در صفحهی نیلگون زمانه، مطلبی از عبدی کلانتری آمده است دربارهی نقد آرامش دوستدار به «فلسفهی اسلامی». من عجالتاً کاری ندارم محتویات این صفحه روایت است یا شرح اعتقاد و نقد حال. برای من مهم نیست قایل به این سخنان عبدی است یا آرامش دوستدار. نفس این به اصطلاح «نقد» است که برای من مهم است. چند نکته را به اشاره بازگو میکنم تا اگر فرصت بحثی دست داد، بیشتر به جزییات آن برسم.
عبدی این یادداشت را با درآمد نسبتاً خوبی آغاز میکند: «تا پیش از ورود اندیشهء یونانی به جهان اسلام ، اسلام فاقد فلسفه بود. آنچه اسلام داشت ، تفسیر گفته های خدا و پیامبر بود («علم کلام» و تفسیر احادیث) و مجموعهء احکام و وظایف دینی (فقه). نخستین تلاش ها برای تدوین و سیستماتیزه کردن آموزه های اسلام به شکل تئولوژی یا علم کلام ، در مواجهه و مقابله با انتقادات دهریون ، مانویان ، مسیحیان ، و یهودیان صورت گرفت. پیدایش مکتب معتزله در قرن هفتم میلادی نمایانگر نخستین کوشش ها در تولید بحث های «منطقی» یا «استدلالی» در جهت دفاع از آموزه های اسلام محسوب می شود». آری، اسلام به آن معنایی که عبدی از فلسفه میفهمد یعنی یک «ابداع» یونانی، بدون شک فاقد فلسفه بود. اما «آنچه اسلام داشت» واقعاً فقط «تفسیر گفتههای خدا و پیامبر بود («علم کلام» و تفسیر احادیث) و مجموعهء احکام و وظایف دینی (فقه)» بود؟ این اشکال بزرگ عبدی در ورود به بحث است. من میپرسم: اسلام یعنی چه؟ اسلام چیست؟ آیا اسلام قول به لا اله الا الله است؟ آیا اسلام اقرار به رسالت محمد است؟ آیا اسلام مجموعهی حوادث تاریخی و اعتقادات یک میلیارد انسان است؟ آیا اسلام آیین همان چند ده نفر نخستی است که به محمد ایمان آوردند؟ اسلام کدام یک از اینهاست؟ عبدی مقصودش از اسلام روشن و دقیق نیست. کافی نیست بگوییم اسلام همانی است که همه میفهمند. نخست اینکه اسلام را همه یک جور نمیفهمند و میان اسلام تاریخی و فرهنگی تفاوت زیاد است. اسلام به جز تفسیر قرآن و احادیث و علم و کلام و فقه (که عمدهی اینها سالها پس از وفات پیامبر اسلام شکل گرفتند) چیزهای دیگری هم داشت: اسلام در جامعهی عربی رشد کرده بود و سنتها و آیینهای عربی هم در آن اثر نهاده بود، ادبیات عرب هم در اندیشهی مسلمانهای صدر اسلام وجود داشت. اسلام به هر دیاری که رفت، لباسهای تازهای به تن کرد. در نتیجه اینکه بگوییم اسلام همین کلام و تفسیر و حدیث و فقه است، سخنی است کلیگویانه. آری، در اسلام، مجموعهی عقاید دینی و باورهای مذهبی را اینها میسازد، ولی اسلام «فقط» اینها نیست. به اعتقاد من این یکی از مدخلهای ورود صاحب عقیدهی «امتناع تفکر» به بحث است.
