ستیز بی‌خردی‌ها

چکیده
«مانند همه‌ی معیارها، آن‌چه که ذکر می‌کنم به شدت در میان مؤمنان «متدین» و مؤمنان «لاییک/سکولار» محل نزاع و بحث است. در هر دو حوزه، من از مؤمنان سخن می‌گویم تا از این تعصب نامنصفانه که «مؤمنان متدین به انتقاد علمی گشوده نیستند، در حالی که ذهن‌های سکولار لزوماً مدافع دانش علمی روشنگر هستند» پرهیز کنم. سکولاریسم – لاییسته در زبان فرانسوی – مؤمنان خود را داشت و هم‌چنان دارد، که از چالش‌های فلسفی، اجتماعی، روان‌شناختی و سیاسی باور و اعتقادشان، درست به همان شکلی که در مورد یک جامعه‌ی دینی وجود دارد، آگاه نیستند. این تقسیم‌بندی مانوی‌گونه‌ی میان مؤمنان سنتی محافظه‌کار و شهروندان مدرن، روشنفکر و مترقی یک دموکراسی پیشرفته‌ی لاییک/سکولار هنوز بر گفتمان‌های هر دو گروه ستیزه‌جو، کم‌تر و کم‌تر در جامعه‌‌های غربی اما بیش‌تر و بیشتر در بسترهای اسلامی، حکمفرمایی می‌کند.»
– محمد ارکون، «اسلام: اصلاح یا براندازی»؛ صص ۳۶۶-۳۶۷

متن
چند روز پیش، یادداشتی نوشته بودم درباره‌ی این جنجال تازه‌ای که – مثل بسیاری از جنجال‌های مشابه دیگر – فضای فکری فارسی‌زبانان را مسخر خود کرده است و در آن کوشیده بودم توضیح دهم که مهم‌ترین چیزی که در میانه‌ی این همه جنجال، میدان‌دار قصه است «بی‌خردی» و در واقع «بی‌خردی‌ها»ست؛ اما از انتشارش به دلایلی منصرف شدم تا اکنون. یادداشت صاحب سیبستان باعث شد همان نوشته را به شکل دیگری منتشر کنم.

چیزی که تقریباً در هیچ کدام از جوانب قصه ندیده بودم، مسؤولیت‌پذیری و شجاعت اخلاقی و عقلانی بود. به گمان من، کاری که شاهین نجفی کرده است – که اگر قرار باشد آن را وصف کنم چیزی نیست جز تفریح کردن فارغ‌دلانه،‌ هزل‌آمیز و بی‌خیالانه با چیزی که موضوع باور، اعتقاد، احساس و عاطفه‌ی عده‌ای است که با او و هم‌فکران و هم‌بازی‌های تفریح‌اش تفاوت دارند – کاری است از سر بی‌خردی و بی‌مسؤولیتی.

این بی‌خردی را البته گروه مقابلی که دست‌کمی از هم‌او ندارند، مضاعف می‌کنند و از سوی دیگری به عمق بی‌خردی می‌افزایند. تقاضای اعدام کردن و حکم قتل صادر کردن و فتوای فقیهی را جعل و دست‌کاری کردن، همانا از کسانی ساخته است که در وجه ایجابی و اثباتی هیچ هنر و فضیلتی ندارند و تمام حیات‌شان در ارتزاق از بحران و جنجال است؛ مهم نیست که اساس بحران پیش آمده وزن و اعتباری دارد یا ندارد. برای آن‌ها بدون شک مهم هم نیست که توهینی صورت گرفته باشد یا نباشد. کافی است کسی سرود یادِ این مستان بدهد که به نعره و عربده در این میدان به رقص در آیند. 

اما هم‌چنان قصه در این دو سطح بی‌خردی محدود نمی‌ماند. گروهی دیگر که تماشاچی قصه هستند و به جانب‌داری از بی‌خردی نخستین گریبان می‌درند و ناگهان فریاد وا-آزادیا سر می‌دهند، بعید است به سویه‌ی ضد-آزادی و ضد-اخلاقی کل ماجرا توجهی داشته باشند. این گروه سوم هم در تداوم این بی‌خردی‌ها و در دشوار کردن و کُند کردن راه بازگشت به عقلانیت و انسانیت و اعتدال سهم دارند. این گروه تقصیرشان هیچ کم‌تر از دو گروه بالا نیست.

ماجرا این است که «مسأله»ای پیش آمده است و در میانه‌ی این جنجال‌ها تنها چیزی که عملاً به آن پرداخته نمی‌شود و پرسشی درباره‌ی آن نمی‌شود خودِ آن مسأله است. پای هزار چیز دیگر به میان می‌آید و تمامی عیوب بی‌خردی اول از یادها می‌رود تا اصل همان مسأله به فراموشی سپرده شود.

بسیار دیده‌ام، خوانده‌ام و شنیده‌ام که بعضی گفته‌اند: «چیز توهین‌آمیزی در این قطعه نیست» یا «همه‌جای دنیا از این اتفاق‌ها می‌افتد و مثلاً در غرب و اروپا با خدا و مسیح و دین از این کارها زیاد کرده‌اند» و البته نمونه‌های تأییدکننده‌ی این ادعا هم فراوان است. این‌جا چند نکته‌ی ساده و روشن هست.

