درست همان روزی که آمریکا اعلام کرد که برای مخالفان در سوریه سلاح میفرستند، چند روز پس از اینکه جناحهایی در داخل، مخالفان سوری عدهای از مردم بیگناه سوری را فقط به خاطر شیعه بودن سلاخی کردند و به این ترتیب حضور ریشهدارتر حزب الله لبنان را در میانهی کشتار سوریه موجه کردند، در همان اوقاتی که عراق طعمهی خشونتهای فرقهای بود که مسبب و مناسبتاش حمله به عراق، اشغال و ویران کردن یک دولت-ملت خویشفرما به رهبری آمریکا بود، و در همان حالی که چند هزار کیلومتر آن سوتر افغانها میجنگیدند تا از فساد دولتشان و تهدید بازگشت طالبان بر ویرانههای کشوری بازمانده از تباهیهای حملهای به رهبری آمریکا جان به در ببرند. در میانهی این همه خونریزی و مصیبت، ایرانیها کار روزمرهشان را کناری نهادند تا بزنند بیرون و به رییس جمهور بعدیشان رأی بدهند.
این انتخابات مثل همهی انتخاباتهای دیگر شروع شد – نظام حاکم صحنهآرایی دیگری برای نمایش مشروعیتاش تدارک دید – ولی چیزی از آن بیرون آمد که فراتر از تصور آنها بود. تا حالا در وبسایت الجزیره دو روایت از این انتخابات خواندهاید. یکی توسط طایفهای از اعضای اپوزیسیون خارجنشین یکسره بیاعتباری که این انتخابات را نشانهی یک «دموکراسی جعلی» مینامند و یکی به قلم یک مأمور سابق سازمان سیا، همسر «متخصص ایران»اش که کارمند سابق وزارت خارجهی آمریکاست و فکر میکنند که جمهوری اسلامی عظیمترین حادثهای است که رخ داده است. یک نکتهی ساده که مبنای هر دوی این روایتهای آشکارا متضاد است این است که: هر دوی آنها، از منظر آموزش دانشگاهی و اعتبار علمی، به قلم افرادی نوشته شده است که دانشی از تاریخ ایران و فرهنگ سیاسی آن ندارند. پیش از این (در اینجا و اینجا) به اپوزیسیون بیاعتبار خارج از کشور و رگههای خطرناکی در میان آنهاست پرداختهام که همدستی آنها را در اعمال تحریمهای کمرشکن یا حتی حملهی نظامی به ایران نشان میدهد، همانطور که ورشکستگی اخلاقی و سیاسی ماشین تبلیغاتی را که برای بیاعتبار ساختن جنبش سبز در ایران تلاش میکند نشان دادهام – اما گویا نیاز به تلنگری دیگر دارند و در فرصت مناسب دیگری باید سراغشان رفت تا پرده از ذهن استعمارزده و استعمارگرشان برداشت و یک بار دیگر دو سوی این ابتذال را نشان داد. اما فعلاً شما را ارجاع میدهم به نقد یکی از فجایع مهوعشان به قلم راجر کوهن، روزنامهنگار برجسته. حالا کاری بسیاری فوریتر پیش روی ماست: فهم یکی از شگفتآورترین حوادث سیاسی در ایران پس از جنبش سبز سال ۸۸ – یعنی فهم آن از منظری معقول، آگاهانه و متوازن و نه از روزن نگاه تبلیغات بیآبرو و جناحی این و آن.
بحثهایی که میان مردم – در خلوت خانههایشان یا مهمانیهای شام یا در تبلیغات محل کارشان، در خیابانها، در میدانها، در روزنامهها و صفحات فیسبوک و غیره – جریان داشت روی هم رفته، اصولی، آگاهانه و شورمندانه بود که باعث سرگیجه و حس بهت و انگیزه در میان پیگیرندگان این بحث ها شد که چطور ملتی میتوانند این اندازه شهامت اخلاقی و تخیل سیاسی را جمع کنند تا در بازیای که حاکمی خودکامه برای آنها طراحی کرده بود، به او رودست بزنند.
وقتی که کار تمام شد و رأیها داده شد، اعداد و ارقام رسمی مهمی که اعلام شد اینها بودند: از میان کل جمعیت ۷۵ میلیونی، بیش از ۵۰ میلیون رأیدهندهی واجد شرایط داشتیم که از میان آنها بیش از ۳۶ میلیون نفر در انتخابات شرکت کردند (۷۲.۲ درصد کل واجدان شرایط) – و از میان آنها بیش از ۱۸ میلیون نفر به روحانی رأی داند و تنها اندکی بیش از ۱۶ میلیون نفر رأیشان میان پنج نامزد نهایی تقسیم شد (اعداد مشابهی را از منابع مختلفی که از وزارت کشور نقل قول کردهاند، اینجا و اینجا میتوان دید). این اعداد به چندین دلیل مهماند از جمله از این رو که نشان میدهند برای آن ۱۶ میلیون نفری که به روحانی رأی ندادند، چه بسا هیچ شکی وجود نداشت که قرار است رأی بدهند، اما در میان آن ۱۸ میلیون نفری که به روحانی رأی دادند بحثهای داغ و هدفداری در جریان بود که آیا باید به او رأی بدهند یا نه.
