«از ما میخواهند که مسئله انتخابات را فراموش کنیم، گویی مسئله مردم انتخابات است. چگونه توضیح دهیم که چنین نیست؟ مسئله مردم قطعا این نیست که فلانی باشد و فلانی نباشد؛ مسئله آنها این است که به یک ملت بزرگ بزرگی فروخته میشود. آن چیزی که مردم را عصبانی میکند و به واکنش وا میدارد آن است که به صریحترین لهجه بزرگی آنان انکار میشود.»
– میرحسین موسوی؛ بیانیهی شانزدهم
بگذارید به جای پرداختن مستقیم به ماجرای اخیری که فضای رسانههای مجازی را پرکرده است، به نکتهای بدیهی بپردازم که به سادگی از فرط بداهت از نگاه میگریزد و بیعملان و بتوارهسازانِ سیاسی، با توسل به آن، یاریگر این فراموشی میشوند؛ یک گام عقبتر بگذارم و به عارضه و بیماری فرهنگی مزمنی اشاره کنم که در اعماق ضمیر ملت ما رخنه کرده و ریشه دوانده است. این عارضه، که دست بر قضا نقطهی قوت و اسباب افتخار و مباهات ما هم هست، چیزی نیست جز «شعردوستی». من با شعر زندگی میکنم و تار و پود هستی من شعر است، اما نه همهجا و در هر وقتی. سالها با این قصه دست به گریبان بودهام و اکنون نیز هستم که چه کنم که جولان خیال و جوششهای فکرهای نازک و غمهای ترد و شکننده و فردگرایانه (که این چند مورد اخیر هرگز دغدغه و ماجرای من نبوده است)، سایه بر خردگرایی و حس مسؤولیت اجتماعی، سیاسی و عقلانی من و اطرافیانام نیندازد. دقت کنید که متعلق سخن من چیزی شبیه شعر متعهد و انقلابی نیست هر چند مشکلی با آن ندارم ولی سخن من فراتر از این حرفهاست؛ مسأله کاملاً انسانی و سیاسی است (بله؛ به نظر من انسان، موجودی است به شدت سیاسی ولی نه به آن روایت مبتذل و پوچ و تهیمایهی «سیاست پدر و مادر ندارد» که ورد ضمیر مستبدان و استبدادپروران نیز هست).
ماجرای خبر بیماری میرحسین – چه اصل خبر درست باشد چه نباشد – یک بار دیگر در فضای مجازی این نکته را به قوت نشان داد. فضای جامعهی ما زنده است؛ هر چند در بیتفاوتی و یأسهای مقطعی فرو میرود اما زنده است و شاخکهایاش حساساند. با تمام این اوصاف، این حساسیت، سمتوسویی مسؤولانه و خردگرایانه و دوراندیشانه نمیگیرد. همیشه این آفت هست که این حساسیت به دامن عواطف شاعرانه، آن هم از نوع مدرن و پسامدرنی بیفتند که تنها به درد خلوت با خود و کشف و شهودهای تنهایی و در یک کلام سیاستزدایی میخورد. قصه، قصهی همان زر به دست ناقصان دادن است که از آن خاکستر میسازند. گاهی در عبارتپردازیهای شاعرانهای که در مواجهه با حوادث سیاسی، اجتماعی و حتی فردی بروز میکند، سمتوسوی این عبارتپردازیها چیزی نیست جز عقبنشینی و بیعملی و وعظ نامتعظان و دعوت به نرمخویی و مهر و محبتی که اگر دروناش را بکاوی استبداد و خشونتی به مراتب هولناکتر از آن چیزی از آن تراوش میکند که در نقطهی مقابلاش ترویج و تبلیغ میشود. این شعرفروشیها و شاعرانهبازیها و خیالپردازیها، بنمایهی استقرار و انتشار نوع لطیفتر، دیریابتر و دیر-درمانپذیرترِ نوعِ دیگرِ استبدادی است که با خشونت و عریانی هر چه تمامتر چنگ و دنداناش را در استخوان آدمیان فرو میبرد.
