آخر شب است، یعنی دیگر صبح سهشنبه است، و من مشغول کار. ناگهان فکری هجوم آورده است به مغزم و کارم را مختل کرده. هر چه با خودم فکر میکنم، میبینم یکی از هولناکترین چیزهایی که همیشه از آن گریزان بودهام، «خشونت» بوده است. وقتی میگویم خشونت، تمامی مظاهرش، همهی ابعادش، با هر کسی، هر چیزی و هر جایی را میگویم. خشونت پدر و مادر با بچهها، خشونت مرد با زن، خشونت قدرت سیاسی با شهرونداناش (یا با شهروندانِ ضعیفتر و در حاشیهاش)، خشونت انسان با حیوانها، خشونت انسان با طبیعت، خشونت کارفرما با کارمند . . . فهرستی دراز از این خشونتها دارم. باورم نمیشد که این سالها آنقدر به خشونت حساس شدهام که هر جا میبینماش، مشمئز میشوم و چندشام میشود از این همه حماقت و نفرتی که در دل این مظاهر خشونت هست. جایی که پدری یا مادری با خشم بر سر فرزند یکی دو سالهاش «تشر» میزند، جایی که مردی با اقتدار و صدای بلند زناش را ساکت میکند یا به او امر و نهی میکند، جایی که انسانی خود را مالکِ جان یک حیوان میداند و به خود اجازه میدهد به آسانی آبِ خوردن جاناش را بگیرد – اصلاً چه جای جان گرفتن؟ حتی آزردن حیوانی – (چه آن حیوان پرندهای باشد، یا خزندهای یا چرندهای یا درندهای) حتی وقتی که آن حیوان کاری به کارت ندارد یا تو راهی بهتر سراغ داری که جاناش را نگیری و از چنگالاش برهی، جایی که قدرت سیاسی اخلاق را زیر پا میگذارد و به بهانهی قانون خشنترین برخوردها را با بیدفاعان تحت حاکمیتاش میکند؛ اینجاها پستترین و تاریکترین نقاط کارنامهی انسان هستند. اینها مرا شرمسار میکند که نام عمومی گروهی از موجودات یعنی «انسان» را بر خود دارم که چنین شرمآور رفتار میکنند. اگر نبودند آنها که رحمت و رأفت و بشردوستی از گفتار و کردارشان تراوش میکند، سزاوار بود بمیرد این آدمِ خشن، این آدمِ «سفاک». آن عده از ما که در جاهایی، در کشورهایی، در شهرهایی زندگی میکنیم که خشونت، خونریزی و درشتی با انسانها، حیوانها و طبیعت را نمیبینیم، یکی از بزرگترین موهبتهای زندگی انسانی را داریم.
بارها با خودم فکر کردهام که چه باعث شده است این همه به خشونت حساس باشم، یا حساستر شوم. نخستین دلیلاش نوع خاص تربیت دینیام بوده است که با آنچه در محیطام آموختهام و آنچه خود به خود تلقین کردهام، خشونت را ضد-اخلاقی دیدهام همیشه. دومین و مهمترین دلیلاش، حضور و وجود پر نور بانو است که سخت از خشونت گریزان و بیزار است و مرا هم شدیداً به خشونت زبانی، تصویری و عملی حساس کرده است. این دلیل دیگر، اما، دلیلی است که برای بعضیها بدون شک قابل فهم نیست: این مخمل، گربهی زبان بسته و ناقلای خانهمان، سخت مرا به دردهای «حیوان»ها حساس کرده است! وقتی فکر میکنم که تصور درد کشیدن همین پسرکِ شیطانِ خانه چقدر روحام را میآزارد، مقایسهاش با سایر خشونتها دیگر معلوم است چه اثری در من مینهد. دلیل دیگری هم البته دارد: زیستن در اروپا، که خود البته خالی از خشونت نیست، حساسیت مرا به خشونت افزونتر کرده است. آنها که اینجا زیستهاند و در کشورهای جهان سوم، نه راه دور نرویم، در ایران خودمان زندگی کردهاند، میفهمند که هر چقدر غرب را بد بدانند و وطن را ستایش کنند، و هر چقدر در اروپا خشونتهای مختلف باشد، خشونتهایی که هر روزه در ایران میبینم یا دربارهاش میشنویم اینجا نیست. خشونت و ضعف یا فقدان دموکراسی رابطهای تنگاتنگ با هم دارند، درست همانطور که خشونت و «وجود دموکراسی» هم با یکدیگر رابطه دارند. باشد بحث فلسفی-سیاسی ماجرا برای یادداشتی دیگر.
پ. ن. واقعاً لازم است بنویسم یکی از دلایل نوشتن این یادداشت چه بود؟ دو روز است جلوی خودم را گرفتهام هیچ نگویم، نشد. آخر کار هم این همه طفره رفتهام، به درها گفتهام که همهی دیوارها بشنوند! این یادداشت کوروش را بخوانید شاید بعضیها تکانی بخورند؛ یا این یادداشت پرستو را.
مطلب مرتبطی یافت نشد.