چیزی که در نهایت بازی را در جهت رأی دادن عوض کرد بحثهای داغ میان روشنفکران یا حتی مردم عادی نبود – هر چند دون کیشوتهای سودازدهای در فیسبوک هستند که خیال میکنند «حسبحال»های فیسبوکیشان از آمریکا یا کانادا یا اروپا در تشویق مردم به رأی دادن به روحانی دلیل اصلی مشارکت گسترده ی مردم بوده است!
چیزی که در واقع رخ داد یکسره در عرصه و میدان آگاهی اجتماعی و جمعی رخ داد که در آن پیر وجوان، مرد و زن، همهی ایرانیان پای پویش نامزد محبوبشان ایستادند و در «شادی عمومی» به تعبیر هانا آرنت، مشارکت کردند. همهی نامزدها حامیان و جانفدایانی برای خود داشتند اما این حسن روحانی بود که تا بخواهد خودش را پیدا کند، در میانهی فریادهای «یا حسین میرحسین» مردم بود که ترکیبی هوشمندانه از ذکر نام امام شهید سوم شیعیان و یاد میرحسین موسوی، رهبر عمیقاً محبوب و ستودهی جنبش سبز افتاده بود، یا به هر جا که رو میکرد خود را در میان شعار «زندانی سیاسی آزاد باید گردد» مییافت. در حال حاضر، کمترین اهمیتی ندارد که روحانی پاسخی در خور به این فریادها نداد و جواباش تنها سکوتی کرکننده بود. قرعه زدند – مردم پا به عرصهی عمومیشان نهادند و آن فضا را باز مطالبه کردند. ناگهان خرداد ۹۲ ظاهرش، نوایاش و حساش از جنس خرداد ۸۸ شد. هر چند روحانی به ندرت از موسوی یا کروبی نام برد، اما از مناسبت استفاده کرد و دستاش به پایگاههای زیادی رسید: غیرنظامی کردن فضای عمومی، بازگشت شادی و انرژی به محوطههای دانشگاهی، رسیدگی به مسایل حقوق زنان، و پیگیری برنامهی هستهای به شکلی که هزینهی گزافی برای سایر منافع ایرانیان نداشته باشد.
این گشایش تا کنون افسانهای که بعداً شکل جنبش «پوچگرا» را در تئاتر اروپا به خود گرفت، تشبیهی در زندگی واقعی در جریان انتخابات ریاست جمهوری ایران یافته است. هشت نامزد «ناتمام» ریاست جمهوری – که دستچین شورای نگهبان بودند تا نیازهای سختگیرانهی حاکمیت روحانیان را تأمین کنند، بی هیچ هراسی از این پوچی ابتذال وارد صحنهی عمومی مردم ایران شدند تا شخصیتهایشان را نام کنند و یکی از آنها انتخاب شود، او را از نو بازآفرینی کنند و به تاریخ تحویلاش دهند. روحانی را فراموش کنید. آنها در عمل به خامنهای و شورای نگهبان گفتند که شما اگر ملا نصرالدین را هم به دست ما بسپارید از او عکس آدمی روی پوستر خواهیم ساخت که نمایندهی امیدها و رؤیاهای دموکراتیک ما باشد. مطلقاً فرقی نمیکند که او به وعدههای تبلیغاتیاش عمل کند یا نه (هر چند در اولین مصاحبهی زندهاش در برابر ملت مشخصاً قول داده است که به وعدههایاش عمل خواهد کرد). چیزی که مهم است این است که مردم از این ترک و شکاف کوچگی که حاکمیت در اختیارشان گذاشته بود، استفاده کردند تا قدم بیرون بگذارند و چنانکه الیاس کانتی تعبیر کرده است، «قدرت مردم» را به خویشتن خویش حس کنند.
