گفتم میشود خدمت کرد. میشود سگی بود بر درِ سرای تو.. میشود آمد و رفت رقیبان و مهمانان را از دور دید. ولی دریغ که حتی به سگی شاید نگذرانندت! و خدا را، دادِ ما از این قوم بستان! و این تظلم را بشنو، هر چند در سکوت! و ما هر چه بخواهیم و خواهیم خواست، این تظلم را از خاطر نخواهیم برد (اگر از یاد بردیم، تو هماکنون شنیدهاش گیر)! ساعتی میشود از خود جدا شد… میشود اوج گرفت و با تو بود. خلوتی ساخت که ما باشیم و تو. من باشم و تو. و هیچ نباشد و همه غایب شوند و آنگاه نه غمِ این ماند، نه اندوهِ آن. میشود مستِ جذبه شد… ولی، هیچ کس اگر نداند، من میدانم و تو میدانی که اینها میانِ ما و تو قصه است، قصه! تا کی از این افسانهها؟ تو میدانی که جایی که تیغ بر میکشند و آن دم که بادِ استغنا میوزد (و این باد هماکنون میوزد)، این نیرنگ و رنگِ ما و من به هیچ نمیآید! تو میدانی که نامهسیاهایم. و اگر دیگران هم نامهسیاه باشند یا نباشند چه باک؟ دردِ این است که: ما هر چه هستیم همینایم و از تو هستیم! ما خار یا گیاه یا سوسنِ روییده در همین باغایم! ما را چه میکنی؟ بر میکَنی؟ میسوزانی؟ میپرورانی؟ هر چه میکنی، بکن! ولی قصدِ هجران مکن! قصد چشاندنِ این دوری مکن! قصد عزت بخشیدن رقیبان و خوار کردنِ حبیبان مکن، هر چند حبیبانِ درشتی باشند و درشتی کنند چون خار! تو که میدانی که «نبضِ عاشق، بیادب بر میجهد»، پس ما را به جمعِ طایفهای مبر که در این هیاهو و آشوب درون، در این زلزلهی جان، در این قیامتِ کبرا، ما را به ادب میخوانند! پس بگذار ما را که ادب را از تو بیاموزیم و با تو بیاموزیم نه از دیگران و با دیگران! … «ای منعم! آخر تا چند باشیم / بر خوانِ وصلات از بینصیبان؟» چند باید برای تو نوشت؟ بگویم که: «هم نادیده میبینی و هم ننوشته میخوانی»؟ اگر چنین نبود چه؟ اگر من مغبونِ این گمان شدم چه؟ چرا نشود و نتوان چون کودکی فغان و زاری کرد و شیرِ لطفِ تو را طلب کرد؟ چرا؟ و تو میدانی که یک نفس اگر نگاه کنی، دو عالم را به آهی خاکستر میتوانیم کرد. تو میدانی که چه کورهای را، چه تنوری را، چه آتشفشانی را سالها خاموش و آرام با خود آوردهایم و کشاندهایم! و تو میدانی که این دوزخ را به همراه صدها مار و عقرب در درون راه بردهایم و مدام زهر خوردهایم و تلخی کشیدهایم. پس تو تلخی مکن! تو که سراپا نازی و یکسره راز! و هر روز، برای دل زمزمه میکنم که:
ای مرغِ گرفتار! بمانی و ببینی
آن روز همایون که به عالم قفسی نیست!
و کجاست بازرگانِ ما که به طوطیانِ هندوستان خبرِ محبسِ ما را ببرد؟ کدام طوطی؟ کدام هند؟ کدام رفیق؟… بوی توفان میآید. صدای تندباد است. و کجخلقیها و درشتیها به این سو و آن سو میکشاندم و … یعقوبِ تیرهچشم را هوایی که یوسف در آن نفس میزند، مضطرب کرده است. و یوسف کیست؟ ما یا تو؟ یعقوب کیست؟ ماییم که عمری است در بنِ چاهی نگون ماندهایم از دسیسهی نمامان؟ یا تو که… میبینی چطور سرِ رشته را گم میکنیم و اول و آخرمان یکی میشود؟ میبینی بعد از این همه نقش و صنعت چطور به صحرای خُلبازی میزنیم؟ … یعنی تا فردا میتوان تاب آورد؟ یعنی به فردا میرسیم؟ و به پس فردا؟ یعنی رسیدنی در کار هست اصلاً؟ یعنی همین نیمروزِ بر جا مانده، ما نیمهجان و خشکلب، سود و سرمایه را به باد نخواهیم داد؟ وه که بیزارم، سیرم از قصه گفتن و حکایت کردن! بیا و تمام کن این همه شکایت را! به ستوه آمدیم از این هم گِلِه (دور از گوش رقیبان؛ کر باد گوش رقیبان! کور باد چشمِ رقیبان!). «بیا و این غزلِ کهنه را تمام کن». بیا و این قصهی تکراری ما را ختم کن! بیا! «بیا، بیا دلدارِ من، در آ، در آ در کارِ من». بیا، بیا، «ای یوسفِ کنعانِ من!». ذله شدیم بسکه گفتیم بیا و دیده بر در دوختیم. تو هم خسته شدی بس که من نوشتم! یعنی میخوانی اینها را؟ واقعاً میخوانی؟ یا بازی دادهای ما را؟ و میدانی که ما بازیخورده هم اگر باشیم، هنوز گرمِ بازی میمانیم و تجاهل میکنیم؛ پس نفسی، نیمنگاهی، چشمی از مغرب، به مشرق بینداز! … «سوختگان بر سرِ ره منتظرند».
مطلب مرتبطی یافت نشد.