۱. شیراز هنوز در شمار بهترین و زیباترین شهرهایی است که دیدهام. جدای میزبان مهربان و مهماننوازی که در شیراز داشتیم، قدم به قدم شهر دیدنی بود: از دروازه قرآن گرفته تا بازار وکیل، سرای مشیر، باغ ارم، حافظیه، سعدیه و تخت جمشیدش. اما حسی که حافظ به من میداد، تخت جمشید هرگز نداد. تازه حافظ هم در آن شلوغی مرا سرآسیمه میکند. حافظ را باید در خلوت آزمود. سعدی مثل همیشه برای من سرد بود. هر قدر که دیدار حافظ اشک مرا در میآورد، دیدار از مزار سعدی برای من طبیعی و عادی مینماید. شاید دلیلاش این است که انسی که با حافظ دارم به قدر انسِ من با سعدی نیست. یادم رفت بگویم که فرودگاه شیراز زیباترین فرودگاهی است در ایران که تا به حال دیدهام. هیچ فرودگاهی از دم در که میروی تو بوی عطر گلها مدهوشات نمیکند!
۲. رفته بودیم مجتمع کامپیوتر پایتخت (میرداماد) برای خرید ماوس. تقریباً بدون استثناء وارد هر فروشگاهی میشدیم، قیمت کامپیوتر و لوازم جانبیاش (حداقل آنها که ما میخواستیم: ماوس لاجیتک وایرلس، دیویدی خام، کیف لپتاپ) یا همتراز همان قیمت لندن بود یا بیشتر از آن. این چیزها را در این مجتمع به هر حال عدهای میخرند. اگر خریداری نداشت، توجیهی برای وجود این فروشگاهها نبود. یعنی سطح درآمد قشر خاصی از مردم بالاتر از سطح درآمد متعارف مردم انگلیس است؟
۳. این شهر، این کشور، جای تناقضهای تو در توست. چیزهایی که زمانی قبیح بودند و فاسد و طاغوتی، اکنون هنجار شدهاند. فیلمهایی که در سینماها نمایش داده میشوند، صدا و سیمای فخیمه و دهها چیز دیگر آینهی تمام عیار این تناقضهاست. به همان اندازه که قشرِ دین و دینداری فربه شده است، این تناقضها هم پیچیدهتر و نامفهومتر شده است. وقتی میگویم نامفهوم یعنی اینکه در این کشور اگر زنی آستین پیراهناش اندکی کوتاهتر باشد، باید شدیداً به او تذکر داد، اما اگر زن کنار دستی او تنها دو سه تار گیسویاش دیده نشود و شلوار جیناش تنگ و کوتاه باشد و مانتویاش هم ایضاً، کسی کار چندانی به او ندارد. این یعنی گم کردن سر رشته. این یعنی بعضی چیزها که برای به اصطلاح متشرعین هنجار نبوده است آرام آرام تبدیل به هنجار میشود. و البته معنای آشکار دیگرش این است: ریا و سالوس؛ تزویر و دروغ؛ نان به نامِ دین خوردن.
۴. امروز تلویزیون تکرار فیلم «یک بوس کوچولو»ی بهمن فرمان آرا را نشان میداد. فرمان آرا دیگر کارش به تکرار ملالآوری کشیده شده است. گویی کارگردان از مرگ تنها یک جنبه و یک بعد را میفهمد یا از زندگی تنها شأن مردن است که برایاش مهم است. کارگردانهای زیادی شاید چنین باشند. اما دیدن فیلمهای فرمان آرا واقعاً ملالآور شده است. او میخواهد یک پایاش در سنت و دین باشد و پای دیگرش در لاییسیته و تلقیهای اگزیستانسیالیستی از مرگ. چیزی در این فیلم او هست که مرا میرماند. نمیدانم چیست، اما یک جای کارش بدجوری میلنگد. فرمان آرا به جز درست کردن کلکسیونی از هنرپیشههای نامآور، چه گام مهمی بر میدارد؟ دوست دارم اهل سینما و متخصصها توضیحی بیفزایند و مرا از حیرت بیرون بیاورند.
مطلب مرتبطی یافت نشد.