۱
فرمان…شعر… تلقین… قرآن!
۱. ای که میانِ جانِ من تلقینِ شعرم میکنی
گر تن زنم، خامش کنم، ترسم که فرمان بشکنم!
گر تن زنم، خامش کنم، ترسم که فرمان بشکنم!
۲. «و اذا سألک عبادی عنی فانی قریب اجیب دعوه الداع اذا دعان، فلیستجیبوا لی فلیؤمنوا بی لعلهم یرشدون»
۳. مهمانِ خویشام بردهای، خوانِ کرم گستردهای
گوشام چرا مالی اگر من گوشهی نان بشکنم؟
پ. ن. این است رسمِ مهماننوازی؟ حال، من، بیادب و گوشهی نان شکسته! کرمِ تو کجا رفت؟! میدانی که همیشه در خواب و بیداری خواندهایم که: «تو مگو ما را بدان شه بار نیست / با کریمان کارها دشوار نیست»؟ پس تو چرا؟ تو که اینگونه نبودی؟ گستاختر از این باید با تو گفت؟!
شما پس از ۴ دقیقه از نوشتهی قبلی که نوشته بودی: گفتم میشود خدمت کرد. میشود سگی بود بر درِ سرای تو.. میشود آمد و رفت رقیبان و مهمانان را از دور دید. ولی دریغ که حتی به سگی شاید نگذرانندت!… حالا نوشتی: گستاختر از این باید با تو گفت؟!
عجب!!!
****
شب دراز است، قلندر بیدار!… یعنی احوال دلِ آدمی متغیر است. روحاش که نگو و نپرس!