در حبسِ شهرِ بی‌تو

می‌دانی؟ توضیح دادنِ این حال برای مردم سخت است. یوسف‌ام از رشک برادران در چاه اولیٰ‌تر. برای رفیقان و هم‌ردیفان شاید شرح‌اش اندکی آسان باشد. ولی هر کس به مقتضای گنجایش درون و حالِ باطن‌اش چیزی در می‌یابد. حال من این بود: «وَلَمَّا جَاء مُوسَى لِمِیقَاتِنَا وَکَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِی أَنظُرْ إِلَیْکَ قَالَ لَن تَرَانِی وَلَکِنِ انظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَکَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِی فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکًّا وَخَرَّ موسَى صَعِقًا فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَکَ تُبْتُ إِلَیْکَ وَأَنَاْ أَوَّلُ الْمُؤْمِنِینَ» (سوره‌ی اعراف (۷)،‌۱۴۳). حالِ من، حال فریاد بود – و هست. دل‌ام نعره می‌خواهد. فریاد. فریادِ سینه‌شکاف. صیحه‌‌ای می‌خواهم مانند صور اسرافیل. نوایی، نغمه‌ای، چیزی. چیزی که این تومارِ درون را در هم بپیچید. عده‌ای از سرِ حسد و کینه، اگر کسی حتی دل به مهرت بسپارد، به تلخ‌ترین زبان و بیان طعنه می‌زنند و عشق را منحصر در طریقتِ خویش می‌بینند. حالِ مرا، نه آیین بند است و نه ضد آیین – گفته بودم – که به هر حالی و به هر چشمی می‌شود دیدت. نازکی جان می‌خواهد. شکستگی دل. این هم که به وفور ما را نصیب است؛ بس که بارِ آبگینه‌ایم!

فهمِ این حال وقتی سخت‌تر می‌شود که کسی این‌ها را «عرفان»ِ نظری یا عملی بخواند! به من چه که فلان عارف و صوفی چه گفته است؟ به من چه که مقام کدام است و منزلت کدام؟ ما را همین بی‌مقامی و بی‌منزلتی بس. «ما که رندیم و گدا دیرِ مغان ما را بس». من نمی‌دانم این حال چه حالی است. برای‌ام مهم هم نیست. هر کسی هر نامی که می‌خواهد از بیرون برای‌اش بگذارد. این حال، همان حالی است که وقتی آیه‌ی بالا را می‌خوانم،‌ اشک از دیدگان‌ام روان می‌کند. این حال، حالی است که وقتی می‌خوانم: « لَوْ أَنزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَلٍ لَّرَأَیْتَهُ خَاشِعًا مُّتَصَدِّعًا مِّنْ خَشْیَهِ اللَّهِ وَتِلْکَ الْأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَتَفَکَّرُونَ» (سوره‌ی حشر (۵۹)،‌ آیه‌ی ۲۱)، هوش‌ام از سر می‌رود. برای من ایمان یعنی همین. این حال را هر چیزی و کسی به تو می‌دهد، گو بدهد! تو این تعفنِ نَفْس، این پلیدی فضیلت‌جویی و داوری را از سر فرو بنه، به هر چه خواهی این کار را بکن! «گر خود بتی ببینی، بهتر ز خود پرستی». بت را که چنین منزلتی باشد، تو را که منزلت «ملکِ کریم» است، خود جایگه پیداست!

این روزهای تعلیق، خودم را بسته‌ام به نغمه‌های مطربان. دل‌ام جایی می‌خواهد رها، آزاد. جایی که هیچ ملاحظه‌ای نباشد. بتوانی راحت گریه سر دهی، بتوانی آسوده و بی هیچ دغدغه‌ و پروایی از ته دل بخندی. بتوانی بلند بلند با خودت حرف بزنی. بشود بدون پروای نگاه‌های چپ چپِ عابران با خودت زمزمه کنی، آواز بخوانی، هق‌هق کنی. سرت را تکانی بدهی، دست‌های‌ات به آسمان برود. حالی دارم جنون‌آمیز. جایی می‌خواهم که این حال را بشود عنان از کف رها کرد. جایی که بشود بند از پای این دیوانه برداشت. جایی که بشود این باز را پرواز داد. این‌جا کجاست؟ کجا می‌شود خلوتی یافت؟ دشتی، کوهی، بیشه‌ای، جنگلی، دریاچه‌ای، سینه‌ی اقیانوسی، کجا می‌شود یافت؟ اسپانیا؟ ایتالیا؟ فرانسه؟ آلمان؟ کجا؟ می‌‌خواهم مثل کودکان دوان دوان و آوازخوانان بروم دست‌ها را صلیب‌وار باز کنم. میانِ آفتاب، وسط باران، بر بالِ باد، تو را نفس بکشم. کجا می‌شود؟ ایران؟ می‌شود آن‌جا؟ گمان نکنم. در این شش سال، هر بار رفته‌ام – که زیاد رفته‌ام – چیزی در درون‌ام می‌گوید که این‌جا در قُرُقِ عسسان است. زمینی که در آن گناه نتوان کرد، خدا را هم نتوان در آن پرستید. جایی که زمین خدا به مصادره‌ی خلق خدا در آید، در آن عاشقی نمی‌شود کرد. «که در مشایخ شهر این نشان نمی‌بینم». خدا را نمی‌شود زیر تازیانه‌ی محتسب پرستید. دژم‌خویی شیخ و زاهد و واعظ جا را بر تو هم تنگ می‌کند! گنه کردن هنری است که از هر بی‌هنری ساخته نیست. ولی قصه‌ی من و تو که تنها قصه‌ی گناه نیست، هست؟ گناهی که در جَنْبِ کرم‌ات، افسانه می‌نماید!

هی هی هی … ای بی‌قرارِ پریشان! کجا ببرمت؟ چگونه آرام‌ات کنم؟ طفلِ بهانه‌جو!

بایگانی