به چه کسی میگویند ایرانی؟ واقعاً از خود پرسیدهاید؟ دیدهاید چقدر طیف پاسخها مختلف و متفاوت است؟ هویت ایرانی را دقیقاً چه چیزی تعریف میکند؟ طیف پاسخها از «هر کس متولد خاک ایران باشد، ایرانی است» تا «تنها کسی که تابع قوانین و مقررات رسمی و اعلامشدهی حکومت سیاسی وقت ایران باشد، ایرانی است» تغییر میکند. آنچه در این میانه به سادگی گم میشود، انسان است. فکر میکنم جایی که انسان بودن آدمی گم میشود، ایرانی بودن (یا داشتن هر تابعیت سیاسی دیگری) بیمعناترین و خوارترین صفتی است که میتوان برای آدمی برشمرد. انسان بودن، غم انسان خوردن، ارج نهادن به کرامت بشر، چیزی نیست که در محدودهی مرزهای جغرافیایی یک کشور و قوانین سیاسیاش محدود شود. به طریق اولی، جایی که آدمی از انسان بودنِ خود تهی شود، دیگر نه دین و آیین و نه مسلک و گرایش سیاسی آدمی با معنا خواهد بود. انسان بودنِ خویش را اگر در پای دین هم قربانی کرد، حال آن دین، هر دینی که میخواهد باشد، باز هم به مغاک فرومایهگی غلتیدهای. برای من یک اصل فربه و بزرگ هست که زیستن مرا معنا میکند: آزادی و آزادگی انسان فارغ از هر نوع مرزبندی سیاسی، دینی، جغرافیایی و نژادی.
پیشتر از این یکبار دیگر شعری را که سایه برای ناظم حکمت گفته بود نقل کردهام. فکر میکنم بازخوانی این شعر هنوز هم برای ما ایرانیها، برای ما «انسان»های ایرانی – خصوصاً در میانهی این بحرانهایی که گریبانگیر ایران است – فوقالعاده مهم است.
مثل یک بوسهی گرم،
مثل یک غنچهی سرخ،
مثل یک پرچم خونین ظفر،
دلِ افروختهام را به تو میبخشم، ناظم حکمت!
و نه تنها دل من،
همهجا خانهی توست:
دل هر کودک و زن،
دل هر مرد،
دل هر که شناخت
بشری نغمهی امید تو را
که در آن هر شب و روز
که در آن هر شب و روز
زندگی رنگ دگر، طرح دگر میگیرد.
زندگی، زندگی
اما نه بدینگونه که هست
نه بدینگونه تباه
نه بدینگونه پلید
نه بدینگونه پلید
نه بدینگونه که اکنون به دیار من و توست،
به دیاری که فرو میشکنند
شبچراغی چو تو گیتیافروز
وز سپهر وطنش میرانند
اختری چون تو، پیامآور روز.
لیک، ناظم حکمت!
آفتابی چون تو
به کجا خواهد رفت
که نباشد وطنش؟
و تو میدانی ناظم حکمت!
روی کاغذ زکسی
به کجا خواهد رفت
که نباشد وطنش؟
و تو میدانی ناظم حکمت!
روی کاغذ زکسی
وطنش را نتوانند گرفت.
آری، ای حکمت: خورشیدِ ِبزرگ!
شرق تا غرب ستایشگر توست.
وز کران تا به کران، گوشِ جهان
پردهی نغمهی جانپرور توست.
جغدها
در شب تبزدهی میهن ما،
میفشانند به خاک
هر کجا هست چراغی تابان،
و گل غنچهی باغ ما را
به ستم میریزند
زیر پای خوکان.
و به کام خفاش
پرده میآویزند
پیش هر اختر پاک
که به جان میسوزد،
وین شبستان فروریخته میافروزد.
لیک جانداروی شیرین امید
همچو خونِ خورشید
میتپد در رگ ما
میتپد در رگ ما
و گل گمشده سر میکشد از خاکِ شکیب
غنچه میآرد بیرنگِ فریب
و به ما میدهد این غنچه نوید
از گلِ آبیِ صبح
خفته در بسترِ سرخِ خورشید.
نغمهی خویش رها کن، حکمت!
تا فروپیچد در گوش جهان
و سرود خود را
چو گل خندهی خورشید، بپاش
از کران تا به کران!
جغدها، خفاشان
میهراسند ز گلبانگ امید
میهراسند زپیغام سحر.
بسراییم و بخوانیم، رفیق!
نغمهی خون شفق
نغمهی خندهی صبح.
پردهی نغمهی ماست
گوش فردای بزرگ.
و نوابخش سرود دل ماست
لب آیندهی پاک.
تهران، اسفند ۱۳۳۰
مطلب مرتبطی یافت نشد.