نخست این‌که وقتی از نوع واکنش افراد به یک نوشته، یا اثر یا یک سخن حرف می‌زنیم، من حق ندارم تلقی شخصی خود را در آن دخیل کنم. من نمی‌توانم بگویم «چیز توهین‌آمیزی در آن نیست» یا چیزی باعث آزار دادن یا رنجاندن کسی نمی‌شود. اصولاً آزار دیدن، رنجیدن، یا احساس توهین کردن («توهین» با «احساس توهین» فرق دارد)، مقوله‌ای است ذهنی و سوبژکتیو. در نتیجه، باید از یک فرد عادی پرسید که چه «حسی» نسبت به ماجرا دارد. این عواطف و احساسات «افراد» – نه حکومت‌‌ها یا نهادها – هستند که کل قصه را شکل می‌دهند. درباره‌ی مذهب وقتی حرف می‌زنیم، موضوعاتی که به دین افراد مربوط می‌شوند، برای خود آن‌ها – نه برای کسی که به آن باوری ندارد یا دین و مذهب هیچ نقشی در زندگی‌اش ندارد – مسأله کاملاً عاطفی و احساسی است. امام و خدا و پیامبر، مانند پدر و مادر و نزدیک‌ترین اشخاص و افرادی هستند که رابطه‌ای عاطفی را برای‌شان رقم می‌زنند. مقایسه از این ساده‌تر که اگر شما در غرب، کمترین چیزی درباره‌ی هولوکاست بگویید یا بخواهید کشته شدن یهودیان را در فجایع جنگ جهانی دوم،‌ دست‌کم بگیرید یا در آن تشکیک کنید، عقوبت سختی در انتظارتان خواهد بود؟ کسانی که در این قطعه، هیچ احساسی از آزردگی به آن‌ها دست نمی‌دهد، باید از خود بپرسند و در دل‌شان جست‌وجو کنند که اگر چیزی در زندگی‌شان باشد که نزدشان بسیار بسیار عزیز باشد – و این چیز عزیز ممکن است از دید بسیاری، فوق‌العاده بی‌معنا یا بی‌ربط باشد – واکنش‌شان در برابر زخمی شدن، یا تحقیر شدن یا دست‌کم گرفته شدن آن چیز چه خواهد بود؟ این آزمون ساده‌ای است که به راحتی پاسخ پرسش ما را درباره‌ی کل ماجرای مزبور می‌دهد. پاسخ این قصه را نمی‌توان با فلسفه‌ورزی‌های سرد و فارغ‌دلانه با توجه به خلقیات فردی و شخصی خودمان بدهید. باید دقیقاً به مخاطبانی عادی توجه داشته باشید که از شنیدن آن حس انزجار به آن‌ها دست می‌دهد (و فراموش نکنیم که موضوع این قطعه «قدرت سیاسی» نیست؛ بلکه باور و اعتقاد دینی مردم عادی است).
لذا در این‌که کار شاهین نجفی از سر بی‌خردی بوده است، کمترین تردیدی ندارم (و البته جانِ حتی بی‌خردان هم حرمت دارد و نمی‌توان به آن به هیچ بهانه‌ای تعرض کرد). او اگر هنرمند است و در قبال کارش و مردمی که قرار است کارش را بشنوند و اعتبار برای‌اش قایل شوند مسؤول است، باید به سادگی متوجه خطای اولیه‌ی خود می‌شد و در پی توجیه یا فرار از مسؤولیت آن بر نمی‌آمد. از این حیث، خودِ او در دامن زدن به این بی‌خردی و دست‌کم بخشی از عواقب آن سهم دارد. اما این مغالطه‌ی هولناکی است که کسی گمان کند تقبیح بی‌خردی اولی، مترادف است با تقدیس، توجیه یا روا داشتن بی‌خردی گروه مقابل. بر عکس، تقبیح بی‌خردی گروه دوم هم جوازی برای بی‌خردی اولی نیست. خلط کردن این دو، نشانه‌ی ساده و روشنی از فقدان درک انتقادی و شخلتگی فکری است.
نکته‌ی آخر این‌که آدمی، به ویژه هنرمندان، شاعران یا کسانی که کارشان جنبه‌ی اجتماعی پررنگ‌تری دارد، در وضعیت بسیار دشواری قرار دارند. گاهی گفتن یک جمله می‌تواند آدمی را به کلی نابود و مضمحل کند و گاهی در شرایطی دیگر فقط با یک حرکت کوچک و ساده، فرد می‌تواند در حافظه، خاطره و دل‌های گروه بزرگی از مردم جایی را تا مدت‌های دراز و چه بسا تا قرن‌ها برای خود باز کند. در فضای ایران دو نمونه‌ی روشن و خوب داریم: محمدرضا شجریان تنها با گفتن «صدای من صدای همان خس و خاشاک است» چنان جایگاهی پیدا کرده است که به هیچ حیله‌ای دیگر نمی‌توان او را از دل‌های مردم بیرون کرد. ولی در مقابل علیرضا افتخاری هم‌چنان هر روز به خاطر خبط‌های مکرری که مرتکب شده و سعی در تقرب به اهل دولت و دنیا کرد، نمی‌تواند آن خطای اولیه‌اش را تدارک کند. از این نمونه‌ها کم نیستند. نکته‌ی قصه این است: داوری مردم و زمانه، داوری سخت‌گیرانه‌ای است و خود را در معرض داوری عموم مردم قرار دادن هم کار سختی است. گاهی یک خطای کوچک می‌تواند صدمه‌ای جدی و جبران‌‌ناپذیر به اعتبار و آبروی اجتماعی فرد بزند. ماجرای شاهین نجفی یک نمونه از همین موارد است. سوار شدن بر احساسات و عواطف جنجال‌آمیز و کسب شهرت از طریق هیاهو کردن، اگر بار و بهره‌ای داشته باشد، زودگذر است و غالب آن است که سوء عاقبت و بدنامی این خودکامی به شیرینی و لذت آن شهرت و تسخیر رسانه‌ها غلبه خواهد کرد.

