متن
چند روز پیش، یادداشتی نوشته بودم دربارهی این جنجال تازهای که – مثل بسیاری از جنجالهای مشابه دیگر – فضای فکری فارسیزبانان را مسخر خود کرده است و در آن کوشیده بودم توضیح دهم که مهمترین چیزی که در میانهی این همه جنجال، میداندار قصه است «بیخردی» و در واقع «بیخردیها»ست؛ اما از انتشارش به دلایلی منصرف شدم تا اکنون. یادداشت صاحب سیبستان باعث شد همان نوشته را به شکل دیگری منتشر کنم.
چیزی که تقریباً در هیچ کدام از جوانب قصه ندیده بودم، مسؤولیتپذیری و شجاعت اخلاقی و عقلانی بود. به گمان من، کاری که شاهین نجفی کرده است – که اگر قرار باشد آن را وصف کنم چیزی نیست جز تفریح کردن فارغدلانه، هزلآمیز و بیخیالانه با چیزی که موضوع باور، اعتقاد، احساس و عاطفهی عدهای است که با او و همفکران و همبازیهای تفریحاش تفاوت دارند – کاری است از سر بیخردی و بیمسؤولیتی.
پینوشت
فکر میکنم یکی از بندهای اساسی این نوشته که این روزها مغفول افتاده است و هیچ کس به آن توجهی ندارد این است: «این مغالطهی هولناکی است که کسی گمان کند تقبیح بیخردی اولی، مترادف است با تقدیس، توجیه یا روا داشتن بیخردی گروه مقابل. بر عکس، تقبیح بیخردی گروه دوم هم جوازی برای بیخردی اولی نیست. خلط کردن این دو، نشانهی ساده و روشنی از فقدان درک انتقادی و شخلتگی فکری است». در سراسر این نوشته مشهود است که نه تنها از فتوای قتل یا هر نوع تشویق به خشونتی جانبداری نمیشود بلکه حتی اهل تهتک و توهین یا شنیعترین حرکاتی که میتوانند پیامدهای حقوقی و قانونی سنگینی داشته باشند، از هر گونه تعرض جانی مصون هستند. در نتیجه این بخش موضع من چیز پنهانی نیست. مسألهی اساسیتر به نظر من نگاه «حل مسألهای» به قصه است. مسأله دقیقاً چیست؟ زودرنجی دینباوران؟ سلمنا. راه حلاش چیست؟ مسأله بار افزون نهادن بر شانهی آزادی بیان و در نتیجه نابود کردن و مخدوش کردن اصل آزادی بیان و تبدیل کردن آن به ضد خودش است؟ بسیار خوب. راه حل این یکی چیست؟ تمام هدف من در این نوشته برجسته کردن مسأله بود. انتظاری نمیتوان از کسانی داشت که پیشاپیش دربارهی همه چیز تصمیمشان را گرفتهاند و کلا چیزی برای آنها در حالت تعلیق نیست. برای من چه دین، چه آزادی بیان، چه آزادی هر چیزی همیشه مشمول سؤال و تعلیق است. هیچ چیز مقدسی در مقام نظر وجود ندارد و این قداستزدایی شامل خود آزادی بیان هم میشود. نمیشود به بهانهی مبارزه با فاشیسم، به فاشیسم تازهای دامن زد. نمیشود به بهانهی دفاع از آزادی بیان و آزادی توهین، آزادی بیان عدهای دیگر را سلب کرد. همانطور که این طرف آزادی بیان و آزادی توهین دارد، آن طرف هم آزادی بیان در اعتراض – و با منطق همان گروه اول حتی آزادی بیان در تهتک و توهین – دارد. آزادی بیان تیغی است که از دو طرف میبرد. نمیشود وقتی این تیغ دست ما باشد برنده باشد وقتی دست طرف مقابل یا مخالف ما بیفتد کندش کنیم. اصل و اساس نوشتهی من این است. مشکل بزرگتر این است که بعضی از کسانی که به قدسیت یا نیندیشیدنی بودن دین – چه واقعی باشد و چه تصور باشد این تحلیل – معترضاند، خودشان از آزادی بیان مفهومی قدسی ساختهاند. از دید این افراد، دربارهی خود آزادی بیان و حدودش نمیتوان چون و چرا کرد (و هر کس که بخشی از صورتبندی آنها را نپذیرد، ولو خشونتطلب نباشد و مشوق استبداد هم نباشد، متهم به «فاشیسم» و هموار کردن راه خفقان میشود). صورت سادهتر قصه این است: از دین کلاسیک عبور کردهاند و محبوس دین تازهای شدهاند. در حقیقت، از چاله به چاه افتادهاند و از یک ایدئولوژی صلب به ایدئولوژی دیگری گرفتار شدهاند.
مطلب مرتبطی یافت نشد.