میرحسین موسوی، شخص نیست. فرد نیست. نماینده و عصاره و چکیدهی دردهای ملت ماست. لذا، خبر بیماری او و خبر هر حادثهای که برای او – و برای هر کسی که انسانوار و جوانمردانه در گمنامی و نامداری ایستادگی میکند – خبر ستمی است مکرر که بر یکایک ما میرود. این روزها، موجی از اخباری از این دست در جریان است که: خطری بود و به خیر گذشت؛ خوشحال باشیم که حالاش بهتر است. من این دست اخبار را نه تنها خطرناک بلکه اهانت به شعور و عزت آدمی میدانم. نه تنها آدمیانی که مقاومت و ایستادگی میکنند بلکه همهی آدمیانی که خاموش و آرام استخوانشان زیر سنگینی بیداد و ستم میشکند. این نوع صورتبندیها، تفاوت زیادی ندارد با اخباری که در این سه سال بارها شنیدهایم و بارها به آن معترض بودهام: فلانی از زندان آزاد شد! خبر را که پی میگیری، میبینی، آزادیای در کار نبوده و نیست. چند روزی، فلان زندانی به «مرخصی» آمده است! یعنی در این روایتها نه تنها حساسیت به این وجود ندارد که اصل این زندان از بنیاد ستمگرانه و ظالمانه بوده است و با بیقانونی و بیاخلاقی محض همراه بوده است، بلکه حتی اصل خبر را هم تحریف میکنند و «مرخصی» را مترادف و معادل «آزادی» قلمداد میکنند. و اگر نیمزمزمهی اعتراضی هم جایی شنیده شود، فغان و فریاد بر میآورند که بله شما از دو روز نفس راحت کشیدن مظلومی رضایت ندارید و انتظار دارید همه تا پای جان مقاومت کنند و مثلاً اعتصاب غذا کنند تا بمیرند! صورت مغالطی این پاسخ اظهر من الشمس است. کسی انتظار تا پای جان رفتن و شهید شدن از دیگران ندارد ولی میتوان به مردم دروغ نگفت و در انتقال و نشر اخبار دقت کرد. اگر در همین روایت اخیرتر آزادی بعضی از زندانیان – در روایت حکومتیاش «عفو» – دقت کنید، باز هم تکرار این چرخهی باطل را میبینید (زندانیانی که چیزی از حبسشان باقی نمانده یا احتمالاً بودن و نبودشان در زندان به هر حال مسأله است باید «آزاد» شوند ولی مثلاً تاجزاده و ابوالفضل قدیانی و احمد زیدآبادی و مسعود باستانی و کیوان صمیمی و بهمن احمدی امویی و دهها نفر دیگر، جایشان خوب است). «شادی»های و ذوق و هیجانهای زودگذر و کممایهای که مغزشان راضی شدن به تب است از ترس مرگ، ولی صورتبندیاش کاملاً استعاری و مجازی است. «آزادی»اش مجازی است نه واقعی. این «آزادی» و این «شادی» استعاری نه حقیقی. میبینید که باز هم سیطرهی شعر است و در حقیقت ابتذال و پوچی شعر.
دقت بفرمایید که در موضعی که من دارم، هر چند بنای من مقاومت و ایستادگی و وفاست و الگو و اسوهی زندگی سیاسی و اجتماعی من حسین بن علی است، اما در نقد بالا اصلاً بحث دعوت مردم به قیام یا شورش یا مقاومت یا شهادت نیست. دعوت به ایستادگی یا برخاستن، سطح دیگری از بحث است؛ اینجا، بحث از «دروغ» نگفتن است. بحث از این است که در لباس شعر و خیال و استعاره و مجاز، حقیقت را قلب نکنیم. بحث این است که با پررنگ کردن حواشی، متن و اصل ماجرا را در محاق نبریم.
