کدام اسلام؟

وقتی اتفاقات تلخی می‌افتد که به نحوی، درست یا غلط، پای اندیشه‌ی آدم در آن به میان می‌آید، ناچار می‌شوی دوباره به خودت نگاه کنی و آن‌چه را هستی بسنجی. من مسلمان‌ام و شیعه هستم و به این مسلمانی و تشیع افتخار می‌کنم و شرمی هم از آن ندارم. اما کدام اسلام؟ کدام تشیع؟ مسأله همیشه این است. وقتی بحث از اسلام و ایمان به میان می‌آید، همیشه یاد آن داستان مثنوی می‌افتم که در زمان بایزید به گبری گفتند چرا مسلمان نمی‌شوی تا رستگار شوی؟ گبر در پاسخ به مرید بایزید گفت که اگر ایمان آن است که بایزید دارد، مرا طاقت و تحمل آن نیست. این ایمان فزون از تلاش و کوشش من است،‌ اگر چه ایمان دارم که باور بایزید برتر از بسیار باورهای دیگر است. اما اگر ایمان،‌ ایمان چون شمایانی است،‌ هیچ میلی به چنین ایمانی ندارم:
آن‌که صد میل‌اش سوی ایمان بود
چون شما را دید از آن فاتر شود
زان‌که نامی باشد و معنی‌اش نی
چون بیابان‌ را مفازه گفتنی
گر کسی را از خدا احسان شود
از دل و جان عاشق ایمان شود
چون به ایمان شما او بنگرد
عشق او ز آورد ایمان بگذرد!

یا حکایت آن کافری که پرسان پرسان به سراغ مؤذنی آمده بود بد صدا و آزار رسان که او را سپاس گوید. حکایت را که پرسیدند گفت که دختر لطیف دارد که آرزوی اسلام می‌کرده اما تا بانگ نکره‌ی این مؤذن را شنیده، دل‌اش از ایمان سرد شده است!
هست ایمان شما زرق و مجاز
راهزن همچون که آن بانگ نماز
لیک از ایمان و صدق بایزید
چند حسرت در دل و جانم رسید
آن‌که ایمان یافت رفت اندر امان
کفرهای باقیان شد در گمان
یک ستاره در محمد رخ نمود
تا فنا شد گوهر گبر و یهود

این از حکایت‌ ایمان‌های مجاز. نیازی نیست به عقب برگردیم و شرایط آن زمانه را بررسی کنیم. این احوال مدام تکرار می‌شوند. دینی که در آن ریا موج می‌زند یا بازیچه‌ی سیاست و ابزار رسیدن به قدرت و مقاصد دنیوی است و در آن هیچ اعتنایی به آدمیان نیست و نشانی از ایمان در آن هویدا نیست، دینی نیست که بدان افتخار توان کرد. دین،‌ شیوه‌ای برای زیستن و خوب و انسانی و اخلاقی زیستن است. دینی که من می‌فهمم و بدان باور دارم، سد راه و مانع بشریت من نیست. شیعه بودن هم نشانی از عقلانیت دارد. این دین و این ایمان رکنی بزرگی از خرد دارد که باور دارم:
خدای از تو طاعت به دانش پذیرد
مبر پیش او طاعت جاهلانه

زمانه‌ی ما را یا اهل طاعت جاهلانه پر کرده‌اند یا ارباب خصومت جاهلانه و متعصبانه با دین. پیشوای آن دین‌داری که من می‌پسندم، علی است و خاندان‌اش که سر سلسله‌ و منادی خردورزی در دین هستند و علی بود که می‌گفت پیامبران برای شوراندن خزائن عقول آدمیان مبعوث شده‌اند. من از مسلمانی خود شرمسار نیستم. خیلی ساده مسلمانی من از جنس هر نوع مسلمانی رایج این زمانه نیست. دین‌داری من به نام دین طالب دنیا و قدرت سیاسی نیست. دینی که من بدان باور دارم جان آدمیان را مقدس و محترم می‌شمارد. اگر کسی به نام اسلام جنایت می‌کند و خود را مسلمان می‌شمارد، بدون هیچ شکی با تکیه بر همان اسلام می‌توان به او نشان داد که آن‌چه بدان باور دارد اسلام نیست. اسلامی که من می‌شناسم، اخلاق اجتماعی دارد و وجدان. اسلام برای من شیوه‌ای برای زندگی کردن است، نه شیوه‌ای برای حکومت کردن. اما از این کفری که در جامه‌ی اسلام رهزنی می‌کند بیزارم. از آن بتی که در قبای ولایت، مروج شرک است، بری هستم:

خدا زان خرقه بیزار است صد بار
که صد بت باشدش در آستینی!

آیینی که بدان باور دارم،‌ رکن‌اش بی‌آزاری است:
بکنم آن‌چه بدانم که در او خیر است
نکنم آن‌چه بدانم که نمی‌دانم
حق هر کس به کم آزاری بگزارم
که مسلمانی این است و مسلمان‌ام

مسلمان را کسی می‌دانم که آدمیان از دست و زبان و گفتار و کردار او سلامت و امنیت داشته باشند. این جامع‌ترین تعریفی است که برای مسلمانی می‌شناسم. مسلمانی که در همان گام نخست،‌ این شرط را نقض کند، هم‌کیش من ن
یست:
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست!

بایگانی