کورسوی چراغِ امید… و دریغ

می‌خواستم درباره‌ی نامزدی خاتمی چیزی بنویسم. یک ساعت است که صفحه‌ها نوشته‌ام و همه را کنار می‌گذارم. به جای تمام این‌ها، یک آلبوم موسیقی می‌گذارم این‌جا، آلبوم چاووش ۷ که به مناسبت سالگرد انقلاب منتشر شده بود؛ زمانی که هنوز آرمان‌ها و آرزوها تازه بودند و این اندازه سرخوردگی و ناکامی نبود. زمانی که هنوز چراغ امید روشن بود و شعله‌اش زبانه می‌کشید.

دردِ امروزِ ما، امید و آرزوی امروز ما،‌ هنوز، همان «روشنی»، «خوبی»، «دانایی»، «عشق»، «ایمان» و «امید» است به جای «ظلم» و «ظلمت»، «زشتی»، «ریا»، «دروغ» و «یأس». شاید یکی آمد و این‌ها را آورد. دریغ که غمِ ما همیشه ترجیع‌بندش همین «شاید» است!

این آلبوم را که گوش می‌دهید،‌ این شعر سایه را هم بخوانید تا آخر (یک بار دیگر هم این شعر را در ملکوت آورده بودم). این شعر را سایه در سوم اسفند ۱۳۵۷ سروده است (نیاز به گفتن دارد که حتی تاریخ سروده شدن این شعر هم سیاسی است؟). این قطعات را گوش بدهید و این شعر را بخوانید. لابد اگر روزی آرزوی و سودایی در کار آن تغییرها کرده باشید، شاید اکنون سینه‌تان مالامال از حسرت و اندوه شود. شاید هم نه.

ای شادی!
آزادی!
ای شادی آزادی!
روزی که تو باز آیی،
با این دل غم پرورد
من با تو چه خواهم کرد؟

غم‌هامان سنگین است.
دل‌هامان خونین است.
از سرتا پا مان خون می‌بارد.
ما سرتا پا زخمی،
ما سرتا پا خونین،
ما سرتاپا دردیم.
ما این دل عاشق را
در راه تو آماج بلا کردیم.

وقتی که زبان از لب می‌ترسید،
وقتی که قلم از کاغذ شک داشت،
حتی، حتی حافظه ازوحشت در خواب سخن گفتن، می‌آشفت،
ما نام تو را در دل
چون نقشی بر یاقوت،
می‌کندیم.

وقتی که در آن کوچه‌ی تاریکی
شب از پی شب می‌رفت،
و هول، سکوت‌اش را
بر پنجره‌ی بسته فرو می‌ریخت،
ما بانگ تو را، با فوران خون،
چون سنگی در مرداب،
بر بام و در افکندیم.

وقتی که فریب دیو،
در رخت سلیمانی،
انگشتر را یک‌جا با انگشتان می‌برد،
ما رمز تو را، چون اسم اعظم،
در قول و غزل قافیه می‌بستیم.

از می، از گل، از صبح،
از آینه، از پرواز،
از سیمرغ،از خورشید،
می‌گفتیم.

از روشنی، از خوبی،
از دانایی، از عشق،
از ایمان، از امید،
می‌گفتیم.

آن مرغ که در ابر سفر می‌کرد،
آن بذر که در خاک چمن می‌شد،
آن نور که در آینه می‌رقصید،
در خلوت دل، با ما نجوا داشت.
با هر نفسی مژده‌ی دیدار تو می‌آورد.

در مدرسه، در بازار،
در مسجد، در میدان،
در زندان، در زنجیر،
ما نام تو را زمزمه می‌کردیم:
آزادی!
آزادی!
آزادی!

آن شب‌ها، آن شب‌ها، آن شب‌ها،
آن شب‌های ظلمت وحشت‌زا،
آن شب‌های کابوس،
آن شب‌های بیداد،
آن شب‌های ایمان،
آن شب‌های فریاد،
آن شب‌های طاقت و بیداری،
در کوچه تو را جستیم.
بر بام تو را خواندیم:
آزادی!
آزادی!
آزادی!

می‌گفتم:
روزی که تو باز آیی،
من قلب جوانم را
چون پرچم پیروزی
برخواهم داشت.
وین بیرق خونین را
بر بام بلند تو
خواهم افراشت.

می‌گفتم:
روزی که تو باز آیی،
این خون شکوفان را
چون دسته گل سرخی
در پای تو خواهم ریخت.
وین حلقه‌ی بازو را
در گردن مغرورت
خواهم آویخت.

ای آزادی!
بنگر!
آزادی!
این فرش که در پای تو گسترده‌ست،
از خون است.
این حلقه‌ی گل خون است
گل خون است …

ای آزادی!
از ره خون می‌آیی،
اما
می‌آیی و من در دل می‌لرزم:
این چیست که در دست تو پنهان است؟
این چیست که در پای تو پیچیده‌ست؟
ای آزادی!
آیا
با زنجیر
می‌آیی؟…

پ. ن. اگر اهلِ حرف جدی‌تر و رسانه‌ای هستید، این برنامه را می‌توانید آنلاین تماشا کنید: «ایران و غرب».

بایگانی