پی‌نوشت
 فکر می‌کنم یکی از بندهای اساسی این نوشته که این روزها مغفول افتاده است و هیچ کس به آن توجهی ندارد این است: «این مغالطه‌ی هولناکی است که کسی گمان کند تقبیح بی‌خردی اولی، مترادف است با تقدیس، توجیه یا روا داشتن بی‌خردی گروه مقابل. بر عکس، تقبیح بی‌خردی گروه دوم هم جوازی برای بی‌خردی اولی نیست. خلط کردن این دو، نشانه‌ی ساده و روشنی از فقدان درک انتقادی و شخلتگی فکری است». در سراسر این نوشته مشهود است که نه تنها از فتوای قتل یا هر نوع تشویق به خشونتی جانب‌داری نمی‌شود بلکه حتی اهل تهتک و توهین یا شنیع‌ترین حرکاتی که می‌توانند پیامدهای حقوقی و قانونی سنگینی داشته باشند، از هر گونه تعرض جانی مصون هستند. در نتیجه این بخش موضع من چیز پنهانی نیست. مسأله‌ی اساسی‌تر به نظر من نگاه «حل مسأله‌ای» به قصه است. مسأله دقیقاً چی‌ست؟ زودرنجی دین‌باوران؟ سلمنا. راه حل‌اش چی‌ست؟ مسأله بار افزون نهادن بر شانه‌ی آزادی بیان و در نتیجه نابود کردن و مخدوش کردن اصل آزادی بیان و تبدیل کردن آن به ضد خودش است؟ بسیار خوب. راه حل این یکی چی‌ست؟ تمام هدف من در این نوشته برجسته کردن مسأله بود. انتظاری نمی‌توان از کسانی داشت که پیشاپیش درباره‌ی همه چیز تصمیم‌شان را گرفته‌اند و کلا چیزی برای آن‌ها در حالت تعلیق نیست. برای من چه دین، چه آزادی بیان، چه آزادی هر چیزی همیشه مشمول سؤال و تعلیق است. هیچ چیز مقدسی در مقام نظر وجود ندارد و این قداست‌زدایی شامل خود آزادی بیان هم می‌شود. نمی‌شود به بهانه‌ی مبارزه با فاشیسم، به فاشیسم تازه‌ای دامن زد. نمی‌شود به بهانه‌ی دفاع از آزادی بیان و آزادی توهین، آزادی بیان عده‌ای دیگر را سلب کرد. همان‌طور که این طرف آزادی بیان و آزادی توهین دارد، آن طرف هم آزادی بیان در اعتراض – و با منطق همان گروه اول حتی آزادی بیان در تهتک و توهین – دارد. آزادی بیان تیغی است که از دو طرف می‌برد. نمی‌شود وقتی این تیغ دست ما باشد برنده باشد وقتی دست طرف مقابل یا مخالف ما بیفتد کندش کنیم. اصل و اساس نوشته‌ی من این است. مشکل بزرگ‌تر این است که بعضی از کسانی که به قدسیت یا نیندیشیدنی بودن دین – چه واقعی باشد و چه تصور باشد این تحلیل – معترض‌اند، خودشان از آزادی بیان مفهومی قدسی ساخته‌اند. از دید این افراد، درباره‌ی خود آزادی بیان و حدودش نمی‌توان چون و چرا کرد (و هر کس که بخشی از صورت‌بندی آن‌ها را نپذیرد، ولو خشونت‌طلب نباشد و مشوق استبداد هم نباشد، متهم به «فاشیسم» و هموار کردن راه خفقان می‌شود). صورت ساده‌تر قصه این است: از دین کلاسیک عبور کرده‌اند و محبوس دین تازه‌ای شده‌اند. در حقیقت، از چاله به چاه افتاده‌اند و از یک ایدئولوژی صلب به ایدئولوژی دیگری گرفتار شده‌اند.

بایگانی