پا به راهِ رفتن
رفتن رسم خوبیه، ولی شرط داره! اگر و اما زیاد توشه. رهایی و بیتعلقی چیز بدی نیست ولی ادعای بیتعلقی دروغِ بزرگیه که لقمهی بسیار بزرگی برای دهن خیلیاس. تازه اونایی هم که رفتن تکیهگاهی داشتن و به جایی لنگر انداخته بودن. آدم به خودش نمیتونه لنگر بندازه. اینو یه بار دیگه هم گفتم که به نظر من، آدم مث یه کشتی میمونه وسط یه اقیانوس که این اقیانوس طوفان داره، نهنگ داره، موج داره؛ اگر چه آرامش هم داره. ماها که وسط اقیانوس هستی گیر کردیم، هر کی به یه چیزی به یه کسی لنگر میندازه. بعضیا لنگرشون و خونهشون مث سرای عنکبوته. بعضیا پشتشون به کوه بنده. نمونه میخواین، تجربههای پیامبران یا حتی یکی مث مولوی رو ببینین:
دیدهی سیر است مرا، جان دلیر است مرا
زهرهی شیر است مرا، زهرهی تابنده شدم
یا اینکه:
هر پیمبر سخت رو بد در جهان / یکسواره کوفت بر جیش شهان
هر که از خورشید باشد پشتگرم / سخت رو باشد نه بیم او را نه شرم
توی این دنیا پریشون و آشفته، اما، چنین تجربههای نابی پیدا نمیشه یا اگه هم میشه نادر و نایابه. یه عدهای هم از فرط تهیدستی یا اعتراض انقلابی به جزماندیشی قلم بطلان روی همه چیز از عشق گرفته تا معرفت، اندیشه، هنر و اعتقاد میکشن! نه! من اهل رفتن نیستم! اگه هم باشم اینجوری نمیرم!
بی تو نه زندگی خوشم، بی تو نه مردگی خوشم
سر ز غمِ تو چون کشم، بی تو به سر نمیشود
***
تو چو من اگر بجویی به شمارِ خاک یابی
چو تویی اگر بجویم به چراغها نیابم!
مطلب مرتبطی یافت نشد.