این شخصیتهای ناتمام چه کسانی بودند؟ معرفی میکنم: محمد باقر قالیباف، رییس پلیس و فرمانده نظامی سابق که اکنون شهردار تهران است و با اعتراف نزد حامیاناش به اینکه خودش شخصاً معترضان سال ۸۸ را چوب میزده است، تیری در مغز خودش شلیک کرد؛ علی اکبر ولایتی، پزشک متخصص اطفال و وزیر اسبق خارجه با ۱۶ سال سابقه که اکنون رؤیاهای بزرگ در سر داشت؛ غلامعلی حداد عادل، رییس سابق مجلس که به خواب میدید که روزی فیلسوفی شود ولی روشنفکر برجستهی ایرانی، عبدالکریم سروش او را متهم به سرقت علمی کرد (هر چند او به این اتهام پاسخی هم داد)؛ محمد غرضی، وزیر اسبق نفت که مایهی سرور، سرخوشی و تفریح دایم در سه مناظرهی زندهی تلویزیونی بود؛ محمدرضا عارف، معاول اول محمد خاتمی، نماد اصلاحطلبان، از سال ۸۰ تا ۸۴ که اکنون تبدیل به تنها بیرقدار مواضع اصلاحطلبان در انتخابات شده بود؛ حسن روحانی، رییس مرکز تحقیقات استراتژیک مجمع تشخیص مصلحت نظام، دبیر شورای عالی امنیت ملی، و مذاکرهکنندهی ارشد در پروندهی هستهای؛ محسن رضایی، فرماندهی نظامی با ۱۶ سابقهی فرماندهی سپاه؛ و آخر از همه ولی نه کماهمیتتر از آنها، سعید جلیلی، دبیر شورای عالی امنیت ملی و مذاکرهکنندهی ارشد در پروندهی هستهای؛ جانباز جنگی که پایاش را در جنگ ایران و عراق از دست داده است و نامزدی فوقالعاده محافظهکار است که حامیانِ مهمی در میان رأیدهندگان ایرانی دارد. در یکی از لحظات کلیدی تبلیغاتاش، زنی جوان در برابرش به پا خاست و از او تقاضا کرد که به قرآن سوگند بخورد که جاناش را فدای رهبر خواهد کرد. و او چنان کرد که از او خواسته بودند.
اندکی پس از پایان مناظرات زندهی تلویزیونی، حداد عادل صحنهی رقابت را به سود اصولگرایان ترک کرد. مانند عارف که راه را برای روحانی که اکنون اصلاحطلبان منهزم و از اسب افتاده پشت او صف کشیده بودند، باز کرد. این شش نامزد باقیماننده که دستچین شورای نگهبان بودند، مانند شش شخصیت نمایشنامهی پیراندلو وارد صحنهی عمومی شدند و نویسنده، یعنی رهبری آنها را میشناخت ولی برای مخاطبان و مردم افرادی بود نیمشناخته و نیمپخته که چشم انتظار بازآفرینی خیال عمومیشان در صحنهی انتخابات ریاست جمهوری بودند.
پیگیری شادی عمومی
اینکه چطور این ارادهی دموکراتیک، که از قدرت خود آگاه است، حتی مجسمهای چوبی را تبدیل به شمایلی از امید و ارادهی دموکراتیک مردم میکند درسی است برای فهم ما از سونامی عظیمتر دموکراتیکی که در جهان عرب و جهان مسلمان دست به کار ویرانی است. مهم نیست که اسد همچنان فرمانروای سوریه است یا مرسی جانشین مبارک شده است؛ ارادهی دموکراتیک این ملتها تا هماکنون چهرههای چوبینشان را تبدیل به چهرههایی بدیل از آن خودشان کردهاند.
در این سالهای عسرت و رنج، ایران در عمل در وضع تعلیق بود و هیچ نشانی از امید برای عبور از این بنبست دیده نمیشد. میرحسین موسوی در حصر خانگی بود، شمار زیادی از فعالان دموکراسیخواه گرفتار دادگاههای مکرر و حبس شدند، جنبش اصلاحی به رهبری خاتمی با برآمدن جنبشِ بسیار زایندهتر و مترقیترِ سبز بلاموضوع شده بود و ریاست جمهوری تشتتآفرین و تفرقهزای احمدینژاد درگیریها و تنشهای درونی میان محافظهکاران ایجاد کرده بود. وقتی این انتخابات آغاز شد، اصلاحطلبان ابتدا امید داشتند که اسب مردهی حرکتشان را چوب بزنند و خاتمی را تشویق به حضور در انتخابات کنند. او مدتی تعلل کرد اما سپس خردمندانه دریافت که تا زمانی که موسوی سر و مر و گنده و در حصر خانگی است، او مرد این کار نیست. سپس اصلاحطلبان درمانده روی هاشمی رفسنجانی شرطبندی کردند اما او نیز به قوت از سوی شورای نگهبان رد صلاحیت شد – که خود اتفاق فوقالعاده مهمی است و نیازمند قرائتی انتقادی به نوبهی خود است. حالا اصلاحطلبان از همه جا رانده و زمینخورده با چهرهی ضعیف محمدرضا عارف وارد مسابقه شدند و حالا میکوشند پس از انصرافاش از او قهرمانی بسازند که به روحانی کمک کرد تا در برابر شش نفر دیگر که از مرکز (روحانی) گرفته تا راست افراطی (جلیلی)، با قالیباف تکنوکرات عملگرا رقابت کند که از همه کس در نظرسنجیها پیشی گرفته بود تا وقتی که بدنهی اصلی سبزها بالاخره تصمیم گرفتند حول روحانی جمع شوند.
