حالا چرا؟
خوب. گفته بودم دربارهی تونی بلر مینویسم؟ حرفام را پس میگیرم. دربارهی بنان مینویسم. اصلاً بگذارید برایتان قصه بگویم. چیزی شبیه بیوگرافی. من اساساً تا شانزده هفده سالگی هیچ میانهی خوبی با موسیقی نداشتم. یعنی داشتم ولی تا آن موقع جدی به آن فکر نکرده بودم. یکی دو سال اول دبیرستانام که دورهی شکلگیری فکریام بود، عملاً شیوهی زاهدانهای اختیار کرده بودم و هیچ نوع موسیقیای گوش نمیدادم. بالاخره با هزار زور و زحمت خودم را راضی کرده بودم موسیقی سنتی گوش بدهم! بماند که گشوده شدن راه موسیقی، آن هم با حساب و کتاب، همان و رفتن تا آخر خط همان!
القصه، اولین آلبوم موسیقی سنتی که شنیدم «یادگار دوست» ناظری بود که بعد از آن تا مدتها دیگر هرگز ناظری گوش ندادم. بعد از آن «بیداد» شجریان را گوش دادم. به دنبالاش «مرکبخوانی» را و «دستان» را و «آستان جانان» را. دانشجوی ریاضی که شدم، یکی از همدورهایهایام، حسین کوهجانی، که هر کجا هست خدایا به سلامت دارش، به اصرار میخواست من ناظری گوش بدهم و سراج. جاناش به لب رسید تا مرا قانع کرد. وقتی هم دل سپردم به اینها دل سپردنی خوب بود و با آلبومهایی خوبتر.
اما بنان در همان میانه از راه رسید. سالهای اول دانشجویی بود و اوج عاشقی و شیدایی. خاطرم هست که هر تصنیفی از بنان میشنیدم، مرا میبرد به سالهای بسیار بسیار دوری که هرگز ندیده بودم. هر کدام جوری مرا تکان میداد. «حالا چرا» را که گوش دادم (و الآن در نغمهی روز است و همین الآن هم دارم گوش میدهماش)، در همان بار نخست، سخت گریستم. گریستم برای خودم. گریستم برای شهریار. گریستم برای بنان. احوال بسیار خوشی بود. اصولاً آن روزها با تکان خوردن برگی هم اشکام سرازیر میشد. بسیار آتشین مزاج بودم آن روزها (الآن خیلی خیلی متعادل شدهام؛ اگر کسی آن روز مرا دیده باشد میداند چه میگویم). سرم پر بود از سودای مجادلههای کلامی و دینی و در عین حال، شوریده سر بودم و شیدا. ولی سخت آبگینهدل بودم. یادم هست یک روز توی خیابان دانشگاه مشهد، به عادت همیشگیام، کتابفروشیها را شروع کرده بودم به جوریدن. آن اواخر رسیده بودم به کتابفروشی خرامانی. رفته بودم سراغ بخش شعر. «سیاه مشق» سایه را برداشتم. بازش کردم و شروع کردم به خواندن. هر چه بیشتر میخواندم زانوهایام بیشتر شل میشد. پاک به سرم زده بودم. کتاب را خریدم. مثل دیوانهها شده بودم. داغ بودم. خون به مغزم دویده بود. نمیدانم دقیقاً چه سالی بود. پای همان نسخهی کتاب که آن روز خریدم تاریخاش هست. کتاب الآن مشهد است. ولی باید اوایل دههی هفتاد شمسی باشد. و سایه از آن روز دمخور و دمساز عاشقیها و شوریدگیهای من شد.
کمی جبران مافات کردم. نه؟ خوب بس است دیگر. بروید خودتان همین «حالا چرا» را از طربستان، از نغمهی روز گوش بدهید. سعی میکنم بیشتر به همین موسیقیام برسم و طربستان. این روزها دل و دماغ حرفهای علمی و انتقادی زدن مثل اینکه دست نمیدهد!
[هذيانها] | کلیدواژهها:
در تعجبم که بی موسیقی چگونه می توان زیست.تحمل بار تن و رنج بودن بی موسیقی چیزی شبیه محال است.اما موسیقی که ما را با خودمان آشتی دهد.نوایی که وجودمان را (ونه گوشمان را )فرا گیرد. چشمانمان رابه دوردستهامهمان کند.با موسیقی می توان به توازن رسید.جان آدمی ظربناک خواهد شد اگر صدای اشنایی بشنود.روح به پرواز درمی اید اگر به سرزمین بلند موسیقی دعوتش کنیم.
