@ ۲۵ تیر، ۱۳۹۲ به قلم داريوش ميم
۱
راه صلح، از میانهی پردهپوشی بر بیداد بیدادگران و نادیده گرفتن ستم سیستماتیکشان نمیگذرد. تبلور آرمانهای جنبش سبز، نبضاش در کوچهی اختر میتپد. این آرمان است که میتواند باز هم فاصله ۲۵ خرداد ۸۸ تا ۲۴ خرداد ۹۲ را طی کند و بگوید – به جهانیان و به همهی آنها که به ملت ایران ستم کردهاند – که این میرحسین موسوی و حسن روحانی نیستند که اهمیت دارند. این مردماند که خاکِ راه را کیمیا میتوانند کرد. مردم ما به مستبدان داخلی و خارجی همین نکته را خواستند بگویند و گفتند. یقین دارم که باز هم خواهند گفت. ولی بیشک راهاش نادیده گرفتن حقوق بخشی از انسانها به خاطر منافع یا شعارهای گروهی دیگر نیست. تبعیض فقط وقتی از جمهوری اسلامی یا از اسراییل سر بزند ناپسند و مذموم نیست. نیازی نیست برای تبعیض سلاح به دست بگیری یا کسی را از خانهاش برانی. همین که فرصتی داشته باشی که تبعیض را پیش چشم مردم به نقد بکشی و رسوایی بیداد را فریاد بزنی، ولی چنین نکنی، یعنی تبعیض صریح و آشکار. تبعیض، تبعیض است. مهم نیست که تبعیض علیه دیندار باشد یا بیدین. علیه سنی باشد یا شیعه. علیه بهایی باشد یا مسلمان. علیه فلسطینی باشد یا آن استاد یهودی دانشگاه که ناگزیر به ترک وطناش میشود به خاطر انتقاد از سیاستهای دولتاش. تبعیض شامل همهی اینها میشود ولی وقتی عامدانه فقط از یک تبعیض سخن بگویی و دقیقاً در جایی که مهیبترین تبعیضها علیه نه تنها یک طایفه از انسانها بلکه علیه بشریت صورت میگیرد، سکوت کنی و از آن تبعیض چیزی نگویی، یعنی نزدیک شدن به ستمگران. نقد غرب خوب است به شرط آنکه همراه با نقد خویشتن هم باشد. ولی به ریشخند گرفتن خویشتن و فرشتهی پاک و مطهر دیدن دیگری، نمونهی دیگری است از تسلیم و تبعیض همزمان.
۲
جنبش سبز با پیوستن یک نفر، میرحسین موسوی، به مردم آغاز شد. این حرکت، که بذری بود که آرامآرام دارد به بار مینشیند، چیزی نبود جز مقاومت و ایستادگی. چیزی نبود جز تن ندادن به بیداد. تمام قصه از اینجا آغاز شد که زندگی یعنی اینکه تسلیم بیداد نشوی؛یعنی «تسلیم این صحنهآرایی خطرناک» نشوی. آرمانهای جنبش سبز، مسیرش از کوچهی اختر میگذرد. از برابر دیدگان مردی که ردای رهبری نپوشید و پیوسته خود را «همراه» مردم شمرد. مردی که «هنرمند» بود ولی میان او و انسانها فاصله نبود. مردی تن به حصر داد ولی تن به ستم نداد. مردی که بخشی از مردم بود و هست. مردی که در میان مردم تکثیر شد تا به ما بگوید که:
آتش
آنگاه آتش است
کز اندرون خویش بسوزد،
وین شامِ تیره را بفروزد.
اما، واقعاً آیا بر ما حرجی هست در میانهی این وضعیت دلآزار و تلخ که بیخردی بر سر بیخردی تلانبار میشود و جدل پشت جدل میآید؟ آیا برای سرزمینی که سالهاست در فقر شدید فرهنگی و عقلانی به سر میبرد – و از اساس تفکر روشمند و انتقادی در آن مهجور است – غریب است این جدالها؟ بیگمان «سندرم جمهوری اسلامی» در دمیدن بر این فقر سهم داشته است. هم خود جمهوری اسلامی با کارنامهی بیکفایتیهایاش در دامن زدن به این بحران سهم داشته و هم کسانی که بغضی وسواسآمیز با جمهوری اسلامی دارند. سندرم جمهوری اسلامی یعنی اینکه ام المسایل عالم را جمهوری اسلامی و ولایتاش بدانی و سهم و نقش یکایک آدمیان – از جمله من و شما – را در معضلاتی که در آن هستیم دستکم بگیریم. سندرم جمهوری اسلامی یعنی اینکه فکر کنی اوج توفیقات بشری و انسانی یعنی اینکه هر چه از نظر جمهوری اسلامی تابو و ممنوع است باید بأی نحو کان شکسته شود تا استقلال ما نشان داده شود. ولی جمهوری اسلامی تنها یک بخش از قصه است. جنگ زرگری جمهوری اسلامی و اسراییل بخشی کوچکی از ماجراست. مسأله ما هستیم. ماییم که از خویش تهی شدهایم. ما هستیم که باید نخست گریبان خود را بگیریم. ما اگر گریبان خود را بگیریم خواهیم توانست خاتمی و میرحسین و حسن روحانی را چنان بسازیم که میخواهیم باشند: انسان، مهربان، «همراه» با مردم. ماییم که اگر با خودمان صادق باشیم وقتی که دهاندریدهی بدنامی از فراز بنایی برکشیده بر خون و ستم آب دهان به روی ملت ما میاندازد و برکشیدهی آنان را گرگ میخواند، در سایهی او به ملاطفت و مهر و دوستی نمیآرامیم. مشکل ماییم. مشکل جمهوری اسلامی یا اسراییل نیست. ما هستیم که اخلاق را به نام بایکوت معزول کردهایم و حکم زوالاش را در خیالمان صادر کردهایم.
