چه عالم طاقتفرسایی است، عالمی که در آن نتوان روح را به حمام برد! چه فضای تنگ و کدری میشد اگر نمیتوانستی مرهمی بر این همه زخم بنهی که هر روزه بر خود میزنی! ای… «ای از تو آبستن چمن! ای از تو خندان باغها»! ای جانِ جان! ذوقی دارد رخ گشودن آفتاب را پس از طوفان و تیرگی و غبار دیدن. و چقدر فاصله تا «نبودن» کوتاه است! آدم این را وقتی میفهمد که زمان و مکان در هم فشرده شده باشد؛ وقتی که پرده از پیش دیدگانات برداشته شود و به عیان ببینی که میان وجود و عدمات فاصله به قدر مویی بیش نیست بلکه همان مو هم نیست! پس «ای حیاتِ دوستان! در بوستان، بی من مرو!» که «این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است!».
برای آزمودن این حال، اگر نسیم عنایتی وزیده باشد و سایهی لطفی بر سرت افتاده باشد از شهپر عنقایی، حاجت به هیچ ریاضتی نیست؛ خردک شرری از محبت کافی است که این زبانه را بر افروزد. آن وقت آسان میشود گفت که:
اگر به آبِ «محبت» بر آوری غسلی
همه کدورتِ دل را صفا توانی کرد!
مطلب مرتبطی یافت نشد.