یعنی میروی؟ دیگر میروی؟ تازه «به دیدارِ تو خوگر» شده بودیم. خویی که با یک نگاه کالنقش فی الحجر شده است. «مرو که با تو هر چه هست میرود»! عزیزی میگفت آن یار میهمانِ ما خواهد بود. میشود باز هم دیدت! گفتم بگذار همین ناباوری را باور کنم. بگذار ذوق همین لحظهها را خوب بچشم. بگذار، این تومار درون را بیشتر در هم بپیچم! اما «گر رود دیده و عقل و خردِ و جان تو مرو». تویی که همه چیزی و همهای:
اهلِ ایمان همه در خوفِ دمِ خاتمتاند
ترسام از رفتنِ توست ای شهِ ایمان تو مرو!
اینجاست که آدم تفاوت تجربهها و نگاهها را میبیند. یکی میگوید:
چو بید بر سرِ ایمانِ خویش میلرزم
که دل به دستِ کمان ابروییست کافر کیش
اما یکی «ایمانِ خویش» برایاش معنا ندارد. خداوند و شاهِ ایمان برایاش تویی. اصل تویی، ایمان فرع است. اگر آن کافر کیش این اندازه عزیز است که دل در کفِ او چون موم است (و اصلاً چه جای «کافرکیش» خواندنِ او وقتی که خود ذاتِ ایمان است او؟)، چه جای لرزیدن بر سرِ ایمان. ایمان گو برود:
من و دل گر فدا شدیم چه باک؟
غرض اندر میان سلامتِ اوست!
پس تو مرو! تو بمان! «پدرا! یارا! اندوهگسارا! تو بمان!»
اهلِ ایمان همه در خوفِ دمِ خاتمتاند
ترسام از رفتنِ توست ای شهِ ایمان تو مرو!
اینجاست که آدم تفاوت تجربهها و نگاهها را میبیند. یکی میگوید:
چو بید بر سرِ ایمانِ خویش میلرزم
که دل به دستِ کمان ابروییست کافر کیش
اما یکی «ایمانِ خویش» برایاش معنا ندارد. خداوند و شاهِ ایمان برایاش تویی. اصل تویی، ایمان فرع است. اگر آن کافر کیش این اندازه عزیز است که دل در کفِ او چون موم است (و اصلاً چه جای «کافرکیش» خواندنِ او وقتی که خود ذاتِ ایمان است او؟)، چه جای لرزیدن بر سرِ ایمان. ایمان گو برود:
من و دل گر فدا شدیم چه باک؟
غرض اندر میان سلامتِ اوست!
پس تو مرو! تو بمان! «پدرا! یارا! اندوهگسارا! تو بمان!»
مطلب مرتبطی یافت نشد.