ماجرای میرحسین – و تمام حوادث ریز و درشت دیگری که در این سالهای سیاه استبداد بر ملت ما رفته است و میرود – قصهی یک چیز است و بس: زندان! زندان در فهم این ماجرا کلیدی است. زندان، تجلی و عینیت خشونت نقابزده است. قدرت سیاسی دقیقاً به این دلیل باید مهار شود که کلید زندان را در دست دارد و انحصار خشونت فشرده شده در اختیار اوست. اما این زندان، از حد زندان فیزیکی فراتر رفته است. به بها و خطر متهم شدن به تکرار همان شاعرانگی، که منتقدِ صورتِ مبتذلِ آن هستم، ناگزیرم این تصویر را از نو بازسازی کنم: فقط میرحسین موسوی و مهدی کروبی و زهرا رهنورد نیستند که در حصر و حبساند؛ فقط زندانیان سرفراز و عزتمند ما نیستند که در اوین و رجاییشهر خار چشم و استخوان گلوی استبدادند و به همین دلیل است که در بندند؛ این تمام ملت ایران است که در زندانی بزرگتر زندگی میکند. کسانی که از خشونتستیزی و ملایمت و صلحدوستی و «اصلاحات» بتواره میسازند فقط وضعیت زندان و حصر آن عزیزان را کمرنگ نمیکنند بلکه وضعیت زندان عظیمتر و بزرگتری را که نه فقط ملت ما بلکه ذهن خودشان نیز در آن به زنجیر است، لطیف و خواستنی میکنند! از نگاه این بتوارهسازان، با همهی اینها میشود و باید همزیستی کرد تا زمانی که گشایشی رخ بدهد و اندک روزنهای برای مشارکت در قدرت باز شود تا آن وقت این «مصلحان» بتوانند گرهی از کار این ملت بگشایند (انگار تا به حال و در طول تاریخ هرگز این فرصت به دستشان نیامده بود که حالا میخواهند با یک فرصت تازه این امر معوق را به انجام برسانند و این بار بر زمینمانده را به منزل برسانند).
وقتی میرحسین صدای ملت ما شد و آینهای برابرمان نهاد تا دریابیم که باید نوع دیگری از سیاستورزی را آزمود، این نوع تازهی سیاست، به روشنی به ما نشان داد که دیگر نمیتوان به قبل از ۲۲ خرداد ۸۸ بازگشت. گمان من این است که هر کوششی برای بازگرداندن وضعیت به قبل ۲۲ خرداد، کوشش عبثی است که حاصلی جز پریشانی، پشیمانی و حرمان ندارد.
در این ماجرا، هر چند جان و تن میرحسین موسوی، هم به عنوان یک شخص و هم در کسوت انسانی عزیز که صدای ملت ما شد و هست، مهم هست، آنچه مهمتر است توجه داشتن به اصل حبس و حصر غیرقانونی و در حقیقت آدمربایی حکومتی است. پرداختن به حواشی قصه – از هر سویی و با هر جزییاتی – منصرف کردن و منحرف کردن نگاهها از اصل عمل غیرقانونی، غیرشرعی و ضد اخلاقی حکومتی است که مدعی اخلاق و قانون و شریعت است. اصل حبس و حصر موسوی و همهی زندانیان سرفراز ما ظالمانه و ضد انسانی است و ضد دینی و ضد اخلاقی است؛ پیداست فرعاش چیست. نگرانی ما نباید این باشد که اگر میرحسین در حصر است آیا به او چلوکباب میدهند یا اشکنه. حفظ سلامت و صحت موسوی در هر حالتی که باشد – در هنگامی که در حبس و حصر است – کمترین وظیفه و بدهکاری این نظام در قبال میرحسین، ملت و قانون و اخلاق است. اگر میرحسین آزاد میبود و هر اتفاقی برای او میافتاد، مسأله مطلقاً آن اهمیتی را نداشت که الآن دارد. حتی اگر میرحسین با رعایت تمام موازین قانونی و اخلاقی و شرعی محاکمهی علنی میشد و محکوم به حبس میشد، باز هم کمترین حادثهای برای او مسؤولیت این حکومت بود. خود پیداست که در این وضعیت آدمربایی و پنهانکاری و مسدود کردن روزنههای خبری و زدودن شفافیت و ابهامافزایی، مسؤولیت مضاعف و سنگینتری به گردن این نظام است. مهم نیست که خبر چقدر دقیق است یا نادقیق؛ مهم این است که روایتهای طرف مقابل – روایتهای راویان بیطرف این نظام و همچنین عملهی ظلمی که همدست جنایتها هستند – فقط یک شاهد دارد و آن هم حرف و ادعای خودشان است. اینکه آنها شهره به دروغگویی و بهتان و افترا هستند نتیجه نمیدهد که هر کس غیر آنها هر حرفی بزند و بگوید لزوماً درست و دقیق و موثق است اما همیشه آنها را در معرض اتهام قرار میدهد. قدرت همیشه متهم است. این وظیفهی قدرت مسلط است که همیشه از خودش رفع اتهام کند. وظیفهی شهروندان و زیردستان و بیقدرتان نیست که در رفع اتهام از صاحبان قدرت بکوشند و سعی کنند دامناش را از هر سؤال و پرسش و اتهامی پاک کنند. الگوی این انتظار از صاحبان قدرت هم چیزی نیست جز الگوی علی بن ابیطالب و حسین بن علی. علی هم که در مقام قدرت بود، هر جا در معرض پرسش و حتی بهتان واقع میشد، فضایی شفاف فراهم میکرد تا رفع شبهه و تهمت شود. اما این نظام مقدس، همواره در این سه سال اخیر در معرض این بهتان بوده است و نه تنها هیچ کاری برای رفع این اتهامها نکرده بلکه با بیتدبیریهای مضاعف و مکرر به همهی شبهات دامن زده و بلکه آنها را تقویت کرده است.
