نادر و سیمین میخواهند از هم جدا شوند و سیمین میخواهد برود خارج – اقامتاش را گرفته است – اما نادر حاضر نیست همراه همسرش و دخترش مهاجرت کند. یکی از دلایلاش برای امتناع از این کار این است که پدری بیمار و مبتلا به آلزایمر دارد که او یگانه مراقب این پدر است. سیمین خانهی نادر را ترک میکند و موقتاً به خانهی مادرش میرود. پدر نادر بیپرستار میماند و نادر قرار است پرستاری برای مراقبت از پدرش هنگامی که او سر کار است و دخترش در مدرسه، استخدام کند. زن آبستن است و در جریان اتفاقاتی که میافتد، نادر یک بار که به خانه بر میگردد پدرش را دست-به-تخت-بسته و در آستانهی مرگ در خانه میبیند و همزمان مشاهده میکند که مبلغی پول در خانه نیست. زن پرستار – که زنی است از طبقهای فقیر و تهیدست – مظنون به سرقت میشود و نادر او را با عصبانیت از خانه بیرون میکند. زن در راهپله میلغزد و جنیناش را سقط میکند. نادر متهم به قتل میشود و همسر زن، که عملاً بیکار است، مدعی میشود که نادر فرزندش را کشته است. قصه به اینجا ختم میشود که آیا نادر میدانسته که این زن باردار بوده و با او تندی کرده یا او را هل داده است یا نه. در این میانه، نادر هم با مشکلات پدر بیمار، زندگی زناشویی در آستانهی فروپاشی و دختری نوجوان که نگران پدر و مادرش است، روبروست. او خود میگوید که مطمئن نیست که برخورد او باعث سقط جنین زن شده است، اما در جریان دادگاه به دفعات دروغ میگوید. نادر به زبان و بیاناش در دادگاه مسلط است و پیش از اینکه مخاطب دریابد که او مکرر دروغ گفته است (که خبر نداشته زن پرستار آبستن بوده)، چهرهی متین، مؤدب و آرام نادر او را در مقابل واکنشهای عصبی، خشن و تندخویانهی حجت همسر راضیه، زن پرستار، قرار میدهد. کلید قصه و پیام سیاسی آن، به گمان من، درست همینجاست.
نادر، مردی است که به طبقهی متوسط به بالا تعلق دارد. همسرش نیز. راضیه و حجت، زن و شوهری هستند تنگدست. نادر، در سخن گفتن به کلماتاش مسلط است و به نوعی سخن میگوید که میتواند مخاطب را از لحاظ حسی و عاطفی عقب براند. حجت، خشن است. ناسزا هم میگوید. حملهی فیزیکی به طرف مقابلاش میکند. اما روایت فیلم به ما میگوید که نادر با تمامی تسلطاش بر زبان و بیاناش، دروغگوست و انسجام اخلاقی ندارد. حجت و راضیه به شدت مذهبی و معتقد هستند، اما حجت مردی است ناآرام که هر چند موضعاش اخلاقاً درست و از منظر عدالتخواهی و انصاف است، تصویری که از او در فیلم میبینم، بیننده را میرماند. تنها در اواخر فیلم است که میبینیم حجت و راضیه – به رغم خشونتی که در چند مورد از شوهر مشاهده میشود و ترس و لرزی که در بیان حقیقت از راضیه میبینیم – انسجام و اصالت اخلاقی بیشتری – در برابر دروغ و دروغگویی – از خود نشان میدهند.نکتهی اول این است که امروزه گروهی از نخبگان و روشنفکران ما بر این تصورند که مردم ما، ملت ایران، عمدتاً «عقبمانده» و توسعهنیافتهاند. به آنها نگاهی از بالا به پایین و بعضاً تحقیرآمیز دارند و با همین منطق است که فاصلهی واقعیتهای سیاسی کشور ما را با آرمانهای اخلاقی، آزادیخواهانه و عدالتجویانه توضیح میدهند. یعنی اینکه این کشور از منظر سیاسی به این دلیل عقبمانده است که مردماش عقبماندهاند: سطح فرهنگ سیاسی و اجتماعی در میان تودههای مردم پایین است. من چنین باوری ندارم، یعنی فکر نمیکنم اصل و ریشهی مشکل مردم باشند. درست بر عکس، فکر میکنم این عقبماندگی سیاسی و اجتماعی بیشتر آفتی است که گریبان همین نخبگان و روشنفکران را گرفته است – و دریغا که این قصه این روزها به نحوی دردناک چهره مینماید و تکرار میشود. در واقع، علتالعلل عقبماندگی ما همین است که این گروه با نگاهی نخوتآمیز و از بالا به پایین، در مردم ما با تحقیر مینگرند و آنها را عاجز از فهم پیشرفت، تمدن، تجدد، دموکراسی و میانهروی میدانند.
پ. ن. پیشتر از اینها مفصل دربارهی موضعام در قبال خشونت نوشتهام (در اینجا) و در این یادداشتها سخنام صریح است و خالی از ابهام.
مطلب مرتبطی یافت نشد.