بعضی از دوستان و بزرگان اهل دانش، با حسن ظن و ادب، متذکر شدند که هر چند اصل نکتهای که باید گوشزد شود، بسیار مهم است و تذکار اخلاقی مهمی برای جوانان ماست، خوبتر آن است که در طرحی کلیتر که سطح بحث را از این موضوع خاص بالاتر ببرد، به صراحت بیشتری، اصل نکته را دوباره طرح کنم. لذا برای دفع این شبهه، خوب است به قوتِ تمام تکرار کنم که باور من این است که بر سر اصول اخلاقی به قدر مثقال ذرهای کوتاهی و سازش نباید کرد. نمیتوان گفت که اکنون که به پارهی بزرگی از ایرانیان ستم میرود، برای دفعِ ستمِ ستمکار میتوان رضا داد به نقضِ اصول اخلاقی. حتی اگر فرض کنیم که در این زیر پانهادن اخلاق، غایتی بزرگتر مد نظر است و آن هم دفعِ ستمِ ستمکار است، باز هم اجازه نداریم پا از دایرهی ادب و اخلاق بیرون نهیم. این هدف، خیر کثیر نیست بلکه منجر به شری کثیر خواهد شد و همواره میتوان نقض اخلاق را به همین شیوه توجیه کرد. اخلاق هم برای ما خوب است هم برای دشمن ما. حداد عادل با سخنانی که این روزها گفته است، هم به خود جفا کرده است و هم به ما. اما بگذارید وارد آن مرحله از بحث نشوم و به همین مقدار بسنده کنم که اگر هم حداد عادل اهریمن میبود (که باور دارم در این بازی از هیچ کس نباید اهریمن ساخت)، باز هم ما اجازه نداشتیم و نداریم که متوسل به دروغگویی و شبههافکنیهای باطل و نقض ابتداییات اخلاقی شویم (شواهد آنچه را گفتهام در نوشتهی پیشین آوردهام).
با تمام خشم خویش
با تمام نفرتِ دیوانهوار خویش
میکشم فریاد
ای جلاد!
ننگت باد!
آه هنگامی که یک انسان
میکشد انسان دیگر را
میکشد در خویشتن
انسان بودن را
بشنو ای جلاد
میرسد آخر
روزِ دیگرگون
روزِ کیفر
روزِ کینخواهی
روز بار آوردنِ این شورهزارِ خون
زیر این باران خونین
سبز خواهد گشت بذر کین
وین کویرِ خشک
بارور خواهد شد از گلهای نفرین
آه هنگامی که خون از خشم سرکش
در تنور قلبها می گیرد آتش
برق سرنیزه چه ناچیزست
و خروش خلق
هنگامی که میپیچد
چون طنین رعد از آفاق تا آفاق
چه دلاویزست
بشنو ای جلاد!
میخروشد خشم در شیپور
میکوبد غضب بر طبل
هر طرف سر میکشد عصیان
و درون بستر خونین خشم خلق
زاده میشود طوفان!
بشنو ای جلاد!
و مپوشان چهره با دستان خونآلود
میشناسندت به صد نقش و نشان مردم
میدرخشد زیر برق چکمههای تو
لکههای خونِ دامنگیر
و به کوه و دشت پیچیده ست
نام ننگین تو با هر مردهبادِ خلقِ کیفرخواه
و به جا مانده ست از خون شهیدان
برسواد سنگ فرش راه
نقش یک فریاد:
ای جلاد! ننگت باد!
از او میپرسم که چه حسی دارد وقتی که با دشمنانی که دوستاناش را کشتهاند روبهرو میشود. پاسخاش آسان است و صمیمانه. میگوید من اگر همان زمان با شاه که رفیق صمیمی من، مرتضی کیوان، را کشته بود، روبهرو میشدم، حداکثر کاری که میکردم این بود که کشیدهای به او میزدم. و باز هم میگوید که به نارفیقان هم اگر برسم خواهم گفت که:
«و نخواهم ایستاد رو در روی تو،
جز برای بوسه دادن!»
این تجربهی شگفتی است و تمرینی معنوی میخواهد؛ سلوک میخواهد. از هفتهی پیش مدام به این میاندیشم که چه میتوان کرد که آدمی صاف و بیگره شود؟ چگونه میتوان نقش کینه را از دل زدود؟ چگونه میتوان چنان آواز محبت سر داد که دشمن را هم نرم کرد؟ بیگره بودن و صاف بودن کار آسانی نیست. بسی کارافتادگان به اینجا که میرسند از پا میافتند. این همان شاعری است که میگوید:
من به عهدی که بدی مقبول
و توانایی دانایی است
با تو از خوبی میگویم
از تو دانایی میجویم
خوبِ من!
دانایی را بنشان بر تخت
و توانایی را حلقه به گوشش کن!
من به عهدی که وفاداری
داستانی است ملالآور
و ابلهی نیست دگر افسوس
داشتن جنگِ برادرها را باور
آشتی را به امیدی که خرد فرمان خواهد راند
میکنم تلقین
وندر این فتنهی بیتدبیر
با چه دلشوره و بیمی نگرانم من!
