موسیقی برای من ضرورت زندگی است؛ ضرورت است یعنی اینکه بخشی از زیستن است و ابزاری است برای شادی. اینها البته وصفِ عام است و هر کلمهاش حاجت به توضیح دارد. این موسیقی برای من عام است و میتواند شامل هر چیزی شود ولی به خاطر محل جغرافیایی تولدم، اصالتِ این موسیقی و اولویتاش با موسیقی ایرانی است اما قصه اندکی از این بیشتر است. حقیقتاش این است که اگر موسیقی ایرانی تا این اندازه آمیخته با کلام و شعر کلاسیک ما نبود، چه بسا تا این حد با آن مأنوس نبودم. بعید میدانم ایرانی اهل ذوقی باشد که با شعر رابطهی تنگاتنگی داشته باشد و شعر را زندگی میکرده باشد و ذوق موسیقی هم داشته باشد ولی شیفتهی موسیقی ایرانی نشود. اما در این روایت، از خودم سخن میگویم. لذا بهتر است مؤلفههای اصلی را خلاصه کنم.
یکی از ریشههای دلبستگی من به موسیقی ایرانی، حافظ و سعدی و مولوی است. شعر ایرانی یکی از کلیدهای زندگی و دست بر قضا – شاید خلاف چیزی که عامه میاندیشند – شادی است. شادی برای من اصل است. لذا این موسیقی هم اصل است. این شعر هم اصل است. نمیشود و نمیتوانم آن را در حاشیه ببینم و حاشیهای فرض کنم. بعد هم میماند غولهایی که در موسیقی ما در صد سالهی اخیر بروز کردهاند. یعنی شجریان، لطفی، مشکاتیان، علیزاده و همینجور بشمارید استوانههای نسل ما و نسل پیشین را. اینها روایتگر ضمیر مردم ما بودهاند.
این موسیقی را نمیشود با موسیقی جای دیگری مقایسه کرد یا با مثلاً موسیقی کلاسیک یا جاز یا هر چیز دیگری. هر آدمی به فراخور ذایقه و سلیقهاش پی موسیقی میرود. موسیقی برای هر انسانی، پاسخگوی نیازی است. اگر نیاز آدمی در موسیقی نباشد، طبیعی است موسیقی گوش نمیدهد. اگر یکی مثل من همزمان خواستار شعر فارسی، موسیقی ایرانی و صدای خوش باشد، ناگزیر سراغ همینجور چیزهایی میرود که من رفتهام و در همین وبلاگ هم نشانههایاش هست.
معنا هم ندارد کسی بخواهد از این موسیقی ایرانی دفاع کند حالا چه بیوجه چه با وجه. به کسی ربطی ندارد. اصلاً در مقام دفاع ایستادن بیمعناست. هجو است. مبتذل است. این موسیقی نقاط ضعف و قوت دارد. خوب و بد دارد. پست و بلند دارد. مثل هر موسیقی دیگری. مطرب خوب دارد و مطرب بد دارد. خوانندهی اصیل و استخواندار و ارزشمدار دارد و خوانندهی مبتذل و پوچ و هنر به دنیا و قدرتفروش دارد. همین تفاوتهاست که باعث میشود آدمی جهان گستردهی این موسیقی را درک کند و کشف کند.
من با این موسیقی خودم را پیدا میکنم. این موسیقی برای من مثل آینه است. مثل آب است. مثل آفتاب و باران است. توفان هم دارد. گرداب هم دارد. موج هستیسوز هم در آن هست. اما تماماش زندگی است. برای من چنین است. شاید برای دیگری چنین نباشد. شاید کسی باشد که مثل من از شعر خوشاش بیاید ولی نتواند نیمساعت آواز یا یکساعت بداههنوازی در فلان دستگاه موسیقی ایرانی را تاب بیاورد؛ من میتوانم. شاید نه همیشه. وقت خودش را هم دارد. یعنی هر آهنگی را در هر وقتی و هر حالی نمیشود گوش داد. نقد وقت و طعم وقت مهم است. گاهی آدم روحاش و دلاش اقبال دارد؛ گاهی ندارد. اما این موسیقی هزاران گوشه و کنجِ کشفناشده دارد. جهانی است بیاندازه برای خودش. روزنههایی را برای آدمی باز میکند که باید دنبالاش بروی و بخوانی و بدانیاش. «تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی».
