اگر به آبِ «محبت» بر آوری غسلی…

با تو نشستن، با تو هم‌کلام شدن، با تو نفس زدن، گویی زیر باران بودن است. انگار تنی زخم‌خورده و چرکین را با شست‌وشویی درمانگر و التیام‌بخش ببری که چرک‌ها و آلودگی‌ها را از زخم‌ات می‌شوید و بسانِ دستِ مسیحا، تنِ رنجور و تیغ‌خورده را شفا می‌دهد… بهشت و نعیم و رضوان چه می‌تواند باشد، جز همین لحظات امن و آرامش؟ ایمانی که امنیت دهد و سکینه، خود عین بهشت است و رضوان. فردوس نسیه به چه کار آید وقتی در حضور تو همه‌‌ی نعیمِ بهشتِ موصوف مهیاست؟ بهشت چرا باید طلبید وقتی در محضری بنشینی که در سینه‌ات نه کینه‌ای بماند و نه بغضی؟

چه عالم طاقت‌فرسایی است، عالمی که در آن نتوان روح را به حمام برد! چه فضای تنگ و کدری می‌شد اگر نمی‌توانستی مرهمی بر این همه زخم بنهی که هر روزه بر خود می‌زنی! ای… «ای از تو آبستن چمن! ای از تو خندان باغ‌ها»! ای جانِ جان! ذوقی دارد رخ گشودن آفتاب را پس از طوفان و تیرگی و غبار دیدن. و چقدر فاصله تا «نبودن» کوتاه است! آدم این را وقتی می‌فهمد که زمان و مکان در هم فشرده شده باشد؛‌ وقتی که پرده از پیش دیدگان‌ات برداشته شود و به عیان ببینی که میان وجود و عدم‌ات فاصله به قدر مویی بیش نیست بلکه همان مو هم نیست! پس «ای حیاتِ دوستان! در بوستان، بی من مرو!» که «این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است!».

برای آزمودن این حال، اگر نسیم عنایتی وزیده باشد و سایه‌ی لطفی بر سرت افتاده باشد از شهپر عنقایی، حاجت به هیچ ریاضتی نیست؛ خردک شرری از محبت کافی است که این زبانه را بر افروزد. آن وقت آسان می‌شود گفت که:
اگر به آبِ «محبت» بر آوری غسلی
همه کدورتِ دل را صفا توانی کرد!

بایگانی