و این همان شاعری است که سالی را در همین روزگار «آزادی» به حبس رفت. به حبس رفت و هنگامی که بیرون آمد، تلخ نبود. نفرت در سخناش نبود و نیست. کسی از سایه کینهجویی ندیده است. حضورش به قدرِ سرِ سوزنی تلخی بغض و نفرت ندارد، حتی با آنها که در حق او جفا کردهاند. و این تجربه، تجربهای کمیاب، بل نایاب است. این سخنان را این روزها کمتر میشنوند. این سخنان، این روزها کمتر شنیده میشود، بس که همه در تب و تاباند و همه زخمدارند. با سایه که دردِ دل میکنم میگوید نباید برنجی و باید حال اینها را درک کنی. وقتی به جنگ گرگ میروند، چنگال گرگ مهیا میکنند. با خود و با او میگویم که: «و فکر نمیکنند که روزی خود شاید گرگ شوند». برای نشنیدن این سخنها، توجیه زیاد میآورند. بهانههای زیادی هم میتراشند. هر چه از اخلاق و ایمان بگویی، کمتر خریداری خواهد داشت. آنچه بیشتر خریدار خواهد داشت، همان کینخواهی است. همان نفله کردن حریف و رقیب است به شیوهی خود او. همان خاک در چشمِ مروت افکندن است به شیوهای که رقیبان میکردند و میکنند. اگر بگوییم دروغ بد است، خواهند گفت که در برابر دروغگو، دروغ هم میتوان گفت! و این لغزش سبز و غیر سبز نمیشناسد. سخن از کمیت و کیفیت نیست. ناگفته پیداست که آنها که همه اسبابِ قدرت و زور را در اختیار دارند و پیوسته به بانگ و رنگ، گوش و چشمِ آدمیان را از دروغ پر میکنند، زورمندترند. اما زورمندی حریف، زمینهساز کدامین انتخاب میشود؟ ما در اختیار شیوههای ناجوانمردانه مختاریم، نه مجبور. اگر تمام اوقاتمان صرف مبارزه شود و خسته و بیرمق در برابر حریفی زورمند ایستاده باشیم، باز هم به قدرِ سرِ مویی مجاز نیستیم اخلاق را زیر پا بگذاریم.
با خودم میگویم که هنوز هم میتوانیم بگوییم: «ای جلاد! ننگت باد!» هنوز هم این فریاد معنیدار است. اما فغان از وقتی که جهت مبارزه را گم کنیم. امان از روزی که در جنگ با گرگ، با چنگِ گرگ، به رنگِ گرگ درآمده باشیم و اصلاً گرگ شده باشیم. زنهار از روزی که خود در آستانهی فروافتادن به همان دام باشیم. این هشدارها کمتر شنیده میشود، اما سکوتِ آنها که معنای این لغزشها را بهتر میفهمند و خود سالهای درازی قربانی همین زبان و ادبیات بودهاند، امروز نابخشودنی است. چشم فروبستن بر این لغزشها به بهانهی اینکه اکنون رقیب و دشمن ما لت میخورد و سکوت باید کرد، دردناکتر است.
آدمی برای اینکه مروت و عدالتخواهیاش را نشان بدهد، نیازی نیست همواره با خشم و عصبانیت حنجره پاره کند و با درشتی هر نادرستی را بر زبان براند. برای انسان بودن و برای مروت داشتن، همچنین لازم است با دشمنان هم مروت کرد. از یاد نبریم که تنها دفع شبههی همراهی با ظلم کافی نیست. فراموش نکنیم که تنها ستیز با ستمکاری کافی نیست. این را هم باید بدانیم که در نبرد با تباهی و تیرگی، باز هم باید از تبار نور و پاکی بود و باقی ماند. «خون به خون شستن محال آمد محال». فتوت و اخلاق یعنی همین که به یکدیگر نهیب بزنیم که لغزشگاههای اخلاقیمان کجاست. و گرنه آسان به دام دیو میافتیم و آسان به همان سویی خواهیم رفت که دشمنان نور و آزادی میروند. پیمودن این راه آسان نیست. بر این عهد ماندن سخت است. برای استوار ماندن در راه اخلاق از دوست و دشمن ملامت خواهیم شنید. سوء برداشتها کم نخواهد بود. بیمهری هم خواهیم دید. افزودن به دشمنان کار دشواری نیست. مردی آن است که یکییکی از شمار دشمنان کم کنیم و همانها را که خطا میکنند نرم کنیم و به راه مهر و مروت فراخوانیم. مردی آن است که به همانها نشان دهیم که هر اندازه آنها ستم میکنند – به خود و به ما – باز ما این اندازه فتوت، ایمان و اخلاق داریم که چون آنها خود را آلودهی این لغزشها نکنیم. بگذارید با شعری دیگر از سایه این قصه را تمام کنم:
بیهوده گمان میبرند که من،
به روی تو تیغ خواهمکشید
رفیق!
و یا درِ خانهام را
به روی تو خواهم بست!
بیهوده گمان میبرند که من
رو در روی تو خواهم ایستاد!
و ننـگ و نام را خواهم برد از یاد!
من تیغی را کـه با خون برادرم
و اشک مادرم آب دادهاند،
نخواهم کشید
جز به روی دشمن
و نخواهم ایستاد رو در روی تو،
جز برای بوسه دادن!
پ. ن. عنوان نوشته هم برگرفته از شعری دیگر از سایه است.
مطلب مرتبطی یافت نشد.