چه جالب که شما هم مثل من ریاضی خوانده اید
موسیقی همیشه جاری است
اگر توانستید صدای باد پرنده ها آب رودخانه و … را حذف کنید. آنوقت می توانید ادعا کنید که هرگز گوشتان موسیقی را نشنیده
***
من کی گفتم هرگز گوشام موسیقی نشنیده است؟ دوست عزیز، من داشتم روایت میکردم. حکم کلامی که صادر نکرده بودم. مگر من گفتم از موسیقی بدم میآید؟
سلام- از سلیقه تان در خصوص شهرام ناظری ناامید شدم. فقط دو ماه من هیچ چیزی جیز آلبوم یادگار دوست را نمیتوانستم گوش بدهم. از چی اون خوشتون نیومد واقعا؟
***
دوست عزیز،
من هم از وبلاگخوانی شما سخت ناامید شدم! یک بار دیگر بخوانید مطلب را لطفا. من کجا گفتم از آلبوم یادگار دوست خوشام نیامد؟! من همیشه یادگار دوست را دوست داشتهام و هنوز هم دوست دارم. یک بار دیگر با حوصله بخوانید یا یادداشت را. اینکه تا مدتها دیگر ناظری گوش ندادم اصلاً معنایاش این نیست که از آن آلبوم خاص خوشام نیامده است! خوب است که به فارسی نوشتهام اینها را!
اما یک نکتهی دیگر را هم بیفزایم. فرض را بر این بگیریم که من از این آلبوم خوشام نیامده باشد. خوب که چی؟ خوشام نیامده است دیگر! ربطی ندارد به کسی. حتی اگر خوشام هم نمیآمد باز من کاملاً حق داشتم حتی در خوش نیامدن، حتی بی دلیل، چه برسد به اینکه خوشام هم آمده است و شما همینجوری برای خودتان تفسیر میکنید.
حالا چرا عصبانی شدید. درست است که فارسی نوشتید ولی خودتان یکبار این جمله را بخوانید ” اولین آلبوم موسیقی سنتی که شنیدم «یادگار دوست» ناظری بود که بعد از آن تا مدتها دیگر هرگز ناظری گوش ندادم.” شاید به دلیل کلمه هرگز این مفهوم به ذهن می آید که از آن یکبار گوش کردن آن کافی بوده و دیگه میلی به گوش کردن به ناظری نداشتید!!
این هم درست است که به من ربطی ندارد شما خوشتان آمده باشد یا نیامده باشد. اصلاً خیلی چیزها به ما هیچ ربطی ندارد!! متاسفم برایت دیگر نظر نمیگذارم.
***
شما چقدر زود احساس «تأسف» بهتان دست میدهد. آدم وقتی حرفی میزند و جواباش را میشنود که نباید قهر کند! وقتی شما مینویسد از سلیقهتان متأسفام یا چیزی شبیه به این، این جمله شبیه به این نیست که مثلاً بگویید «دیوار چین خیلی بلند است». شما دارید دربارهی من، دربارهی سلیقهی من نظری میدهید هم غلط است هم غیر منصفانه. از آن بدتر نوشته را دقیق هم نخواندهاید. چه توقعی دارید؟ به جای قهر کردن، به جملهای که نوشته بودید (و به همین جملهی آخری که نوشتید) دوباره فکر کنید. دوست داشتید نظر بدهید، دوست هم نداشتید ندهید. کسی مجبورتان نمیکند.
سلام
در تعجبم که چرا پیغام های من نمیرسه به شما ؟!خوب ما باید چطور برای مطالب شما نظر بدیم.هر چند من لیاقت اظهارنظر درمورد مطالب شما رو ندارم،چون امکان داره مطلب رو طور دیگه ای بفهمم!
تازه تامیخواد دانلود بشه هم یک ساعتی باید حرص بخوری …
***
پیغامهای شما میرسد، منتشر هم میشود. مگر اینکه یا ربطی به مطلب نداشته باشد یا منتشر نشدنی باشد.