مسؤولیت جان و سلامت کامل و مطلق میرحسین و همهی بندیان ما یکسره بر عهدهی این نظام است و خبررسانی دقیق و شفاف و خالی از نفرتپراکنی و افترا هم وظیفهی همین نظام است – که همیشه از ادای آن عاجز مانده است و هدایتاش را به دست نقابزنان و پردهنشینان امنیتی و نظامی سپرده است. پر پیداست که ما نگران سلامت میرحسینایم. اما این نگرانی فقط یک قلم از نگرانیهای ماست. این نگرانی فقط کف نگرانیها و مطالبات ماست. ما نگران ایران، انسان، ایمان و اخلاق هم هستیم. ما نگران فراختر شدن فضای این زندان بزرگتر هم هستیم. ما نگران استمرار و بازتولید تفکری نیز هستیم که بیعملی را رواج میدهد و با زبانی که مردم را به سادگی تخدیر میکند، رخوت اجتماعی و سیاسی را در آنها تزریق میکند.
شعر آینهی احساسات و عواطف و اندیشهی ماست. شعر، خیالپردازی و – مشخصتر بگویم – عرفان ما، ابزار و وسیلهای نیست برای گریز و عزلت و خلوت. شعر برای زیستن ماست. برای زندگی ماست نه برای مرگ ما. شعر باید درمان دردهای ما باشد و بشود نه اینکه خود درد تازهای باشد و آفت عظیمتری برای زیستن ما. شعری که نتواند به ما زندگی بیاموزد و جریان پرتلاطم حیات را پیش چشم ما زنده کند شعر نیست، بلکه خاصیتی مخدر و رخوتآور دارد. فراموش نکنیم که با گفتن اینکه «قلب میرحسین حصر را شکست» (یا هر صورتبندیای دیگری از این جنس) دیوارهای زندان فیزیکی او و دیوارهای بزرگتر زندانی که ذهن و اندیشهی انسانها و سیاستورزان حرفهای بیرون زندان اوین و رجاییشهر را احاطه کرده است، فرو نمیریزد بلکه ذهنها نسبت به آن دیوارهای ستبرتر حساسیتاش را از دست میدهد. میرحسین همچنان در حصر است؛ ما همچنان در حصریم با تن سالم یا تنِ بیمار. آزادی همچنان در زنجیر است. این نکته را نباید صورتی دیگر یا معوجّ و محرّف داد. ما آزاد نیستیم؛ ما شاد نیستیم: این واقعیت است. باید برای شادی و آزادی بکوشیم. با تخیل کردن شادی و آزادی، شادی و آزادی حاصل نمیشود. باید خون دل خورد؛ باید نبرد کرد. نبرد ممکن است هر شکل و صورتی داشته باشد ولی نبردی که در آن اندوه و یأس را نام شادی بدهی و زنجیر و حصر و زندان را آزادی نام بگذاری، نبردی است از پیش شکستخورده. آزاد باشیم و شاد. رسیدن به این آزادی و شادی از ذهن ما آغاز میشود و از گفتارمان.
(*) سطری است از شعر محمدرضا شفیعی کدکنی برای ناصر خسرو.
پ. ن. عکسی که در این متن آمده است، به مضمون متن ربطی مستقیم و ارگانیک دارد. لطفاً اگر جایی این متن را نقل میکنید، عکس را هم ضمیمهی آن کنید.
مطلب مرتبطی یافت نشد.