همیشه راهِ دیگری هم هست!

هر مسأله‌ای یا هر وضعیتی فقط یک جواب یا توضیح ندارد. شاید دو جواب داشته باشد. شاید بیشتر. همیشه ما ناگزیر نیستیم از میان دو گزینه یکی را انتخاب کنیم. همیشه پاسخ‌ها صفر و یک نیستند. حتی وسوسه می‌شوم بگویم که هیچ وقت پاسخ‌ها صفر و یک نبوده و نیستند. این ما هستیم که پاسخ‌های صفر و یک را می‌سازیم. ما این پاسخ‌ها و این وضعیت‌ها را خلق می‌کنیم. بیشتر برای راحتی خودمان. شاید دلیل‌اش این است که به نحوی شهودی از عجز و ناتوانی خودمان آگاه‌ایم. همیشه وقتی به این شعر مولوی فکر می‌کنم، ناچیز بودن و حقارتِ بی‌اندازه‌ی آدمی در چشم‌ام بزرگ می‌شود:

چه دانستم که این سودا مرا این سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی‌ام در اندازد میان قلزم پر خون

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فرو ریزد ز گردش‌های گوناگون

نهنگی هم بر آرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون

چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون

«چه دانم‌»های بسیار است، لیکن من نمی‌دانم
که خوردم از دهان‌بندی در آن دریا کفی افیون

البته بسیاری از این شعر، هزاران معنای متفاوت می‌فهمند. هر معنایی به جای خود. بد نیست این فکر را که مدت‌هاست درون‌ام را می‌گزد عیان کنم. خیلی اوقات مردم این شعرها را می‌خوانند و وسوسه‌ی صوفی‌گری یا عارف‌مشربی برشان می‌دارد، بدون این‌که راهی به آدمیتِ خودشان ببرند. حاصل‌اش چیزی نمی‌شود جز نخوت و تکبر و احساس استغنا و گرمای بیهوده. خیال برشان می‌دارد که در این سرما و ظلمت بیکران عالم، این کنجِ گرم و مأنوس عرفان و شعر حافظ و مولوی را نباید از دست داد! البته برای عده‌ای خوب است این فکر. همه قرار نیست با پرسش‌های مهیب و هستی‌سوز رو به رو شوند و دست به گریبانِ انتخاب‌های دشوار باشند. برای فهم این‌ها – برای فهم دشواری این وضعیت و بغرنج بودن این حال – همیشه خرد و عقل نیست که به کار می‌آید. گاهی برای فهم مسأله‌ای که اتفاقاً بسیار هم عقلی است، نیاز به حسی داریم قوی. حواس درونی قوی، به خیالِ‌ من، از جنس عقل‌اند… دارم از اصل حرف‌ام دور می‌افتم. قصه‌ی عقل و عشق و احساس را می‌گذارم برای وقت دیگر. می‌گفتم که راه‌های دیگری هم هست. به عبارتی همیشه راه دیگری هم هست. نهایت تنگ‌نظری است که همیشه تمام آن‌چه را از کودکی آموخته‌ایم و در برابرمان نهاده‌اند، تنها راه ممکن بدانیم. ممکن است ندانیم که پاسخ‌های ممکنی که برای یک مسأله متصور است، به جز همین یک یا دو یا چند پاسخی که تا به حال برای‌مان خوانده‌اند، دیگر چه می‌تواند باشد. همین که نمی‌دانیم، ما را در تاریکی قرار می‌دهد. تصور باطلی است که آن تاریکی را روشن فرض کنیم و هر احتمالی را با همین سادگی نفی کنیم. سخت‌گیری و تعصب، از هر سویی نشان خامی است. شاید در ریاضیات، معادله‌ی درجه‌ی دوی یک مجهولی دو جواب داشته باشد. اما زندگی بشری و احوالات انسانی، پیچیده‌تر از این‌ها هستند. بسیار پیچیده‌تر. گاهی اوقات، ما انسان‌ها، از فرط تنبلی به سادگی تمام پاسخ‌های سنتی و تاریخی را به پرسش‌ها یا به عبارتی در برابر چالش‌ها، مثل طوطی تکرار می‌کنیم. یکی از دلایل‌اش البته می‌تواند تنبلی باشد. یک دلیل دیگرش ممکن است توهم بصیرت و دانش عمیقی باشد که ورای آن چیزی نیست. افسوس! حیف! بعضی‌ها می‌توانند بهتر از این باشند. همیشه راه‌های دیگری هم هست. هر چه فکر می‌کنیم تنها دو گزینه‌ای است، چه بسا گزینه‌ی سومی هم داشته باشد. و هر مسأله‌ی سه گزینه‌‌ای، چه بسا گزینه‌ی چهارمی هم داشته باشد و الخ. در اوج یقین، باید همیشه جایی برای ناممکن و نامحتمل باز گذاشت. جز این اگر باشد، در تلاطم‌های آن قلزم پرخون، بازنده خواهیم بود. «تبدیل»‌ها همیشه ممکن است از راه برسند. «و اشرقت الأرض بنور ربها»…

بایگانی