روز واقعه داشتم به این

روز واقعه
داشتم به این تعبیری فکر می‌کردم که حافظ توی اشعارش به کار برده درباره‌ی مرگ: «روز واقعه». حافظ فقط سه تا بیت داره که این تعبیر توش به کار رفته:
به خاک‌پای تو ای سروِ نازپرورِ من / که «روزِ واقعه» پا وامگیرم از سرِ خاک
چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی / که «روزِ واقعه» پیش نگارِ خود باشم
به «روزِ واقعه» تابوتِ ما ز سرو کنید / که می‌رویم به داغِ بلند بالایی
الآن داشتم برای حضرتِ دوست توضیح می‌دادم که دو تا مفهوم توی هر سه تا بیت تکرار می‌شه: یکی مرگه و یکی حضور معشوق و غمِ عشق. عاشق، به تیر عشق کشته می‌شه و تازه وقت وفاتش هم با معشوقه (یا حداقل دلش می‌خواد پیش اون باشه یا اون بالا سرش باشه!) و هنگام رستاخیز هم با اوست: المرء یُحشَرُ مع من احب (نه پنج روزه‌ی عمر است عشق روی تو ما را / وجدتِ رائحه الُودِّ إن شممتِ رُفاتی). به تعبیر سعدی: بی‌حسرت از جهان نرود هیچ کس به در / الا شهید عشق به تیر از کمانِ دوست. یا به قول سنایی: به تیغِ عشق شو کشته که تا عمرِ ابد یابی / که از شمشیرِ بویحیی نشان ندهد کس از احیا. ولی نکته‌ی زِیباشناختی قضیه اینه که به جای تعبیر خشک و سرد روز مرگ از تعبیر روز واقعه استفاده می‌کنه که خیلی زیباس. از اون طرف، ماجرای عشق، خودش یه واقعه‌س یا به تعبیر سهراب، «حادثه»‌س: بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه‌ی عشق تر است. اما، عشق و مرگ هر دو از یک جنس‌اند. عشق و مرگ مشترکات خیلی زیادی دارن که شاید الآن جای احصائش نباشه. شما حتی عشقِ خاکی زمینی رو که در نظر بگیرین، توی همین معاشقه‌ی جنسیِ انسانی، باز هم یه تجلی بارز و برجسته‌ی مرگ رو می‌بینین. ببخشین که خیلی وارد جزییات نمی‌شم، نمی‌خوام زیاد الفاظ غیر ادبی به کار ببرم!! ولی یه بارِ دیگه خیلی مفصل‌تر درباره‌ی نسبت‌های فراوونِ این دو تا صحبت می‌کنم.

بایگانی