میخواستم از سخنی، ستمی، بیدادی، نامردمی و نخوتی به فریاد گله کنم؛ دل یاری نداد. نشد. یا نخواستم. ساعتهاست ابیات این غزل سایه را با خود زمزمه میکنم و به خود میگویم گاهی همین رانده شدن، همین ادبار را باید غنیمت شمرد که بس کیمیایی است برای فربه کردن جانِ آدمی – یا درمانِ او. به خود میگویم که رنجش – رنجشِ به حق – را باید به کار دیگری بست و سوداپیشگان را در همان خیال طاعت کردن و تصور درستی و درستکرداری، رها کرد. این همان حرفِ معمای ماست: همان که هر بیگانهای نمیتواند آن را در یابد. قصهی ما، قصهی چشمهی جوشیده از سنگ خاراست. چیزی بیش از این نیست واقعاً.
|
ای عشق مشو در خط گو خلق ندانندت
تو حرف معمایی خواندن نتوانندت
بیگانه گرت خواند چون خویشتنت داند
خوش باش و کرامت دان کز خویش برانندت
درد تو سرشت توست درمان ز که خواهی جست
تو دام خودی ای دل تا چون برهانندت
از بزم سیه دستان هرگز قدحی مستان
زهر است اگر آبی در کام چکانندت
در گردنت از هر سو پیچیده غمی گیسو
تا در شب سرگردان هر سو بکشانندت
تو آب گوارایی جوشیده ز خارایی
ای چشمه مکن تلخی ور زهر چشانندت
یک عمر غمت خوردم تا در برت آوردم
گر جان بدهند ای غم از من نستانندت
گر دست بیفشانند بر سایه، نمیدانند
جان تو که ارزانی گر جان بفشانندت
چون مشک پراکنده عالم ز تو آکنده
گر نافه نهان داری از بوی بدانندت
مطلب مرتبطی یافت نشد.