این توانایی شگفتانگیز مردم برای دگرگون کردن سیاستمداران و تبدیل آنها به تشخص ارادهی دموکراتیک یا سرکشانهی آنها پیشینهای بینظیر در ایران قرن نوزدهم دارد که از این هم بنیادینتر است. طی جنبش تنباکو (۱۸۹۰-۱۸۹۱)، که مقدمه و تمرینی برای انقلاب مشروطه (۱۹۰۶-۱۹۱۱) بود، فتوای مشهوری توسط آیتالله میرزا حسن شیرازی علیه استفاده از تنباکو صادر شد که باور عمومی ایناست که مسبب انقلاب شد. تا امروز بسیاری از مورخان کاملاً مطمئن نیستند که آیا میرزای شیرازی واقعاً چنین فتوایی صادر کرده بود – یا این ارادهی جمعی مردم در شیراز بود که واقعاً میل و ارادهی صدور آن را کرده بود!
در مناسبت خاص خرداد ۹۲، ارادهی دموکراتیک مردم از آن هم شگفتانگیزتر و انداموارتر بود. میان مردمی که مصرِ به رأی دادن بودند و کسانی که ایستادگی میکردند و نمیخواستند رأی بدهند شکاف عمیقی وجود داشت – و مردم با این شکافشان در عمل توانستند دو پیام همزمان را صادر کنند: یکی به خامنهای و یکی به اوباما و همدستان منطقهایاش که تحریمهای کمرشکن اقتصادی را وضع کرده بودند و تهدید به حملهی نظامی میکردند. کسانی که رأی ندادند به خامنهای میگفتند که نمیتواند دستاناش را از خون کشتگان بشوید – او نمیتواند دستور مثله کردن و قتل مردم را در سال ۸۸ صادر کند، مخالفان را محکوم به حبس و شکنجه کند، رهبران نمادین جنبش سبز را به حصر خانگی بکشاند و در سال ۹۲ دوباره برگرد و از آنها بخواهد که رأی بدهند در حالی که همه جا ثبت است که رأی دادن آنها را مترادف به رأی دادن به ساز و کار انتخابات همین نظام دانسته است. اما کسانی که رأی دادند به اوباما و متحدان اروپایی و منطقهایاش گفتند که ایرانیان کاملاً قادرند که از هر ابزاری در دسترسشان استفاده کنند تا آیندهی دموکراتیک خودشان را رقم بزنند. به ندرت پیش آمده است که در تاریخ ایران هوشمندی رأیدهندگان تا این اندازه زیبا انداموار و یکدست باشد، و به طور قطری، مکمل هم باشند، از لحاظ سیاسی هدفمند باشند و هم به خودکامهی حاکم و هم به خیرهسری نامردانهی امپریالیستی که میخواهد به بقیهی جهان دیکته کند که چطور آیندهشان را رقم بزنند، رودست زده باشند.
در منطق فلجکنندهی تلهی اصولگرا-اصلاحطلب فرهنگ سیاسی ایران که دولتی نظامی-امنیتی مدام به بازتولید خود مشغول است و در جایی که به گفتهی فمینیست برجستهی ایران، پروین اردلان، تنها فرصت انتخابات مجالی را برای امکان سرکشی فراهم میکند، جنبش سبز اصلاحطلبان را با گامهایی بلند پشت سر گذاشت و تاریخ دراز و شریف جنبشهای اجتماعی گسترده را در ایران از نو زنده کرد، از انقلاب مشروطه گرفته تا پس از آن. فرقی نمیکند که مردم به پارک گزی ریخت باشند ولی در میدان آزادی نباشند. در این همنوایی باشکوه خیزش دموکراتیک در جهان عرب و مسلمان هر ملتی بهترین کاری را که بتواند میکند – و همهی آنها سود خواهند برد و از یکدیگر درس خواهند گرفت. مصریها و تونسیها کاری میکنند، ترکها کاری دیگر و ایرانیها قدم بعدی را بر میدارند.
مطلب مرتبطی یافت نشد.