کثرتگرایی و دیگریخواهی مندرج در جنبش سبز، چیزی نیست جز به رسمیت شناختن انسان. اما به رسمیت شناختن انسان و زندگی. نه اعتبار و مشروعیت بخشیدن به ستم یا سکوت در برابر ستم. نه همراهی با بیدادگر و همنفسی و همنشینی با ستمگران. ستمگر را هم میتوان و باید با انسانیتاش آشتی داد اما نه با سکوت در برابر ستماش یا تأیید و تصویب ضمنی یا صریح جنایتاش. راه سبز شدن بر هیچ کس بسته نیست. راهاش اما جعل و تحریف نیست. راهاش این نیست که خبیثان را به جای پاکان بنشانی و مقتول را به جای قاتل سیاست کنی. جنبش سبز را نمیتوان در خاک تبعیض و بیداد و در سایهی کسانی که ملت ما را فریبخوردهی گرک میدانند، سفیر صلح و فرهنگ شناخت. جنبش سبز، تعارضی بنیادین با این نعل وارونه زدنها دارد.
۳
وقتی صاحبان قدرت و ثروت کسی را دعوت به شرکت در مراسمی میکنند که از اساس مخدوش و ملکوک است و ابزار نهادی سیاسی است که ریشهاش در خون است و شالودهاش ستم و تبعیض، مدعو ستایش میشود درست همانطور که او به ستایش و تقدیر نهاد فرهنگی برآمده از ستم میپردازد. اینجاست که آدمی عملهی ظلم میشود و بخشی و ضمیمهای از طرحی ضد انسانی و تبعیضآمیز. میشود حتی از تریبونی که پیش روی آن فرد نهادهاند سخنانی ظاهراً عدالتخواهانه گفته شود، اما بر زمینی که بر پشت شکستهی ملتی دیگر استوار است که حتی نفس حضور و وجودشان انکار میشود آن هم درست در لحظهای که میگوییم «من» یا «ما». و چه فرقی میکند که بگوییم «ما شما را دوست داریم»؟
اعتراض به حضور هنرمندی که نه سیاستمدار است و نه رهبر سیاسی، در سرزمینی که تمام نهادهاییاش بر انکار وجود ملتی دیگر بنا شده است، «بایکوت» نیست. تلاشی است برای بلند کردن صدای ملتی که به استضعاف کشیده شدهاند. ملتی که روز به روز کوچکتر میشود. آنکه امروز در بایکوت است، ملت فلسطین است. جایی در جهان نیست که اسراییل در آن حاضر نباشد یا صدایاش شنیده نشود. اسراییل محرومیتی ندارد؛ بایکوت علیه اسراییل بیمعناست؛ از سیاست و هنر و فرهنگ گرفته تا اقتصاد و علم. آنکه در بایکوت سیستماتیک به سر میبرد، ملت فلسطین است. اگر بایکوتی نشانهی شکست و بنبست اخلاق باشد، بیشک بایکوت سیستماتیک ملت فلسطین است که آیینهی شکست توأمان اخلاق و قانون است. در کشوری که نفس وجودش در گرو صدور یک بیانیه بالفور است، شهرکسازی مستمر اسراییل و ضمیمه کردن روز به روز زمینهای فلسطینی به اراضی ربوده شده و غصبی تحدی آشکار قوانین بینالمللی و تمام قطعنامههای سازمان ملل است. اگر مردمی و ملتی مشروعیت اخلاقی داشته باشد، بیشک مردم فلسطیناند که در آن دیار حق آب و گل دارند؛ در دیاری که پیش از شکل گرفتن سازمان ملل وجود خارجی و فیزیکی داشته است. مشروعیت حقوقی اسراییل هم با نقض مکرر قطعنامههای سازمان ملل پیشاپیش به باد رفته است. فروکاستن این اعتراض به سیاست چپ یا راست، یا به منازعهی ایدئولوژیک جمهوری اسلامی یا سپر کردن رفتار ضد انسانی با بهاییان، چیزی نیست جز معطوف کردن نگاهها به جای دیگر.
