غروبِ جمعه است و نشستهام دیوان حافظ انجوی شیرازی را ورق میزنم. کارهای معمول روزانهی اداره تمام شده است و تا نیم ساعتی دیگر آزادم. به نظرِ من تصحیح انجوی شیرازی از حافظ در زمرهی یکی از بهترین تصحیحهای حافظ است. حافظ سایه که جای خود را دارد. حافظ قزوینی اگر چند رایجترین حافظ چاپ شده در ایران است، اما اغلاط و ضعفهای تاریخی خود را دارد. اما تصحیح انجوی مخصوصاً با آن مقدمهی کامل و پر و پیماناش در شمارِ کارهای بسیارِ خوبی ادبی زبان فارسی است. مدتی پیش با پرویز جاهد صحبت میکردم که از حافظِ کیارستمی حرف میزد. آن چیزی که من دیدم، چیز دلچسبی نبود. من به جوانب فنی و ادبی قضیه زیاد کاری ندارم. این مدل مدرن کردن و هایکو کردنِ شعر حافظ با ذایقهی من جور در نمیآید؟ آخرش که چه؟ جز این است که من همیشه شعر حافظ را با خودم زمزمه میکنم؟ مگر قرار است شعر حافظ را عوض کنیم؟ کار کیارستمی را من نپسندیدم. چیز تازه و دندانگیری در آن نیست، حداقل برای من. من به همان حافظ سنتی و کهن، به همان حافظ سایه و انجوی دلخوشترم تا این مدرنبازیها و پراکندهگوییهای شاملو و کیارستمی (هر چند این دو با هم فرق داشته باشند).
به هر حال، حافظ انجوی را که ورق میزدم، دو غزل را یافتم (که البته قبلاً شنیده بودمشان) که در نسخههای دیگر حافظ نیست. اولی ظاهراً منسوب به حافظ است و بعدی هم که در متن حافظ انجوی آمده است. اینجا میآورماش برای ثبت و یادآوری مجدد.
این چه شورست که در دورِ قمر میبینم
همه آفاق پر از فتنه و شر میبینم
هر کسی روز بهی میطلبد از ایام
علت آن است که هر روز بتر میبینم
ابلهان را همه شربت ز گلاب و قند است
قوتِ دانا همه از خون جگر میبینم
اسبِ تازی شده مجروح به زیر پالان
طوق زرین همه در گردنِ خر میبینم
دختران را همه جنگ است و جدل با مادر
پسران را همه بدخواه پدر میبینم
هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد
هیچ شفقت نه پدر را به پسر میبینم
پند حافظ بشنو، خواجه برو نیکی کن
که من این پند به از در و گهر میبینم
***
کارم ز دورِ چرخ به سامان نمیرسد
خون شد دلم ز درد و به درمان نمیرسد
چون خاک راه پست شدم همچو باد و باز
تا آبرو نمیرودم، نان نمیرسد
پی پارهای نمیکنم از هیچ استخوان
تا صد هزار زخم به دندان نمیرسد
از دستبرد جورِ زمان اهل درد را
این غصه بس که دست سوی جان نمیرسد
سیرم ز جان خود به دل راستان ولی
بیچاره را چه چاره که فرمان نمیرسد
در آرزوت گشته گرانبارِ غم دلام
آوخ که آرزوی من آسان نمیرسد
تا صد هزار خار نمیروید از زمین
از گلبنی گلی به گلستان نمیرسد
یعقوب را دو دیده از حسرت سفید شد
و آوازهای ز مصر به کنعان نمیرسد
از حشمت اهل جهل به کیوان رسیدهاند
جز آه اهل فضل به کیوان نمیرسد
صوفی بشوی زنگ دلِ خود به آبِ می
کز شست و شوی، خرقهی غفران نمیرسد
حافظ صبور باشد که در راهِ عاشقی
هر کس که جان نداد به جانان نمیرسد
* این هم از عبید زاکانی است:
جاهل فراز مسند و عالم برونِ در
جوید به حیله راه و به دربان نمیبرد
مطلب مرتبطی یافت نشد.