ناگفته پیداست که اثبات شیء نفی ما عدا نمیکند. اینکه من از موسیقی ایرانی خوشام میآید و جهانام با آن ساخته میشود و همنشین و همراه غم و شادی، هیجان و حماسه، تفکر و خلاقیت من است، نتیجه نمیدهد که یک موسیقی دیگر نمیتواند چنین باشد. شاید چنین باشد. حتماً چنین است. ولی قدر یک متاع را دانستن معنایاش نفی و قدح متاع دیگر نیست. ما با متاعِ خودمان و با همین گوهری که در کف داریم راه خودمان را پیدا میکنیم. به متاع دیگران کاری نداریم. بیم و باکی هم نیست از طعنه و متلک و طنز و این بیمقداریها. «هر کسی بر طینت خود میتند». قصه خیلی ساده است: ما از همان که باعث فربه شدنمان میشود ذوق میبریم و عیب دیگران نمیکنیم: لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم!
در این سالهای دراز همراهی و همنشینی با موسیقی ایرانی، لحظات درخشان، خوش، ناب، زلال و نازنینی داشتهام که با جهانی معاوضهاش نمیکنم. حتماً جهانهای بزرگتر و بهتری هم هست. من آن جهانها را هنوز کشف نکردهام و آن جهانها را خودِ من باید کشف کنم. کسی حق ندارد مستبدانه این جهان را خرد و حقیر بداند و بخواند و جهانی را که احتمالاً فقط برای خودش بزرگ است، برای دیگری هم بزرگ بداند و بخواهد به دیگری تحمیلاش کند. من در این دلبردگی با موسیقی ایرانی هم قایل به کثرتگراییام. در موسیقی، هر آدمی باید بگردد و جنس خودش را پیدا کند. هیچ رمز و قاعده و فرمول زرینی وجود ندارد. موسیقی باید به کار آدمی بیاید و کمال کارِ او در آن باشد. موسیقی اگر به کار ما نیاید و کمالی به ما نیفزاید بیخاصیت است. این مشکل موسیقی نیست لزوماً. مشکل ترکیب ما و موسیقی است. عیب از لحظه و نحوهی مواجههی ما با موسیقی است. آدمی اگر نیاموزد از موسیقی اپرا چطور لذت ببرد، مشکل از اپرا نیست؛ مشکل از خودِ اوست.
برای من، موسیقی برای آدمتر شدن آدمی لازم است. آدمی که حیاتاش خالی و تهی از نغمه و آهنگی باشد، از آدمیتاش فاصله گرفته است. به تعبیر دقیقتر، من موسیقی را چنین میفهمم که برای خودِ من آینهای است برای نزدیکتر شدن به خودم. لابد دیگرانی هم هستند که خودشان را خیلی هم آدم حساب میکنند ولی هیچ هم از این موسیقی یا موسیقی دیگر خوششان نمیآید. خوب این هم هست. «روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد».
این موسیقی باید بتواند به من کمک کند مهربانتر، شادتر، آرامتر، انسانتر و لطیفتر باشم. من از موسیقی اینجور چیزها را میجویم. موسیقی ایرانی این چیزها را به من میدهد. اینها را لابد اهل خانه بهتر میفهمند که اهل البیت ادری بما فی البیت. گفتن ندارد که موسیقی برای من دایرهاش خیلی خیلی وسیعتر از این حرفهاست. قرآن برای من ترکیبی از موسیقی و شعر و الهام و هنر است. من وقتی قرآن میشنوم، موسیقی قرآن همان اندازه برایام مهم است که کلاماش و شاعرانگیاش؛ قدسیتاش حساب دیگری دارد. موسیقی، با نگاهی که من دارم، در خدمت آدمی است و باید در خدمت آدمی باشد. آدمی نیست که باید اسیر و خادم موسیقی باشد و خودش را پای آن صرف کند. موسیقی آینه است. هر کس تصویر خودش را در آن میبیند. خوبرو باشی، محظوظ میشوی. به خودت نرسیده باشی و ژولیده و آشفته باشی، لابد با دیدن این تصویر ابرو گره خواهی کرد. قصه خیلی شخصی است. خیلی فردی است. بسیار نوشتم ولی تمام اینها را میشد در دو سه کلمه نوشت. شرح لازم نداشت واقعاً.
مطلب مرتبطی یافت نشد.