نازک‌آرای تنِ ساقِ گلی…

برای من همیشه عشق، ملازم و مترادف ایمان بوده است. همیشه. هر وقت این آیه‌ی مصحف شریف را می‌خوانم که: «احسب الناس ان یُترکوا ان یقولوا آمنا و هم لا یفتنون»، جز ایمان و بیعت باطنی و معنوی، البته که عشق پیش روی من است. عشق به همه‌ی معانی‌اش از جمله در همین معنای خاکی و زمینی‌اش (این تفکیک را هم اساساً من جعلی می‌دانم؛ عشق، عشق است و آسمانی و زمینی هم ندارد!).

عشق، پاس‌داشت و تیمارخواری می‌طلبد. عشق، کوشش می‌خواهد. آن‌چه به کشش حاصل می‌شود، وصال است. عشق و حفظ آن، کوشش می‌خواهد. عشق را نمی‌توان به امانِ خدا رها کرد و به دستِ تقدیر سپرد. در دایره‌ی قضا هم کوشش و خونِ دل خوردن لازم است. عشق و ایمان، هم‌عنان وفا هستند و حفظ پیمان. در هر دو ممکن است یا پیمانی شکسته شود یا از عهدی غفلت شود. این قصورها هم البته جبران‌شدنی‌اند مگر آن‌که ریشه را زخمی کرده باشی. آدم هم «ربنا ظلمنا انفسنا» گفت و «کلمه» را از پرودگار خود پذیرفت و باز بر مسند «علم الاسماء» نشست. عشق هم از همین جنس است. عشق هم فتنه دارد و امتحان. وقتی پذیرفتی در این دایره هستی، ناگزیر باید ملتزم آداب‌اش باشی. عشق، «خرابات» است. این‌جا خراب‌ات می‌کنند. باید دست از خواسته‌های ریز و درشت‌ات بکشی. این‌جاست که می‌گویند: «قدم منه به خرابات جز به شرط ادب».

ادبِ عشق و ایمان همین است که در هنگامه‌ی فتنه و در بحبوحه‌ی امتحان بتوانی ریشه را نگه داری. عشق، به هوس و بازی‌بازی پاسبانی و باغ‌بانی نمی‌شود. این ساقه را باید به خون دل تیمارخواری کرد. خارها باید خورد و دل‌رمیده نشد. از همه مهم‌ترین این‌که عشق، دو سویه است: «گرت هواست که معشوق نگسلد پیوند / نگاه دار سرِ رشته تا نگه دارد»! این پیمان را پاس داشتن آسان نیست. «بیفتد آن‌که در این راه با شتاب رود».

اتفاقی که در انتخابات اخیر افتاد، فقط درس‌های سیاسی نداشت؛ درس‌های معنوی و باطنی زیادی هم داشت. درس‌های شخصی و فردی هم داشت. آدم می‌تواند با نگاه به همین رخدادها ترازو دست‌اش بگیرد و خودش را بسنجد و ببینید خودش آیا مثل همین‌ها رفتار کرده است یا نه؟ یک اتفاق حیرت‌آور رخ داده است و صدمه‌ی بزرگی به اعتمادِ یک ملت خورده است. آن‌که مسؤول احقاق آن حق و مکلف به جلب اعتماد است، عملاً در مقام سلب اعتماد نشسته و تمام تقصیرها را به گردن آن‌ها می‌اندازد که می‌گویند اعتمادِ ما صدمه خورده است. نکته‌ی ظریف این است: جایی که شبهه و شکی پدید آمده، نمی‌شود با فرافکنی آن شبهه را زدود؛ باید قدم‌های دیگری هم برداشت. بازسازی ایمان و اعتماد کار ساده‌ای نیست. از خودمان حساب بکشیم و ببینیم که آیا در مقیاس خُردتر، خودمان همین کار را نکرده‌ایم؟

یادمان نرود که اگر بگوییم در شرایط فعلی همه حال‌شان ناخوش است و اتفاق‌هایی افتاده که دل‌ها خون است و خردها سرگردان، پس می‌توان از شکسته شدن بعضی حرمت‌ها و دریده شدن بعضی پرده‌ها چشم‌پوشی کرد، این خود یعنی این‌که ما به همان منطق کودتا تسلیم شده‌ایم. منطقِ کودتا چی‌ست؟ مصلحت قدرت، ایجاب کرده است که حقیقت و اخلاق قربانی شود! می‌شود در بعضی چیزها اغماض کرد. می‌شود چشم‌پوشی کرد. می‌شود صبر کرد. اما تعلیق کردن و توجیه کردن شکسته شدن بعضی حرمت‌ها، یعنی تن دادن به همان منطق، یعنی آلوده شدن به متاستاز دروغ و توجیه دروغ.

با هم مهربان‌تر باشیم. کامِ همه‌ تلخ است. همه‌ی دل‌ها خون است. اما ایمان، امید، عشق و اعتماد را بازیچه نکنیم. استخفاف‌گران در دامن زدن به تیره شدن دریای ایمان و امید نقش داشته‌اند بدون هیچ شکی. اما تنها بازی‌گران میدان اعتماد و عشق، بدکنشان نیستند. ما هم هستیم. ما هم مسؤولیتی داریم. ما هم حقوقی داریم و تکالیفی. یادمان نرود که اگر «گفتیم» (قرآن حتی از «قول» به ایمان حرف می‌زند) که ایمان آورده‌ایم، رها نخواهیم شد. فتنه و امتحان لحظه به لحظه بر سر راه‌مان خواهد بود. «لیبلوکم ایکم احسن عملاً» تا معلوم شود کدامین از این‌ها نیکوتر عمل خواهد کرد. و بعضی حرف‌ها از جنسِ عمل‌اند.

روز تلخی خواهد بود اگر ناگزیر باشیم بگوییم که:
نازک‌آرای تنِ ساق گلی
که به جان‌اش کِشتم
و به جان دادم‌اش آب
ای دریغا! به بَرَم می‌شکند…

بایگانی