از ایمان تا نقشِ ایمان

زمانی که پراگ بودم ماجرای اخیر تمثال ده فرمان آلاباما را مرتب دنبال می‌کردم. جالب است که این قاضی با اصرار می‌گوید که باید حتماً این ده فرمان به همان بزرگی در محل کارش و در برابر انظار عموم نصب باشد چون خود را مؤمن می‌شمارد و همه چیزش را از خدا می‌داند. این آقا مانند محافظه‌کارانِ وطنیِ ما می‌خواهد دین و خدا را درست همان‌طور که خودش می‌فهمد به اجبار به خورد تمامِ آدمیان بدهد. اصلاً هم برای‌اش مهم نیست که مردم از زوایای مختلفی به ایمان و خدا نگاه می‌کنند. جالب است که بدانید جامعه‌ی شدیداً مذهبیِ آمریکا از این جهات بسیار به جامعه‌ی ایرانی ما شبیه است. حتی بنیان‌های تئوریک سیاستِ خارجی رئالیستی آمریکایی‌ها از تئوری‌هایی مشروب می‌شوند که مصدر بروز آرای آقای مصبح یزدی و جنتی هستند.
اما از این جلوه‌های افراطی و تحمیلی دین و ایمان که بگذریم، ایمان در این میانه همواره قربانیِ همین تنگ‌نظری‌ها و صد البته شیطنت‌های به ظاهر خردورزان است. این البته قصه‌ای نو نیست. به گذشته‌ی تاریخی مسلمین برگردید. دو نمونه‌ی برجسته در این زمینه داریم: ابوالعلای معری و زکریای رازی. این مورد آخری از قضا همواره در شمارِ مسلمین آمده است. تصور می‌کنم یک بار دیگر در همین وبلاگ از مناظرات او و ابوحاتم رازی ذکری به میان آورده‌ام. آنها که به ریشه‌های تاریخی این مناظرات علاقه دارند، می‌توانند «اعلام‌النبوه» را بخوانند. این کتاب را انجمن حکمت و فلسفه سال‌ها پیش به تصحیح صلاح الصاوی با همکاری غلامرضا اعوانی چاپ کرده است. مقدمه‌ی فارسی کتاب برای آنها که عربی نمی‌دانند خلاصه و فشرده‌ی نسبتاً جامعی از مباحث عمده‌ی کتاب دارد.


باری به اعتقادِ من، عشق را با ایمان ربط و پیوندی وثیق است. یعنی اگر از عشق ایمان را بستانی، جایی به تناقض و حیرانی می‌رسی. عشق و ایمان از یک جنس‌اند. در هر دو خطر کردن باید و قمار نمودن. هر دو بی‌پروایی می‌خواهد و ترکِ جان. هر دو از آدمی تسلیم می‌طلبند و ایثار. نمی‌خواهم اینجا به مناقشاتی بپردازم که طبیعتاً عده‌ای در برابر عشق پیش می‌کشند. عمیقاً معتقدم که عشق آموختن می‌خواهد و تجربه، چنان‌که ایمان. عشق همچون ایمان آدابی دارد و این آداب را باید از معلمی فرا گرفت. در این بادیه گوش فرادادن به بانگ غولان و مدعیان گم‌گشتگی مضاعف است در صحرایی بی‌سرانجام:
چون بسی ابلیس آدم روی هست
پس به هر دستی نشاید داد دست
ایمان هم معلم می‌خواهد. مؤمنِ بی‌معلم برای من اسمی است بی‌مسما. حتی اگر کسی به ظاهر تعلیم ندیده باشد، قطعاً از مدد و استعانت باطنی کسی برخوردار و بهره‌مند بوده است. نمی‌خواهم بحث را به جایی بکشانم که میزان و ملاک این دعوی کدام است. دارم از باور خودم سخن می‌گویم نه از حکمی لازم‌الاجرا برای آدمیان. حکایت عشق و ایمان برای من این است:
هر آنکه بی تو سفر کرد طعمه‌ی موج است
چرا که در شبِ طوفان چراغ را گم کرد

بایگانی