آرامش دوستدار میگوید: «فلسفهء یونانی در تقلیب اسلامی خود، ویژگی اصلیاش را که همان پرسشگری باشد ، از دست میدهد و تسلیم جزم اندیشی یا «دین خویی» میگردد». فرض را بر این میگیریم ادعای آرامش دوستدار درست است. من این همانی را درک نمیکنم: متوقف شدن «پرسشگری»، فلسفهی یونانی را (یا فلسفهی اسلامی را) تسلیم «جزماندیشی» میکند که نام دیگر آن برای دوستدار، همان دینخویی است. جزماندیشی=دینخویی! عبدی به درستی روایت کرده است که در جهان اسلام، جبههی بزرگی در برابر فیلسوفان شکل گرفت: فقیهان متشرع و حتی صوفیان سخت فیلسوفان را به سخره گرفتند و حتی آنها را تکفیر و تهدید کردند. این از واقعیتهای مسلم جهان اسلام است. اما خدشهی بزرگ اینجاست که برای آرامش دوستدار هر چه که سزاوار آن هست که نام «اندیشه» به آن اطلاق شود باید حتماً یونانی باشد. حتماً شکاکیت داشته باشد. آرامش دوستدار بعضی مرزها را با هم خلط میکند. برای او فرقی میان حوزهی دین و علم نیست. علم تجربی با متافیزیک برایاش فرق چندانی ندارند. و گرنه همان فیلسوفان مسلمانی که او اطلاق نام فیلسوف را بر آنها روا نمیدانست تنها به سبب پرسشگری، به خاطر شک کردن در باور رایج و عامیانهی مردم، تکفیر میشدند. چه شده است که در این میانه فارابی، کندی، ابن سینا، ناصر خسرو و ابن خلدون ناگهان شأن و مرتبهشان از حیث «اندیشیدن» از رازی فروتر رفته است؟ دلیلاش لابد این است که رازی قایل به قدمای خمسه بود و ادیان را اسباب شر و جنگ در عالم میدانست. یعنی تمام درخشندگی اندیشهی رازی در شورشی بودن در برابر دین است؟ تمام عظمت اندیشهی او در گردن ننهادن به دین است؟ آیا رازی تنها کسی بود که باور دینیاش نه تنها باور دینی عامیانه نبود، که اساساً مسلمان نبود؟
عبدی مینویسد: « با ورود افکار یونانی به جهان اسلام ، به ویژه از قرن نهم میلادی به بعد ، از همان ابتدا ، روح پرسشگری و کنجکاوی فلسفی ، زنگ خطری را برای اصولگرایانِ آن دوران به صدا درآورد. از همان بدو کار ، جبههء قویِ ضدفلسفه ای شکل گرفت که تا همین امروز به شکلی قدرتمند به حیات خود ادامه می دهد. متفکر قرن یازدهم میلادی ، غزالی (وفات ۱۱۱۱ میلادی) در تحکیمِ این جبهه نقشی محوری داشت.
اما آن بخش کوچکی نیز که می خواست با جدیّت تفکر یونانی را وارد جهان بینی اسلامی کند (به ویژه در شکل نوافلاطونی در تلفیقی با عناصر اندیشهء ارسطویی) خود مقهور نوع دیگری از جزم اندیشی دینی شد. بنا به گفتهء آرامش دوستدار ، این {به اصطلاح}«فلسفه» از همان ابتدا پایه را به نحوی گذاشت که جستار فلسفی هرگز ایمان دینیِ پیش ـ فلسفی و اقتدار مکاشفات پیامبرانه یا «وحی» را خدشه دار نکند. روالی که از بنیاد با روال یونانی تعارض دارد. به عبارت دیگر، کسانی چون کندی ، فارابی ، ابن سینا ، و ابن رشد ، «فلسفه» را از آن رو می خواستند که برای ایمان دینی خود نظامی «استدلالی» برپا بدارند».
