پیروزی ما و کامیابی دیگری

به اعتقاد من، امسال، ملت ما در آستانه‌ی بلوغی است که بذرش ۴ سال پیش کاشته شد. ما این بلوغ و این رسیدن را مدیون هم‌نوایی، هماهنگی و هم‌راهی میرحسین موسوی با جان و دل و ضمیر مردم هستیم. یعنی نقطه‌ی آغاز برداشتن حجاب از میان مردم و سیاست.

تمام کسانی که در ماجرای انتخابات پیش رو، رأی و نظر و سخنی دارند، بخشی از همین آغاز دریدن حجاب‌اند اما به شرط بلوغ. و شرط بلوغ، به اعتقاد من این است که در این روزهای آینده نه از کسی بپرسیم به چه کسی رأی می‌دهد و نه از کسی بخواهیم به کسی رأی بدهد. نه کسی را که رأی می‌دهد داوری کنیم نه کسی را که رأی نمی‌دهد. این باور، توصیه و تجویز بی‌عملی و بی‌تفاوتی نیست بلکه درست بر عکس مضمون عمیق‌تر و فخیم‌تری پشت آن نشسته است. این مضمون چیزی نیست جز همان‌که میر دلاور جنبش سبز به اختصار تمام برای ما گفته بود: «پیروزی ما آن چیزی نیست که در آن کسی شکست بخورد. همه باید با هم کامیاب شویم، اگرچه برخی مژده این کامیابی را دیرتر درک کنند.»
اگر به این باور رسیده باشیم که نه برای کسی می‌توان انتخاب کرد و نه حق تشخیص و تصمیم برای دیگری داریم، حتی وقتی که در دل خود متقاعد شده‌ایم که داریم بهترین انتخاب را برای آینده‌ی ایران می‌کنیم، نفس ترغیب دیگران به معنی یقین مطلق داشتن به تحلیلی است که خودمان داریم. اما هم‌چنان این صورت رقیق‌شده‌ی خودکامگی خیرخواهانه نیست که موضوع سخن من است. اصل سخن من این است که به مردم اعتماد کنیم. این همه حرص زدن و هول و هراس داشتن از این‌که غده‌ی سرطانی دیگری مثل احمدی‌نژاد متولد شود، یعنی سوء ظن داشتن به مردم.
هر کدام از ما می‌تواند تا آخرین روز تصمیم‌گیری برای هر انتخابی، به دل‌اش مراجعه کند و از قلب‌اش استفتاء کند. جای مفتی آدمیان ننشینیم. زمام خرد و عاطفه‌ی دیگری را مستبدانه به دست نگیریم. راه آزادی از استبداد ورزیدن ولی در صورت خفی و ملایم آن نمی‌گذارد. برای رسیدن به آزادی، باید از آزاد کردن خود و دیگری از خودرأیی و رجحان بخشیدن به رأی خویش در برابر رأی دیگر عبور کرد.
پر پیداست که هر کدام از ما به دلایلی تصمیمی داریم. هر کسی کوششی کرده است و ادله‌ی خود بر آفتاب نهاده است. بعضی – که خودم را در زمره‌ی این گروه می‌شمارم – چشم‌شان به افق وسیع‌تر و چشم‌اندازهای کلان‌تر فردای سیاست ایران نه در روز بعد از ۲۴ خرداد بلکه در ۴ سال، ۸ سال و یک قرن پس از آن است. برای این گروه هم هیچ قطعیتی در هیچ سوی قصه وجود ندارد. رودِ هستی آدمیان خروشنده در جریان است. من به گوهر این آدمی ایمان دارم. راه ناکامی ما از سوء ظن به مردم می‌گذرد. معبر سربلندی و فتح و ظفر ما اعتماد کردن به باور مردم خودمان به گوهر زندگی است. و این یعنی تفسیر امید. انتخابات سال ۹۲، برشی کوتاه است از تصویری که امید ما در آن مندرج است. بکوشیم که پیش از هر چیز با کناره گرفتن از استبداد از هر نوعی – چه در نوع دریده و وقیح و سیاه‌اش و چه در نوع خفی و خیرخواهانه‌اش – راه آزادی آدمیان را مسدود نکنیم. معیار ما برای بزرگ داشتن انتخاب و تصمیم آدمیان،‌ رابطه‌ی پیر و مراد با پیرو و مرشد نیست؛ معیار رابطه‌ی انسان‌هایی است برابر و بالغ که گوهر انسانیت و آدمیت‌شان آن‌ها را هم‌زانوی خدا می‌نشاند. شما که دم از آزادی می‌زنید، مبادا حریت این آدمی را به این سطح فرو بکاهید. تشخیص مرز باریک دعوت به بی‌عملی و اعتزال محض با دریدن حجاب میان مردم و سیاست و معزول کردن قدرتی که برفراز و مستقل از مردم می‌نشیند کار آسانی نیست. آغازش همین اعتماد کردن به مردم است.

