آدمیزاده موجود غریبی است. همهی آنچه برای از خاک زر ساختن لازم است در همین هستی و وجود بدون حاشیهی او یعنی همان که از لحظهی تولد به او دادهاند، خلاصه و مندرج است. حاجت به هیچ چیز تازهای ندارد. هر وقت یکایک اسباب موجود را ناگهان از دست بدهد، باز خواهد توانست از میان آوار و خرابهی تمام هستی سر بلند کند. دانستن این نکته، نه دانستن در حد بیان و ابراز، بلکه معرفت محسوس و ملموس داشتن به آن، جهان آدمی را دگرگون میکند. آری، «امروز نه آغاز و نه انجام جهان است».
آدمی، در عریانی و پیراستگی محض هم جهانی است که از دل هیچ همه چیز را میتواند ساخت. همت میخواهد. به لقلقهی زبان و فضیلت و معرفت به خود وصله و پینه کردن شدنی نیست. حکمت را باید چشید. حکمتی که تنها بر زبان جاری شود، اگر سودی به کسی برساند احتمالاً به مستمعاش میرساند نه به قایلاش.
زندگی در صدف خویش گهر ساختن است
در دل شعله فرو رفتن و نگداختن است
عشق ازین گنبد در بسته برون تاختن است
شیشه ماه ز طاق فلک انداختن است
سلطنت نقد دل و دین ز کف انداختن است
به یکی داد جهان بردن و جان باختن است
حکمت و فلسفه را همت مردی باید
تیغ اندیشه بروی دو جهان آختن است
مذهب زنده دلان خواب پریشانی نیست
از همین خاک جهان دگری ساختن است
اما در تمام این قصهی توانگری و استغنا، رمزی ظریف و شریف نهفته است. این مضمون را نه میتوان و نه باید به کسی که مستعد آن نیست توصیه کرد و بر منبر وعظ و خطابه رفت. هر جانی که آمادهی دریافت و فایده از این حکمت باشد، به صرافت طبع به آن خواهد رسید:
چو مستعد نظر نیستی وصال مجوی
که جام جم نکند سود وقت بیبصری.
و این وظیفه و تکلیفی است که برای آنان که قایل به اختیار داشتن آدمی هستند، به ارادهی خود فرد پی گرفته میشود نه به توصیه و سفارشی از بیرون. حتی پیامبران هم نمیتوانند نامستعدان را از زمین به آسمان بکشانند.
کشف خویشتن کار آسانی نیست. دشوارترین تجربهی آدمی در حیاتاش رو در رو شدن با خودش است. آینه در برابر خویش گرفتن است که مهیبترین کار است مهیب است چون هم قدرت حیرتآور و خارقالعادهی خود را کشف میکند و هم با وحوش و بهایمی در وجود خود آشنا میشود که تاریکترین و تکاندهندهترین زوایای روح آدمی را – که هیچ انسانی از آن بری نیست – عریان میکند. زیستن با خویش آسان نیست. زیستن با خویش یعنی پا نهادن به نبرد دایمی خدای خود و ابلیس خود یعنی به میانهی میدان رقابت جهیدن.
سخن از سخن میشکفد و راه کوتاه بیهوده دراز میشود. بر میگردم به اصل سخن: فضیلت و معرفت تا برای آدمی به چشم دیده نشود و با تمام وجود حس نشود، نمایش است و تقلید. تازه به این مرحله که رسیدی ایمن نیستی و ابتدای راه بیپایان و پر سنگلاخی است که طاقت آدمی را میسوزاند: آگاهی رنج استخوانسوز دارد. غفلت فارغدلی میآورد. اما آگاهی یا غفلت، اختیار کردنی نیست. نمیتوان خود را به آگاهی زد یا به غفلت. گشودگی درون یا در وجود انسان – به همان نصیبهی ازلی یا شما بگویید میراث ژنتیک – موجود است یا نه.
مطلب مرتبطی یافت نشد.