گاهی اوقات فکر میکنم که شاید موسیقی است که دوباره مرا به دامان شعر میکشاند یا – دقیقتر بگویم – مرا با شعر همنشین و همنوا میکند که «همچون حلقهی آتش در این گرداب میگردم». طرفه این است که درست از میانهی بحثهای عقلانی و فلسفی به شعر پناه میبرم. این نکته البته نیازمند توضیح است چون خواننده بلافاصله برداشت معکوسی از آن میکند.
وقتی میگویم شعر، مرادم شعری است که با عظمت آدمی نسبتی دارد؛ یا شعری که آدمی را همانگونه که هست، با خویشتن خودش در برابر رویاش، عریان میکند. و این شعر همان شعری است که میتواند آینهوار آدمی را به خودش نشان بدهد. چنین شعر، مضامین رندانه دارد. بگذارید یک قدم فراتر بگذارم: چنین شعری رنگ و بوی کافری دارد. این نوع شعر، میانهای با زهدفروشی و عرفانتراشی ندارد. عرفان برای من – عرفانی که ارزشمند است و ارجمند – دقیقاً همان عرفانی است که آدمی را از فرش به عرش میکشاند. این عرفان، آدمی را ذلیل نمیبیند؛ بلکه آدمی در این عرفان عزیز است و همردیف و همشانهی خدا. در چنین عرفانی است که آدمی، آینهی خداست و از دل چنین معرفتی است که آدمی خدا را با شناختنِ خود میشناسد – یا باز میشناسد.
صریحاللهجهترین و آشکارگوترین شاعری که این ویژگی را – در میان ایرانیان – دارد، همانا خواجهی شیراز است. این مضامین را چه بسا بتوان مثلاً در شعر مولوی و عطار و سنایی هم یافت. ولی از این قلهها که عبور میکنیم، دیگر عرفان هم دستمالی میشود و تبدیل به منظومهای بسته و منجمد میشود که تنها به کار مرید پروردن میآید نه مرید رها کردن و پرواز دادن عقابان در زنجیر.
حالا چرا از میانهی بحثهای عقلانی و فلسفی؟ به خاطر اینکه درست در همین بحثها – به ویژه وقتی که هنگام سخن گفتن از دینورزی و باورهای دینی پای عقل و فلسفه در میان میآید – سخنان رندانه و برندهی دریادل دلیر و سرآمدی مثل حافظ میتواند گره از گره این تعصبها و خامیها و پا فشردنها بر حقارت تنگنظری بگشاید. برای من هیچ چیز عظمتاش از خودِ آدمی بیشتر نیست. هیچ چیز در این عالم نیست که شأناش از شأن خودِ آدمی فراتر باشد که آدمی خود را در خدمت آن بگمارد. من از مضمون این حدیث قدسی «لولاک لما خلقت الافلاک» این را میفهمم که گویی آفرینش برای همین آدمی بوده است. یعنی جامهی کرامتی که بر تن انسان است، او را در مقامی مینشاند که نه تنها او در خدمت دین نیست بلکه دین برای او وسیله است و نردبان برای اینکه بر مسند ازلی و ابدی خودش بنشیند؛ برای اینکه همزانوی خدا باشد. همه چیز در خدمت اوست تا او به معراج برسد. چیزی در این عالم محسوس و معقول نیست که برتر و فراتر از او باشد. اوست که آینهی خداست. با این آینه نباید دمسردی کرد. هیچ چیز و هیچ کس، از خودِ این آدمی، از گشایش و رهایشِ خردِ او ارجمندتر و قدسیتر نیست. اگر قدسیتی هست، در خودِ اوست.
این است که وقتی میخوانی که:
اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز
پیالهای بدهش گو دماغ را تر کن
یا وقتی میگوید که:
پشمینهپوش تندخو کز عشق نشنیده است بو
از مستیاش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند
و هماوست که به چه ظرافتی میگوید:
عبوس زهد به وجه خمار ننشیند
مرید خرقهی دردیکشان خوشخویم
و این دردیکش خوشخو بودن، این انبساط خاطر، این پرهیز از «زهد»، کیفیت غریبی است و موهبتی است کمیاب. شاید حافظ در حافظهی فرهنگی ایرانیان، مانند پادزهری بوده است که تلخیهای تنگنظریها و تعصبها و جمودهای فکری را خنثی میکرده است. هر چه هست، امروز گویی همنفس حافظ شدن، گویی در سایبان خنکی آرمیدن است پس از عبور از گرمای گدازان و کشندهی کویر…
مطلب مرتبطی یافت نشد.