این گذشته‌ی پر آشوب

به سرم زد امشب که چیزی را از میان کتاب‌های انبار شده پیدا کنم. بعد از کلی تمیزکاری و مرتب کردن به هم ریختگی‌ها، یکی از دفتر تلفن‌های قدیم‌ام را یافتم. دفتر تلفن که چه عرض کنم، یک تقویم کوچک جیبی که در هر گوشه‌ی آن شماره تلفنی بود،‌ صدها شماره تلفن. شماره تلفن‌هایی از عجیب‌ترین آدم‌هایی که با آن‌ها برخورد کرده بودم – و آدم‌های کاملاً معمولی. مروری بر آن همه شماره تلفن و به یاد آوردن آن گذشته سخت حال‌ام را دگرگون کرد. حالتی غریب دارد به یاد آوردن گذشته، گذشته‌ای که نمی‌دانی باید حفظ‌اش کرد یا فراموش‌. گذشته‌ای پر آشوب و آتشفشانی که هنوز هم حرارت‌اش را بعد از پنج سال حس می‌کنم: حس تابستان‌های داغ تهران و شب‌های قلهک؛‌ حس تمام دیوانگی‌هایی که به سرعت برق و باد گذشت و اکنون جای خود را به آرامش و سنجیدگی داده است. هنوز آن حس مبهم خمارم می‌کند. حال غریبی بود. حال وسوسه، حال شیدایی، حال عرفان‌های پر جذبه و کشش، حال بی‌خویشی، حالِ بی‌کسی،‌ حال تنهایی. روزگار غریبی بود. دوست دارم دفعه‌ی بعد که رفتم تهران ببینم می‌شود آن همه دیوانگی، آن همه شیدایی، آن همه بی‌تعلقی را باز زنده کرد یا نه. اما من دیگر آن آدم سابق نیستم. نه شدنی است آن حال، نه خواستنی. حالی بود که بود. همین. نه کمتر نه بیش‌تر. بعضی اوقات به صفا و سادگی آن روزهای خودم غبطه می‌خورم. اما حالا آن سادگی را چیز دیگری می‌بینم. بگذریم. بهتر است دفتر تلفن را ببندم. بس است آشوب گذشته. حال و آینده به قدر کافی آشوب دارد.

بایگانی