نخست اینکه آیا افکار یونانی بودند که «روح پرسشگری و کنجکاوی فلسفی» را در میان مسلمانان انداختند؟ من قبول دارم که اصولگرایان (اگر اطلاق تعبیر «اصولگرایان» که اصطلاحی سیاسی و پدید آمده در روزگار ماست، به آن دوران از اساس درست باشد) یا به تعبیر دقیقتر متشرعه پرسشگری و کنجکاوی فلسفی را بر نمیتابیدند. صوفیه هم بعداً مشکل مشابهی را با «فلسفه» داشتند. عبدی به روایت از دوستدار میگوید آن بخش کوچکی که میخواست تفکر یونانی وارد جهانبینی اسلامی شود (اینها بیشتر اخوان الصفاء بودند و اسماعیلیان، به ویژه اسماعیلیان دورهی فاطمی و تازه نه اسماعیلیان دورههای بعدتر)، مقهور «نوع دیگری از جزماندیشی دینی» شدند. نخست اینکه دوستدار، و به تبع او عبدی، هرگز نمیگوید اصلاً تعریفاش از «جزماندیشی دینی» چیست و چند نوع جزماندیشی دینی وجود دارد که اینها مقهور «یک نوع دیگر» از آن شده باشند. دیگر اینکه فهم دوستدار و عبدی از این به اصطلاح «جستار فلسفی» خالی از اشکال نیست. بله، یک مسلمان، یا مؤمن به هر دینی، به اقتضای باور دینیاش، «ایمان»اش پیش فرض ورودش به فلسفه میشود در جایی که فلسفه تضاد منافع با دین پیدا میکند: آنچه را که پیامبر گفته است نمیشود نقض کرد. در نتیجه، عدهای از آن به اصطلاح فلسفیون به «تأویل» روی آوردند تا مشکل تضاد ظاهری شریعت را به مبانی عقلی حل کنند. جز این اگر قرار بود وارد مسأله شوند، اساساً چیزی از دینداریشان باقی نمیماند. اما از جنبهی معرفتشناسی، آن هم در مقولاتی ما بعد الطبیعی چه معضل و تناقضی در این روش هست؟ این را دوستدار البته توضیح نمیدهد یا حداقل در یادداشت عبدی توضیح رسایی برای آن نیست.
اما، اگر رخصت دهید، شاهکار این مقالهی عبدی این بند است:
«همان چیزی هم که نام «فلسفه» به خود گرفت در سده های بعد رو به افول گذاشت و مقهور دو جریان دیگر شد. ناممکن شدن اندیشیدن ، از جمله اندیشیدنِ فلسفی ، تا آستانهء دوران مدرن و سپس اغتشاش و سردرگمی های روشنفکری در عصر تجدد در کشورما ، همه برایندی از آن شکست های اولیه بوده است که آرامش دوستدار به آن ممتنع بودن یا «امتناع تفکر» در فرهنگ دینی می گوید».
آرامش دوستدار تعریف روشنی از «اندیشیدن» به دست نمیدهد که ما بفهمیم ناممکن شدن و امتناع آن یعنی چه؟ ممتنع بودن اندیشه یعنی چه؟ اینکه یک نفر مسلمان باشد یا باور دینی داشته باشد، چطور میتواند مانع «اندیشیدن»اش باشد؟ بیشمار افرادی بودهاند که هم مسلمان بودهاند و هم مسلمانهای معتقد و ملتزم و مقیدی بودهاند. در عین مسلمانی هم تکاندهندهترین و تأثیرگذارترین «اندیشه»ها را داشتهاند که تنها در حد اندیشه و «تئوری» باقی نماندهاند و به عالم عمل نیز رفتهاند. ظاهراً مراد دوستدار، و عبدی، از «اندیشه»، «اندیشهی فلسفی» است. و اندیشهی فلسفی هم برای آنها آن نوع اندیشهای است که پروای دین را ندارد. یعنی نفیاً یا اثباتاً باورهای دینی را در سیر حرکت خود دخیل نمیکند. این سرراستترین معنایی است که میشود از جملات پیچیده، دشوار فهم و عصبانی دوستدار فهمید. اما آیا این تقریر خالی از اشکال است؟ این روایت چه اندازه به حقیقت نزدیک است؟ دوستدار به ویژه به آن انتخاب عنوانهای ضعیف و بیسلیقهاش از همان ابتدا با طعنه و تفرعن و تبختر وارد بحث میشود و دریغ که هر چه جلوتر میروی، تعریفها مبهمتر و نویسنده نابردبارتر میشود. دوستدار که خود عالم را متهم به بیاندیشهگی میکند و اندیشه را در عالم اسلام ناممکن میداند، و بزرگترین ویژگی جهان دینی را «امتناع تفکر» در آن میداند، خود اندیشهای دارد به غایت ممتنع و سرشار از تناقضهای لفظی و معنایی. نمونه: «امتناع اندیشه» یعنی چه؟ انسانها، فارغ از دین، نژاد، مکان جغرافیایی، جنسیت یا رنگ پوست، توانایی اندیشیدن دارند. البته درجات اندیشهی انسانها بسته به شرایط فرق میکند. برای دوستدار، مسأله، مسألهای معرفتشناختی و انسانی نیست. مسألهی او مسألهی خرد نیست. مشکل او «ایدئولوژی» است و ورودش به بحث نیز از پنجرهی ایدئولوژی است. دوستدار با یک ایدئولوژی دارد به ایدئولوژی دیگر میتازد. اما در این میانه هم ایدئولوژی خودش سلاحی است سخت نابرا و ضعیف و هم مخاطب و آماج حملات فکری او روشن نیست. او ظاهراً فارابی و ابن سینا را هم متهم به داشتن امتناع اندیشه (واقعاً نمیدانم چطور میشود نظر دوستدار را به لفظ آورد، بس که پریشان فکر میکند و پریشان مینویسد) میکند، اما شاید واقعاً مقصودش کسانی مثل غزالی متشرع و کافرتراش باشد. ولی به غزالی هم که برسیم، نه غزالی پس از توبه، همان غزالی حجه الاسلام، همان خادم خلافت بنی عباس، مگر آن غزالی هم «فاقد تفکر» بود؟ او هم صاحب اندیشهای بود، او هم مغزش کار میکرد و استدلال برای خود داشت. مهم نیست متعلق استدلال شما چه باشد. مهم نیست چه هدفی را برای استدلال کردن دنبال میکنید. همین که استدلال شما به هر دلیلی در برابر استدلال دیگری تاب میآورد و بر پای خود میایستد، نشان از قوت آن تفکر دارد.
بگذارید از منظری صرفاً علمی به قضیه نگاه کنیم. در اوایل قرن گذشته که هنوز فیزیکدانها بر سر ماهیت ذرات اتمی نزاعها داشتند، دانشمندانی بودند که برای ساختار ذرات الگویی داشتند که عامهی فیزیکدانان برجستهی آغاز قرن بیستم آن را به تمسخر میگرفتند. اما بعدهاً روشن شد که آن الگوها تا چه اندازه به واقعیت نزدیک بوده است (کسانی که تاریخ علم میدانند و فیزیک خواندهاند میتوانند در یادداشتهای این مطلب جزییات تازهای به آن بیفزایند). غرضام از ذکر این مثال این بود که هیچ یک از فیزیکدانان آن دوره گروه دیگر را متهم با ناتوانی در اندیشه کردن یا امتناع اندیشه نکرده بود. عجیب است که آرامش دوستدار که از رونق و بالندگی اندیشه و فلسفه در یونان سخن میگوید، آن قدر به این نکته التفات ندارد که الگوی زمینمرکزی عالم، از دل همین اندیشهی یونانی زاییده شد که به قول او روح پرسشگری در آن هست و شکاکیت (واقعاً جای پوپر خالی است که بگوید افلاطون چه خدمتی به اندیشه و تفکر انتقادی کرده است!). و غافل از اینکه دقیقاً کسانی گالیله را میخواستند بکشند که هم فلسفه میورزیدند و هم دینخو بودند و هم مسلمان نبودند؟ من این همه تناقض فکری را آخر کجا ببرم؟! طرفهتر اینکه نظام فکری کپرنیکی در الگوی عالم را نه میتوان مسیحیاش خواند و نه اسلامی. نمیدانم این همه اصرار دوستدار بر فاقد خرد خواندن مسلمانان و دینداران از کجا میآید؟ در حالی که خودِ او که با این زور و قوت هیچ اندیشمندی را در جهان از افاضات خویش بینصیب نگذاشته است، این اندازه در «اندیشیدن» و توجه به تاریخ اندیشه، تاریخ فلسفه و تاریخ علم ناتوان است. خواندن کتابهای دوستدار اگر اتلاف وقت گرانمایه نباشد، حداقل آینهی خوبی از پریشانی فکری انسانی است که اولویتهای سیاسی و ایدئولوژیگاش را از اولویتهای علمی و فلسفیاش تمیز نمیدهد و مدام مرزها این دو را در هم میآمیزد. آرامش دوستدار، اگر اطلاق نام فیلسوف با این تفاسیر بر او روا باشد، فیلسوفی است با اندیشهای سخت پریشان و متناقض و انسانی است به غایت عصبانی و تندخو.
