حاشا که معنیِ حرفم این باشد که من از امروز مجالِ تمهید ترهات و لاطائلات و «ابتذالیات» را در وبلاگم خواهم داد. بگذریم که شاید هر کسی ابتذال را برای خود به نوعی تعریف کند. اما هر کاری آدابی دارد. نوشتن هم آدابی دارد. نفسِ نوشتن و فصیح و بلیغ نوشتن برای من بسیار مهم است. روا نمی‌دارم هرگز که با توجیه انتخابِ سلیقه‌ام آگاهانه غلط بنویسم و آگاهانه به خودم دروغ بگویم. همین لغزش آگاهانه و بی‌مسئولیتی آگاهانه را من ابتذال می‌نامم. اینها را هم سخنانی متناقض نمی‌بینم. وقتی که از فردیتِ وبلاگ در منظرِ عموم سخن می‌گویم، دقیقاً مرادم این است که اگر امروز من کمونیست بودم، خوب کمونیست هستم. مهم صداقت و عقلانیت من است. اگر مسلمان باشم، باز هم صداقت و عقلانیتِ من است که مرا آدمی می‌سازد که خودم از وجودِ خودم شرمسار نباشم.
تا زمانی که دستِ تعرض و زبان تهتک به دیگری دراز نکرده‌ام، تا زمانی که خونِ کسی را نریخته‌ام و مالِ کسی را یغما نکرده‌ام و عرضِ کسی را نبرده‌ام، خود را محق می‌دانم که در حیاطِ خلوتِ عمومی ذهنم هر آنچه می‌خواهم بگویم و هر آنچه می‌خواهم بکنم. رسانه‌ها و اینترنت برای من مرکب هستند و وسیله، من مرکوبِ آنها نیستم. اینها مرا خادمانی بیش نیستند؛ من روا نیست که خادم آنها باشم. فراموش نکنیم که اگر شأن خودی و منزلتِ فردیتِ آدمی در وبلاگ از او سلب شود، دیگر ما خود نیستیم. از آن لحظه به بعد ما وبلاگ هستیم نه خود. آن وقت ما مقهور و مسحور همین صفحه‌ی مجازِ جادویی هستیم. محورِ هستیِ خود را به دستِ او سپرده­ایم. آن روز است که ما شیرانِ علم خواهیم بود که حمله‌مان تنها از باد است؛ از بادِ وبلاگ، از تلاطمِ موجِ اینترنت!
هر وبلاگی مخاطبِ خود را می‌جوید و مخاطبِ خود را دارد. باید واقع‌گرا بود و جهانِ انسانی را در کلیت آن دید. هیچ وبلاگی قرار نیست و نباید تمامِ آدمیان را راضی و قانع کند. مگر پیامبران از ابتدای آفرینش توانستند همگی انسان‌ها را متدین کنند؟ این با این فرض بود که ما برای وبلاگی رسالتی قایل شویم که من به چنین مضمونی از رسالت قایل نیستم! اما . . . اما داشتم فکر می‌کردم که اگر من وبلاگی را خوش نداشته باشم، چه می‌کنم با آن؟ طبیعی است. نمی‌خوانمش. وقتم را صرفِ آن نمی‌کنم. به همین سادگی! این را گفتم از این رو که می‌بینم گروهی، از آنجا که دروازه‌های حیاطِ خلوتِ ذهنم به روی همگان باز است، وارد اینجا می‌شوند و تنها از آنجا که تب دارند، به مهتاب بد می‌گویند! عده‌ای چون اینجا را عمومی می‌بینند و هنوز تربیت‌شان تربیتِ نافرهیختگانِ نامؤدب است، دوست دارند بیایند اینجا و . . . نه دلم نمی‌آید الفاظ را به ابتذال بکشانم. بگذریم. وبلاگ نوشتن و وبلاگ خواندن و نظر دادن در وبلاگ‌ها آزمونِ مدنیت است. نمی‌خواهم بگویم ما ایرانی‌ها مدنیت را یاد نداریم و یاد نمی‌گیریم، تنها به این توجیه که وقتی وبلاگ‌ها را باز می‌کنم و نظرها را می‌خوانم، دشنام می‌بینم و ناسزا یا یاوه‌گویی و هذیان‌بافی. غیر ایرانی‌ها هم در این وادی چندان بهتر نیستند. گروهی که نفسی نامؤدب دارند و هزاران درد (و شاید عقده)، در پی جایی می‌گردند که خود را تخلیه کنند! آنها که از سیاست چپ و راست سر خورده هستند و حزبی سیاسی و میلیتاریستی آنها را نابود کرده است و جوانی‌شان را به باد داده، دوست دارند تریبونی پیدا کنند و زبان به ناسزا بگشایند. و بر همین سیاق، گروهی از آدمیان و وبلاگ‌خوان‌ها چنین هستند (یا چنین دیده‌امشان). گروهی هم که از ادیان آزرده‌خاطرند و کینه و نفرتِ آنها را به دل دارند، شاید در پی وبلاگی می‌گردند که در آن رنگی و نشانی از دین باشد تا آنجا خودشان را خالی کنند. باری بگذارید از این جنس سخن فاصله بگیریم که دلم مکدر می‌شود از این‌گونه سخن گفتن.
وبلاگ برای من تمرینی است برای پرهیز از خشونت و آموختنِ درسِ مدارا. نوشتن و خویشتندارانه نوشتن و حرمت نگاه داشتن، خشونت را می‌زداید و ما را در مجموعه و منظومه‌هایی که هستیم بیشتر به سمتِ مدنیت سوق می‌دهد. شرط مکالمه و گفت‌وگو، وجود شرایطی برابر و مساوی است. خردمندانه نیست که با کسی به گفت‌وگو بنشینی که پیشاپیش هر انگی را به تو زده باشد و حکمش را بر تو جاری کرده باشد و از ذهن و ضمیرش نفرت و انزجار تراوش کند و بخواهد که تو دقیقاً همان‌گونه باشی که او می‌خواهد! پیشتر نوشته بودم که جریان روشنفکری را گاهی اوقات من ناقص‌الخلقه و بیمار می­بینم. روشنفکری که مدعی روشنفکری باشد و بگوید همه باید مثل من روشنفکر باشند و مانندِ من بیندیشند، مستبدی است متکبر. چه ضرورتی دارد که ازخرد و آدمیت یک تعریف واحد بدهیم؟ روشنفکری نیز همین است. گاهی اوقات در نفسِ کلمه‌ی روشنفکر شک می‌کنم. روشنفکر را در برابر تاریک‌فکر آیا به کار می‌برند؟ مصداق تاریک‌فکر بودن چیست؟ فراوان شنیده‌ام که متدین بودن و باور داشتن به عقیده‌ای را مصداقِ تاریک‌فکر بودن نامیده‌اند!!
و . . . بسیار سخن داشتم برای گفتن. نگفته می‌ماند. چه کنم؟ حدیثِ دل را می‌خواستم بنویسم! حرف‌هایم ناتمام ماند.

بایگانی