طفلم به طبع و طالبِ افسانه‌ام هنوز

امروز بس که پریشان بودم و مهجور، مسیحا و ماه‌منیر، چون پرستارانی که رنجورِ تب‌آلودی اسیر بستر را تر و خشک می‌کنند مرا به سخن و گفت‌وگو داشتند؛ اگر چه خودشان بیمار بودند. با این حال گاهی اوقات سخن گفتن، نه تنها مایه‌ی انصرافِ خاطرِ من نمی‌شود بلکه آتش به خشک و ترِ خرمنِ ضمیرم می‌زند و از سخن، سخن می‌جوشد تا گره می‌خورد به یادها. البته برای من یادها همگی تلخ نیستند. حضرت دوست یادش و نامش شیرین است:
ای بانگِ نای خوش سمر در بانگِ تو طعمِ شکر
آید مرا شام و سحر، از بانگِ تو بوی وفا
ولی خوب دستِ عاشقان هم گاهی از دامن حضرت دوست کوتاه می‌شود. با این وجود:
دورم به صورت از درِ دولتسرای دوست
لیکن به جان و دل ز مقیمانِ حضرتم


باری، در میان آن همه گفت‌وگو و میان طنز و متلک، مسیحا به من می‌گوید که تو طبعِ قصه‌گویی داری و باید به جای شعر گفتن (که مدتی است ترکش کرده‌ام) داستان‌نویسی پیشه کنی! نمی‌دانم. شاید روزی به جای حکایت‌های روزمره و کنکاش‌های عقلی داستان بنویسم در این وبلاگ تا بهانه و پوششی پیدا شود برای حرف‌هایی که به زبانِ دیگرشان نمی‌توان گفت:
خوشتر آن باشد که سرّ دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
عباس هم که امروز بالاخره پس از آن همه تهدید و خط و نشان کشیدنِ من به قلم آمد و چهار خطی نوشت. اینها همه‌شان داستان‌نویسانی قدرند، ولی نمی‌دانند که من دیوانه‌ای هستم زنجیر گسسته! به سیم آخر که می‌زنم، پروای زبان و بیان و قلم و قدمم نمی‌ماند! وب‌سایتی که عباس دارد برای کتابخانه‌اش در برلین تدارک می‌بیند و اوایلش را انجام داده است، هنوز کار می‌برد و آهسته پیش می­رود (لینک خانه هنر و ادبیات هدایت را پایین داده‌ام). نام وبلاگ را عباس گفت بگذاریم «حضور خلوت انس» که یادآور ستونی باشد که در «گردون» می‌نوشته است. تا ببینیم چه پیش می‌آورد در این خلوتخانه. هر چه باشد، عباس به هر کجا که رفته، هیچ‌کس به سرعتِ من برای‌اش این‌گونه کار نکرده است که به سه شماره برای‌اش وبلاگ علم کنند، ولو در ظلّ انوارِ ملکوتی بارگاهِ قدسیِ ما باشد!! عباس جان! بنویس و گرنه تعطیلت می‌کنیم! در ضمن این ترانه‌ای هم که امروز روی صفحه آمده است و چندان با حال و هوای غریبِ من نمی‌خواند (چون من اصولاً چنین خواننده‌هایی را گوش نمی‌کنم) ترانه‌ی قصه‌گوی شهره است که به وسوسه‌ی مسیحا گذاشتمش. باری برای بعضی‌ها حکایت دارد و اشارت!!!

بایگانی