۴
اما اصل قصه جای دیگری است. انتخاب حسن روحانی، یک ناراضی بزرگ در منطقه و جهان دارد. و این ناراضی بیپروا و بیشرم کسی نیست جز اسراییل. جنبش سبز نمایندهی تفکری بود که هشدار میداد شکاف افتادن میان مردم و حاکمان سیاسی تبعات و عواقب ویرانگری دارد. اسراییل از کم شدن این فاصله میان مردم و حاکمان سیاسی ناراضی و بلکه هراسان است. فضای مصنوعی برآمده از جنجال اخیر، یک نتیجهی روشن دارد: دور کردن جنبش سبز از روحانی. فرمول این طرح هم بسیار ساده است: آن هنرمند جنجالی را میتوان به جنبش سبز گره زد و بلکه او را تبلور و تجسم آرمانهای جنبش سبز دانست. مردمی رنجدیده چهار سال خون دل خوردند و صبر کردند تا به جهانیان نشان بدهند که این مردم منزلتشان بیشتر از آن است که قربانی ستیز ایدئولوژیک رهبران سیاسی خودشان و زیادهخواهان جهان باشند و سپر انسانی تبادل آتش آنها؛ اما میتوان به آسانی با سکوتی رضایتآمیز و نشانی غلط دادن چهرهی این مردم را خراش داد آن هم به مستمسک نشر فرهنگ و اشاعهی صلح. آن هنرمند نه سیاستمدار است نه روشنفکری که بتواند نقد قدرت کند. اما بیشک میتوانست در برابر دولتی که هیچ پلیدی و شناعتی نیست که از او سر نزده باشد، سکوت نکند و لبخند نزند.
اسراییل از آدمربایی گرفته تا تروریسم، از شکنجه گرفته تا بیاعتنایی به همهی موازین بینالمللی، از نقض حقوق بشر گرفته تا تبعیض صریح، خطایی نیست که مرتکب نشده باشد. یک سوی آن جشنواره مبارزه با تبعیض است در جمهوری اسلامی و سوی دیگر متصل به آن همان چهرهای است که از جنس محمود احمدینژاد است. یعنی این تناقض حیرتآور، این فروپاشی اخلاقی آشکار، این فقدان مشروعیت بارز ندیدنی است؟ و آیا عجیب نیست که در میان همهی مدافعان این حرکت تحریکآمیز و جنجالی هر وقت سخن از جنایتهای اسراییل به میان میآید یا تباهی اخلاقی و سیاسی این دولت پرمفسده گوشزد میشود، فغان آنها به عرش میرسد و تمام کوشششان این است که هیچ سخنی در نقد اسراییل شنیده نشود و تمام نقدها منصرف و معطوف به جای دیگری شود؟ سرّ این سکوت و این طفره رفتن سماجتآمیز چیست؟ رمز نکته کجاست که هر کس از اسراییل انتقاد کند یا متهم به یهودیستیزی است یا منکر هولوکاست قلمداد میشود یا برچسب بهاییستیزی میخورد؟ چه منطقی حکم میکند که هر کس منتقد اسراییل باشد یا حقوقبگیر جمهوری اسلامی است یا سرسپردهی ایدئولوژیهای چپ، که انگار این روزها «چپ بودن» چیزی است همردیف دشنام و ناسزا که لقلقهی زبان بسیار کسان شده است؟
مبارزه با شر و تباهی و دفاع از صلح و آشتی، با تغافل و تجاهل، شدنی نیست. آگاهی، چشم اسفندیار خودکامگان است؛ از تهران گرفته تا بیتالمقدس. راه آگاهی رساندن، پاک کردن صورت مسأله و مغفول نهادن بخشی از واقعیتها نیست.
[انتخابات ۹۲, جنبش سبز, در نقدِ سياستزدايی از سياست, دربارهی اخلاق و سياست, دربارهی اسراييل] | کلیدواژهها: , اسراييل, جنبش سبز, سايه, ميرحسين موسوی
از وقتی این ماجرا بالا گرفته،من به حرکت مارلون براندو فکر میکنم که بدلیل زشترفتاری علیه سرخپوستهای امریکا، متنی اعتراضی را بدست زنی سرخپوست داد تا در مراسم گرفتن جایزه اسکار بخواند و خود از گرفتن جایزه سرباز زد. میخواهم بگویم که بله! هنرمند میتواند به صلح راستین دامن بزند، اما هنرمندی که در بند شمار جایزههایش نباشد. سطحینگر نباشد. فکر میکنم مثلا مخمبلباف نمیتوانست یادداشتی را بدست یک نوجوان فلسطینی بدهد وکاری مشابه کند؟
فقط میتونم بگم متن زیبایی بود و خیلی حرفایی که نمیدونستم چطوری بگم رو به زیبایی گفته بودید