این «هیچ» کلمهی زیبایی است. زیباست نه به خاطر اینکه کسی فکر کند از پوچی یا مهملانگاری هستی میگویم. هیچ زیباست چون عظمت و مهابتی را نمایش میدهد. هیچ زیباست چون تصویر گویا و بلیغی است از عدم. غزل سایه را با خود زمزمه میکردم و دست نوازش بر سر این زخمخوردهی خونین میکشیدم که: با این غروب از غمِ سبزِ چمن بگو… رمز خیالِ سوختگان بیسخن بگو. رسیدم به این بیت که: آن شد که سر به شانهی شمشاد میگذاشت / آغوش خاک و بیکسی نسترن بگو… آن آبِ رفته… و تاب نیاوردم که بیش از این پیش بروم. عنان گرداندم به همین عالم و هر چه دیدم همین «هیچ» بود که میبینم چه اندازه عدهای آن را جدی میگیرند.
این قصه را میشود از پنجرهی دیگری هم دید؛ از زاویهی آفرینش! چشماندازش میشود این: پیرِ ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت / آفرین بر نظر پاک خطاپوشاش باد! اگر آدمی خودش را محبوس نکند، دلخوش به خیالات نباشد، خودش را فریب ندهد و کوشش نکند جهانی را به آیینی بگرداند، جلوهی مهیب «هیچ» را در این بیت میبیند. و این هیچ زیباست! این زیبایی گره خورده است با اشک، با آه، با خونِ دل، با درد. خامان میپندارند که در اشک و آه و خونِ دل، زیبایی نیست. با اینها که مأنوس شدی و اصلاً وقتی با اینها زبان به گفتوگو گشودی و دیگر اشک برایات همان قطرهی سوزندهای نبود که از چشمات بر گونهات میغلتد، و اشک برایات زنده بود و جاندار، آن وقت میفهمی اشک یعنی که (نه که یعنی «چه»)! وقتی فهمیدی اشک، آه، خون، درد چه کسانی هستند، تازه آرامآرام معنی «هیچ» را میفهمی.
این هیچ، تازه آن وقت بهتر در این بیت مینشیند که: یک دم نگاه کن که چه بر باد میدهی / چندین هزار امید بنی آدم است این!
این هیچ، زمانی زنده میشود، زبان میگشاید و مانند دوست با تو گفتوگو میکند که با او از سر مهر و دوستی درآیی و دشمناش نپنداری. با هیچ که دوست شدی، مرگ هم رفیقِ راه تو میشود. تلخیها شیرین میشود و دردها، راحتیبخش. و با خود زمزمه میکنم: هیچ… هیچ… هیچ… مثل ذکر صوفیانِ چلهنشسته. «هیچ» میگویم، چنان که آن بزرگ میگفت در گوشهای بنشین و بگو «مرگ… مرگ… مرگ…». . این تجربهی شگفتی است که واژهها و معانی را خودت بیواسطه تجربه کنی و پرده از رازهای درونشان برداری و خودت بیازماییشان. همیشه میتوان مقلدانه کلمات و الفاظی که دیگران با همان معنایی که خودشان در ذهن داشتهاند تکرار کنیم ولی در بهترین حالت ممکن است به همان حسی برسیم که آنها از آن حالت، شهود، تجربه یا واژه داشتهاند؛ یعنی حس عاریتی نه حس بدیع! اینها شعر نیست؛ تجربهی زیستن بشری است. بس است… بس است… با گریه باید گفت… بس است.
مطلب مرتبطی یافت نشد.