از یاد نبریم که تمام توفیق بیدادگران و سیاه‌کاران در همین است که بتوانند میان ما شکاف بیندازند. در همین که بر سر این یک روز، که نه آغاز و نه انجام جهان است،‌ رنگ غیریت‌سازی و فاصله انداختن خویش و سیاست تباه و مردم‌گریزشان را به ما بزنند. در پیروزی ما، کسی قرار نیست شکست بخورد. حتی مؤمنان به اندیشه‌ی سعید جلیلی با تمام جهل متنسکانه و خویشتن‌باوری متوهمانه‌شان، باید در این کامیابی شریک باشند. راه‌اش همین است که با آن‌ها با تحقیر برخورد نکنیم درست همان‌طور که خود را و دوستان‌مان را نباید تحقیر کنیم. بلوغ خود، اختیار و تشخیص و تصمیم یکایک‌مان را باید به رسمیت بشناسیم. فردا، از آنِ ماست. ترانه‌سرای حماسه‌ی فردای ما،‌ سایه است:

می‌خوانم و می‌ستایمت پُرشور
ای پرده‌ی دلفریبِ رویا رنگ!
می‌بوسمت، ای سپیده‌ی گلگون؛
ای فردا! ای امید بی‌نیرنگ!
دیری‌ست که من پی تو می‌پویم.

هر سو که نگاه می‌کُنم، آوخ!
غرق است در اشک و خون نگاه من.
هر گام که پیش می‌روم، برپاست
سر نیزه‌ی خون‌فشان به‌راه من
وین راه یگانه: راه بی‌برگشت.

ره می‌سپریم همره امید
آگاه ز رنج و آشنا با درد.
یک مرد اگر به خاک می‌افتد،
برمی‌خیزد به‌جای او صد مرد.
این‌ست که کاروان نمی‌ماند.
آری، ز درون این شب تاریک
ای فردا! من سوی تو می‌رانم.
رنج است و درنگ نیست، می‌تازم.
مرگ است و شکست نیست، می‌دانم.
آبستن فتح ماست این پیکار.
می‌دانمت، ای سپیده‌ی نزدیک؛
ای چشمه‌ی تابناک جان‌افروز!
کز این شب شوم‌بخت بدفرجام
برمی‌آیی شکفته و پیروز
وز آمدن تو: زندگی خندان.
می‌آیی و بر لبِ تو صد لبخند.
می‌آیی و در دلِ تو صد امید.
می‌آیی و از فروغ شادی‌ها
تابنده به‌دامن تو صد خورشید.
وز بهر تو باز گشته صد آغوش.
در سینه‌ی گرم توست، ای فردا!
درمان امیدهای غم‌فرسود.
در دامن پاک توست، ای فردا!
پایان شکنجه‌های خون‌آلود.
ای فردا؛ ای امید بی‌نیرنگ! . . .
بایگانی