پینوشت: واکنشهای بعضی از دوستان باعث شد این تکمله را بیفزایم. آرامش دوستدار در پیشگفتار نسخهای از کتاب که من دارم، سعی کرده است تناقض آن عنوان «امتناع تفکر» را حل کند، اما به واقع فقط آن را پیچیدهتر کرده است با توضیحاتی مغلقتر از قبل. امروز داشتم برای یافتن چیزی در کتاب آن را ورق میزدم و دوباره به پیشگفتارش مراجعه کردم. در صفحهی ۲۲ کتاب جملاتی هست که شاهکارند. نمونههایی برجسته از تبختر و نخوت نویسنده که خود را قطب و محور عالم میشمارد و کشف خود را گویی بزرگترین کشف بشری میداند. خودتان بخوانید و قضاوت کنید. نمونههایی را میآورم با جملاتی در کروشه. رسمالخط از آن من است.
«تز یا دعوی این کتاب چندان چیزی از داراییها و اتکاهای حیاتی فرهنگ ما باقی نمیگذارد و این پرسش را که نکند انبوه مفاخر فرهنگی و پایههای استوارنمای آنها پوک و پوچ باشند تا اعماق تاریخ ما پیش میبرد. این کاویدن پیشرونده فقط نازایی فرهنگی ما را در برهنگیاش نشان نمیدهد، بلکه بیشکلی، بدبرشی و نامرغوبی جامههای فاخر و پوشندهی آن را نیز آشکار میسازد. طبیعتاً کمتر کسی میتواند روی محتویات این کتاب صحه بگذارد و خودش را نبازد، از دست ندهد. شُک آن برای فلج کردن کافی است.» [خودخواهی را ملاحظه میکنید؟ شُک کتاب برای فلج کردن کافی است!]
« . . . این بیشرمی و دریدگی را داریم که به فردوسی بیادبی کنیم. و تازه حق تقدم این فرومایگی در همان آغاز انقلاب از آنِ یک جانی دیوانه بوده است». [ملاحظه میکنید دوستدار چقدر عصبی است؟ به فردوسی بیادبی کردن یعنی چه؟ حالا چرا نمیشود فقط به فردوسی بیادبی کرد؟ میشود به حافظ یا ابن سینا یا ناصر خسرو بیادبی کرد ولی نمیشود به فردوسی بیادبی کرد؟ این پیشگفتار کتاب به جای اینکه درآمدی بر یم نقد فلسفی باشد، یک بیانیهی سیاسی است. ولی پیشگفتار کتاب، سخت خواندنی است، خواندنیتر از خود متن. مقدمهای است که آینهی تمام نمای ذهن عصبی و پریشان دوستدار است.]
نمونهی این جملات و خللهای لفظی و معنایی آنها در سراسر کتاب پراکنده است. برای نقد آرامش دوستدار تلاش زیادی لازم نیست. کافی است جملات خود او را بیاورید و از دل همانها سؤال بیرون بکشید. اما بگذارید این نکته را هم بگویم و بروم. کسی میداند از دید آرامش دوستدار «حقیقت» چیست یا «عقل» چیست؟ واقعاً فلسفه از زمان ارسطو و افلاطون تا امروز چه تحولاتی را در فهم «حقیقت» پشت سر نهاده است؟ آرامش دوستدار مسألهاش را در مبادی حل نکرده لاف رسیدن به مقاصد میزند.
مطلب مرتبطی یافت نشد.